حکمرانی شِنها در بیآبی
گزارش میدانی «شهروندآنلاین» از روستای «ملادادی» از بخش قُرقُری شهرستان هیرمند که بیآبی زندگیشان را تحتالشعاع قرار داده است
لیلا مهداد- سالهاست به اسارت رفتهاند. عدهای راه گریز را در کوچ دیدند برای فرار از اسارت. تعدادی اما به ناچار، تَن دادند به ماندن. ماندنی سخت و طاقتفرسا. «ملادادی» خود را تسلیم شِنها کرده. شِنهایی که همه جا هستند و تا میانه روستا پیشروی کردهاند. شِنها روستا را به محاصره خود درآورده و خانهها را فتح کردهاند. اهالی هم دست تسلیم بالا برده و زانوی صبوری بغل کردهاند.
اینجا هم به رسم روستاهای دیگر سیستانوبلوچستان خالی از مَردهاست. مردانی که برای کارگری یا ساکن زابلاند یا غربتنشینی را انتخاب کردهاند در شهری دورتر از زن و زندگی. عدهای از مردان هم به هر بهانهای ساکن زندانند.
زنان، دختران و پیرمردها میهمان این روستای خاکنشیناند. روستایی که به در و دیوارش خِشت و گِل پاشیده. لباسهای رنگ و رورفته زنان و دختران تنها رنگی است که به «ملادادی» جان میدهد. در حکمرانی شِنها اما آب غایب است. لولههای آب همیشه خجالتزده اهالیاند. اهالی که چشم دوختهاند به بُزهایی که علفی ندارند برای خوردن.
«بیایید کمک کنید. همه مردم چیزی ندارند.» دستهای کوچکش حریف اشکهایش نمیشوند. «دلم برای فاطمه میسوزد، حتی دمپایی هم ندارد. پدرهایشان میروند کار میکنند تا نان دربیاورند و شکم بچهها را سیر کنند.»
ما از بیآبی ماندهایم چه کار کنیم
خانههای «ملادادی» اغلب خالیاند از همه چیز. خانههایی تاریک که تنها سقفیاند برای اهل خانه برای درامان ماندن از گرما. کف این چهاردیواریها را روفرشیها پوشاندهاند. آینه برای دیدن رد روزگار بر چهره اهالی خانه نیست. در غیاب آب و نان یخچالی هم به خانه نیست. از کولرهای آبی هم خبری نیست آن هم در گرمای بالای 50 درجه. خود آب هم غایب است و گاهی با ناز برای ساعتی میپیچد میان لولهها. آبی که گهگاه با ناز قطرهقطره ظرفها را پُر میکند برای رفع تشنگی اهل خانه. نازنین 9سال زندگیاش را در «ملادادی» پشتسر گذاشته. دختری ریزنقش با روسری کرمرنگی که موهای مشکیاش را پوشانده. 6 خواهر و مادر و پدری مریض که در اتاقی که به 12متر هم نمیرسد، خود را جای دادهاند.
چشم نازنین به دوربین که میافتد، شروع میکند به گفتن قصه «ملادادی» و اهالی آن؛ فیالبداهه. دست کوچکش را به سمت تعدادی بچه میگیرد. «اینها پول اجاره نداشتن اومدن اینجا.» حواسش به روسریاش است. ناچاری را میشود از چشمان قهوهای درشتش خواند. «در این گرما کولر نداریم. از بیآبی اینجا هیچ چیز نداریم.» جملهاش تمام نشده اشک چشمانش را تر میکند. «اینها را برای خودم نمیگویم. برای همه میگویم. ما از بیآبی ماندهایم چه کار کنیم.»
دوباره دست به روسریاش میبرد تا در قاب دوربین خوش بنشیند. «بیایید کمک کنید. همه مردم چیزی ندارند.» دستهای کوچکش حریف اشکهایش نمیشوند. «دلم برای فاطمه میسوزد، حتی دمپایی هم ندارد. پدرهایشان میروند کار میکنند تا نان دربیاورند و شکم بچهها را سیر کنند.»
روستای ما نه آب دارد و نه هیچ چیز دیگری
«فاطمه» میان قاب دَر کوچک و فلزی خانه پیدا میشود. پرده زواردررفته آویزان در را کنار میزند و کمی جلو میآید. چادر گلداری به سر دارد. 17ساله است و چشمانتظار نامزدی که در زابل پی کار رفته. مردی که قرار است برای ساختن زندگی جدیدش با «فاطمه» در مغازهای کارگری کند. «آنها هم مثل ما هیچ چیز ندارند.» خجالت، سرخی را به صورت فاطمه آورده. «همه چیز روستای ما بد است. روستای ما خراب در خرابه است. نه آب دارد و نه هیچ چیز دیگری.» نیمنگاهی به اطراف میکند. به حیاطی خالی از باغچه که دو، سه بز بازیگوش آن را به هم میریزند. «چند روز پیش یکی از بُزها از زور تشنگی تلف شد.»
چشمهایش را از دوربین میدزدد و چادرش را کمی محکمتر میکند. هراس از این دارد حرفها و تصویرش را خانواده نامزدش ببینند. «خواهرم عقد کرده است. ما جهیزیه نداریم برای همین نمیتوانیم عروسی کنیم.» با همان سر پایین از مشکلات همولایتیهایش میگوید. از اینکه مشکل آب دارند و اهالی همگی آدمهای بدبخت و بیچیزی هستند. از اینکه اغلب اهالی منبع درآمدی ندارند و زندگی را به سختی میگذرانند. از مرگ بزغالهها و بزهای روستا که تاب تشنگی را نیاورده و مردهاند. از اینکه بیآبی بلای جان مردم روستا شده است.
«خواهرم عقد کرده است. ما جهیزیه نداریم برای همین نمیتوانیم عروسی کنیم.» با همان سر پایین از مشکلات همولایتیهایش میگوید. از اینکه مشکل آب دارند و اهالی همگی آدمهای بدبخت و بیچیزی هستند. از اینکه اغلب اهالی منبع درآمدی ندارند و زندگی را به سختی میگذرانند. از مرگ بزغالهها و بزهای روستا که تاب تشنگی را نیاورده و مردهاند. از اینکه بیآبی بلای جان مردم روستا شده است.
همه چیز ناگفته پیداست
شِنها همه جا هستند. شِنهای تَفت خورده زیر آفتاب. آفتابی که اِبایی از سوزاندن شِنها و پای برهنه کودکان ندارد. پیشروی شِنها تا دیوارهای حصار خانهها رسیده. بعضی از خانهها خود را تسلیم کردهاند. تنور خانهها نه آتشی به خود میبینند نه نانی. تنورهایی که حالا شدهاند مخزنی پُر از شِن و ماسه. اینجا حال کسی خوب نیست. بیآبی رمق از اهالی و بُزها برده. امید جایی در «ملادادی» ندارد. در بسیاری از خانههای «ملادادی» صدای دخترکان و پسربچهها نمیپیچد. خانههایی که سَر در شِنها فرو بردهاند به امید روزی که شاید گذر آب و آبادانی به «ملادادی» بیفتد. خانه «دادکریم» در خم یکی از کوچهها نشسته. خانهای که طعمه شنها شده. دَر و پنجرههای خانهاش دوام سنگینی شنها را نیاوردهاند. در شکسته و شنها تا نزدیک سقف خانه رفته. تنور میانه حیاط خانه هم لبریز از شن است. تلی از شنها دم در خانه تپهای کوتاه درست کردهاند. «حال و روز ما در سیستان همین است.» «دادکریم» دستش را روی چشمهایش سایهبان میکند. «نیازی به گفتن نیست. همه چیز نگفته پیداست.»
بادهای 120 روزه که هوس وزیدن میکنند، حال و روز مردم زابل همین است. تشنگی و بیآبی. گرمای نفسگیر تابستان و شنهایی که سعی دارند روستا را خالی از سکنه کنند. شِن که خانه «دادکریم» را از او گرفت، با اهل خانه کوچ کرد به چند خانه آنطرفتر. خانه پدرزنش. «کسی یک لودر نمیفرستد این شنها را جمع کند.» کوچههای باریک و خاکی «ملادادی» لبریز شده از شِن. کوچههایی که نه بچهها بلکه بزرگترها هم نمیتوانند از آنها رفتوآمد کنند. «بدبختی زیاد داریم. برای گوسفندان از جای دیگر آب میآوریم.»
کسی به داد مردم اینجا نمیرسد
دو بُز لاغر را کمی جلو انداخته و راه خانه را در پیش گرفته. دستارش را روی سر کشیده برای درامان ماندن از گرمای بالای 50درجه. صَندلش را با بیمیلی روی شِنها میکشد، گویی باری سنگین به دوش دارد؛ غم نان. اینجا اغلب آرزوها ختم میشود به زندگی در زابل. «اوضاع زابلیها خوب است. خوش به حالشان.» سه، چهارسال پیش خانهاش را خالی کرد و داد دست شِنها. «کسی به داد مردم اینجا نمیرسد.»
بُزها راه حیاط خانه را بلدند. پایشان به حیاط نرسیده به همه جا سَرک میکشند و شیطنت میکنند. بُزهایی که همه امید اهل خانهاند. بیآبی، گوشتی به تن آنها نگذاشته و شیری برای اهل خانه ندارند. «آه میکشیم، مگر خدا به داد ما برسد وگرنه کس دیگری نیست. هر مسئولی سعی میکند برای صندلیاش کار کند نه برای یک غریبه مثل ما.»