نیمروز جهنمی
گزارش میدانی «شهروندآنلاین» از روستاهایی که خشکسالی نفسشان را بُریده
در آخرین نقطه ایران در همسایگی افغانستان، خانهها آجریاند و درها فلزی اما تشنه به یاد روزهایی که چاهنیمه رودخانه را پُر میکرد برای آبتنی بچهها. رودخانه اما حالا خاک بر سَر کشیده. چاهنیمهها هم، رو به خُشکی گذاشتهاند. بچهها نه آبی برای تنزدن دارند، نه جرعهای که لب تَر کنند. زبان گوسفندان و بزغالهها خشکید در دهان. سایه مرگ افتاده بر گَلهها. امروز بزغالهای تاب گرما را نمیآورد. فردا گوسالهای خود را تسلیم گرما میکند تا استخوانهایش کمی دورتر از خانه چال شود. تشنگی همهگیر است، بیآبی به همه خانهها و روستاها سرک میکشد. صدای تراکتورها نوید آمدن چند گالن آب است برای روستا. آبی که تنها کفاف بر روی گرمشدن اجاق خانه را میدهد و بس.
قصه تکراری پیرزن؛ بیآبی
فرغون توان ندارد. لاستیک لاجانش زیر بار دو گالن از نفس افتاده. پاهای پیرزن همه توانش را به پاهایش داده. دمپایی پلاستیکیاش را روی خاک جاگیر میکند شاید فرغون کمی جلو برود. دو گالن چهارلیتری برای پختن غذا و شستن ظرفها. به هر زحمتی است، گالنها به سلامت میرسند پشت دَر خانه. خانهای خالی از همه چیز. اتاقک پیرزن برای خُنکشدن، امید بسته به پَنکه سقفی لاجانی. پنکهای که زورش میرسد به جابهجایی گرمای دَمکرده اتاق. «سنگینه. از اون سر دنیا میرم، میارم.»
روسریاش را دور صورتش پیچیده برای درامان ماندن از گرما و گردوخاک. فقط چشمهایش بیرون هستند برای دیدن راه. چشمانی که خطهای ریز و درشت دورش را احاطه کردهاند. «دو ماه است آب نداریم. آب شیر قطع است.» قصه پیرزن و فرغون شب دوباره تکرار میشود. دوباره زورآزمایی پیرزن و فرغون. دوباره جدال پیرزن و خاکهای روی هم تلنبارشده.
تنها تانکر روستا گوشهای کز کرده؛ خجالتزده از بیآبی. تراکتورها مأمور آب شدهاند از روستایی به روستایی دیگر. آسفالت کِف کوچههای روستا هم تاب آفتاب را نیاوردهاند. بزغالهها از سطلی به سطل دیگر سرَک میکشند برای تَر کردن گلو. طوفان و گرد و خاک و گرما بخشی از زندگی اهالی است. «آبی که از چاه میآوریم هم شوره. تمیز هم نیست.»
لولهکشی داریم؛ اما برای 3 ماه از سال
«دایی آب باشه، اینجا میشه شمال. با این زمین میشه همه چی کاشت.» لباس نیلی محلی به تن کرده؛ میانهقامت و آفتابسوخته. رد آفتاب همه جا هست. روی زمین تفت خورده، محصولاتی که نای جوانهزدن ندارند، روی صورت اهالی که با غم هم عجین شده. دستارها، امان اهالیاند از آفتابی که میتابد گویی به قصد سوزاندن. بیستسال پیش، گذر لولههای آب به اینجا افتاد. لولهها که خود را به خورد زمین دادند تا اهالی دل ببندند به روزگاری که بیآبی نباشد. «لولهکشی داریم اما برای سه ماه از سال. گندم میکاریم اما آرد میخریم.»
تنها تانکر روستا گوشهای کز کرده؛ خجالتزده از بیآبی. تراکتورها مأمور آب شدهاند از روستایی به روستایی دیگر. آسفالت کِف کوچههای روستا هم تاب آفتاب را نیاوردهاند. بزغالهها از سطلی به سطل دیگر سرَک میکشند برای تَر کردن گلو. طوفان و گرد و خاک و گرما بخشی از زندگی اهالی است. «آبی که از چاه میآوریم هم شوره. تمیز هم نیست.»
بیآبی؛ 6 ماه از 12 ماه
سال که نو شد لولههای آب قهر کردند تا قطرهای از شیرآبی نچکد. اهالی و دامها تشنه ماندند و امید بستند به تانکر آبی که شاید گذرش به روستا بیفتد. «نه تانکری برامون آب میاره نه این شیرآبها، آبی دارن.» رودخانه هزار متر دورتر از اهالی به کار خود مشغول است. آب چاه هم شور است و بیاستفاده. «مسئولان به این فکر نیستن حداقل یه تانکری، چیزی برامون بیارن. نگاه کن شیر اصلا آب نداره.»
روزی 5-6 باری راه رودخانه را در پیش میگیرند. یک بار زنان میروند، بار دیگر نوبت بچههاست و زمانی مردها گالنها را جابهجا میکنند. «ساعت 2 شب شاید یه ساعتی آب لوله بیاد.» از بیآبی که به تَنگ میآیند راه دوست یا آشنایی را در پیش میگیرند. خانه فامیلی که کمی دورتر از روستا آب به خود میبیند. «از خانه آشناها آب میآریم البته اونایی که وسیله دارن نه همه.»
رودخانه تنها امید اهالی روستا تصمیم به خشکشدن گرفته. همت اهالی هم اگر شود چاهی آب به شوری میزند. «کلا آب اینجا دردسره.» سِن اهالی که بالا میرود کلیهها خسته میشوند از آب به گِل نشسته، ناله پیرمردها و پیرزنها را درمیآورند. «شش ماه از سال بیآب هستیم.»
آب این روستا هم شبها میپیچد میان لولهها، آن هم تنها برای یکی، دو ساعت. «یه گاو و گوسالهاش از بیآبی مردن.» سهبچه قدونیمقد چهاردیواری مختصر پدری را روی سر گذاشتهاند. یکی از آمدن غریبهها بغض کرده و آویزان دامن مادر است دیگری حرف در گوشی با مادر دارد. «به خدا ظلم هستش با سه تا بچه.»
شما مردهاید یا زندهاید؟
تَرکها، همه دیوارهای خانه را به تصرف خود درآوردهاند. چهاردیواری بدون فرش و قاب عکس و حتی آیینهای. لولههای بیآب اما هستند. تنها کولر آبی خانه هم آبی به خود نمیبیند برای خُنککردن اهالی خانه. «هیچ مسئولی نیست، بپرسد شما مردهاید یا زندهاید.»
گذر تانکرها هرازگاهی به روستا میافتد؛ هر خانه یک نهایتا دو گالن آب. «مردم این آب را بخورند؟ نظافت کنند یا به دام بدهند؟» کودک دوسالهاش را به آغوش دارد. کودکی با لبهای خشکیده و بُغضی که چانه کوچکش را به لرزه درآورده. «کجان کسانی که ادعا میکنن، آب رو تأمین میکنن؟»
آب این روستا هم شبها میپیچد میان لولهها، آن هم تنها برای یکی، دو ساعت. «یه گاو و گوسالهاش از بیآبی مردن.» سهبچه قدونیمقد چهاردیواری مختصر پدری را روی سر گذاشتهاند. یکی از آمدن غریبهها بغض کرده و آویزان دامن مادر است دیگری حرف درِ گوشی با مادر دارد. «به خدا ظلمِ با سه تا بچه.»
دست اهالی تَنگ است اما نه تحت پوشش کمیته امداد و نه بهزیستی است. بچه سندرومی این خانه هم نامش میان تحتپوششیهای بهزیستی ثبت نشده است. «سرگردونیم. با بدبختی زندگی میکنیم.»
بَند کمالخان راه آب را بسته
گَله گاوهای روستا از سر پیچ پیدایشان میشود. تنها گاوهای سیستانی اصیل که باقی ماندهاند. گله رنگ سیاهی به خود گرفته. گاوهایی اغلب سیاه که چیزی جز پوست و استخوان به خود نمیبینند. گندمها اینجا توان جوانهزدن ندارند برای همین به ساقه میمانند تا بِخُشکند. «دلمون خوش سیلابهای افغانستان بود. بَند کمالخان نمیذاره آب اینور بیاد.»
40 روزی است روستا قطرهای آب به خود ندیده. هفت، هشت کیلومتر راه میروند برای رسیدن به آب. گالنی برای خانه و ظرفی برای دامها. «اینجا همه دامدارن.» سیرابکردن دامها دل بسته به ماشینی که بزند به دل جاده. «با گالن آب میاریم،تلف نشن.» رودخانه فصلی هم امسال بیآب مانده. پشت روستا دورترها به دشت، نیزار و جنگل بود. خشکسالی که زد دشتها بیصفا شدند و جنگلها سوختند.
اهالی ماندند و گردوخاکی که زندگی را برایشان تیره و تار کرده بود. «اغلب اهالی مشکل تنفسی دارن.» پای آب که به روستا برسد روستا رنگ و روی دیگری به خود میگیرد. «اهالی فقیر نیستن. بیآبی به این حال و روزشون انداخته.» آب که باشد گاوها خوب شیر میدهند. بساط شیر و پنیر و .. به راه میشود رونق به زندگی اهالی هم میافتد.