احمد شاملو، از زبان پسر

شرح سیروس شاملو، در رثای پدر شعر سپید

هر شعر گلوله‌ای‌ است که عاقبت شلیک می‌شود و سروده‌ها از پس تاریخ به چالش‌های تازه‌ اجتماعی پاسخی دیگرگونه می‌دهد و از کهنگی تن می‌شوید.

احمد شاملو

زادروز: 21 آذر 1304 خورشیدی، تهران

وفات: 2 مرداد 1379 خورشیدی، تهران

علت انتخاب: خالق شعر سپید

کلام ماندگار: هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم.

در قول دیگران: اگر نظر مرا نسبت به کارهای اخیر شاملو بخواهید- که چندان نظر مهمی هم نیست- بهتر است بگویم توقف، اما چه کسی می‌داند، شاید او فردا تازه‌نفس‌تر از همیشه بلند شد و به راه افتاد. در مورد او همیشه این امیدواری هست. اگر هم نباشد، مهم نیست، چون او کار خودش را کرده و به حد کافی هم کرده، لزومی ندارد که آدم تا آخر عمرش شعر بگوید. (فروغ فرخزاد)

***

شاملو را نمی‌توان در کلام دیگران پیدا کرد که برای این کار چه کسی بهتر از «آیدا» که سال‌ها عاشقانه در کنار او زندگی کرد. شاملو را باید از زبان شاملو شنید و خواند و پیدا کرد. آنجا که آیدا بعد از مرتب‌کردن موهای شاملو با صدای بلند او را معرفی می‌کند: «خوش‌تیپ‌ترین مرد دنیا» و شاملو می‌خندد. یا وقتی که اول گفت‌وگوی تصویری‌اش به آیدا می‌گوید: «چرا آنجا نشستی؟» و آیدا که می‌پرسد: «کجا بشینم؟» به اشتیاق می‌گوید: «اینجا ورِ دلِ من» برای شنیدن حرف‌های شاملو حالا دیگر باید به تصاویر و فیلم‌ها و مصاحبه‌ها و صداهایی که از او مانده، مراجعه کنیم. صحبت‌های شاملو در فیلم مستند «این بامداد خسته» ساخته فرشاد فداییان و گفت‌وگویش با ناصر تقوایی در «کلام آخر» کاری از مسلم منصوری، دستمایه خوبی شد برای مرور او در آخرین سال از سده‌ای که او ۷۵سالش را زیست.

 

زندگی من در مبارزه گذشت

…کسی اگر شاعر است، روحا هم شاعر است. نه فقط کارش یا اثری که ارایه می‌دهد، به صورت شعر است. نه! زندگی هم می‌تواند شاعرانه باشد. ما زندگی شاعرانه نداریم. من متأسفم واقعا. در عمرم فکر نمی‌کنم من چندتا شعر بیشتر نوشته باشم، برای اینکه من اینقدر گرفتار مسائل سیاسی بودم، به معنای مبارزه در مقابل آن توهینی که از طرف حکام که خودشان را صاحب ما می‌شمارند. نه در خدمت جامعه، بلکه صاحب جامعه و ارباب جامعه می‌شمارند، زندگی من در مبارزه با آنها گذشت. من به کاری که اسمش شاعری است، واقعا نرسیدم. من نتوانستم اگر واقعا شاعر بالقوه هستم، از آن بالقوه‌بودن شاعری خودم استفاده کنم برای کار شعر در زبان پارسی. من مثل یک آدم این جامعه تمام عمرم در زد و خورد با این توهین‌ها و وهنی که به آدمیزاد می‌شود، گذشت. من به کارم نرسیدم اصلا و متأسفم از این بابت.

 

زندگی ما حرام شد

همه سال‌های زندگی ما بیهوده گذشت؛ در یک مشت دست‌وپازدن در برابر آن وهنی که به انسان می‌رود. خب یک عده‌ای این چیزها برایشان مطرح نیست و در هر شرایطی می‌توانند هم ببالند، هم زندگی کنند. البته به (خیال) خودشان فکر می‌کنند درآمد سرشار داشتن یعنی پیروزی در زندگی. خب برای ما زندگی فقط این نبود. در نتیجه در مجموع که جمع‌بندی می‌کنم، می‌بینم زندگی ما حرام شد… ما فقط یک مقدار دست‌وپا زدیم. زندگی‌مان هم مصرف‌شده بدون هیچ متأسفانه دستاوردی… من به کار پناه می‌برم. کار من یک مقدار خودخوری است. همیشه همین‌طور بوده. این احساس این زندان کوچک بی‌در و پیکر که واقعا همه عمر (در آن بودیم) من اولین‌بار که رفتم زندان 17سالم بود و زندانی جنگی تلقی می‌شدم. زندانی روس‌ها و انگلیس‌ها بودم که ایران را اشغال کرده بودند و از آن موقع همین‌طور مشغول دست‌وپا زدنیم. ما کار دیگری نکردیم. چه کردیم؟ فقط سعی کردیم سرمان را از توی این باتلاق بیرون نگه داریم که بتوانیم نفس بکشیم. نفس بکشیم برای اینکه بتوانیم بجنگیم و بجنگیم برای اینکه بتوانیم نفس بکشیم.

 

در لحظاتی که شاعرم، خوابم

من وقتی شعری را می‌نویسم، مفاهیمی است که حتما قبلا سروده شده است در ذهن من. ممنوعیت جلوی نشرش را می‌گیرد اما جلوی تولیدش را که نمی‌تواند بگیرد. من به زبان پارسی معتقدم. معتقدم هر مفهومی را این زبان می‌تواند ارایه دهد به زیباترین صورت. شما برای کنجکاوی چه کلمه‌ای داشتید؟ خود کنجکاوی یعنی چی؟ از کلمه کنجکاوی به کجا می‌رسید؟ به اینکه یک نفری یک گوشه‌ای  دارد زمینی را می‌کند که ببیند آن زیر چه چیزی است. درسته؟ کنج و کاویدن. با زبانی که خود به خود اینقدر ایماژ و شعر در آن هست شعرگفتن به نظر من کار آسانی می‌شود. آدم‌ها حداکثر 60 سال 70 سال عمر می‌کنند و همین‌طور 60 سال به 60 سال و 70 سال به 70 سال عوض نمی‌شود و جلو می‌رود. یک‌باری بیدار می‌شوی و می‌بینی غبار قرن‌ها پیش تبدیل شده است به چیزی در هوا و زمانه پیش رفته و آدم‌ها پیش رفته‌اند زبان عوض شده، ابزار زبانی عوض شده، ابزار زندگی عوض شده‌ است… من در لحظاتی که شاعرم، خوابم. یعنی به کلی نه ذهنا نه وجودا اصلا در این فضا نیستم موقع سرودن شعر کس دیگری جای من حرف می‌زند و این تجربه‌ای است که نزدیکان من، فرض کنید که آیدای من کاملا این تجربه را دارد و می‌بیند که من به‌طور کلی غایبم. در واقع به عقیده خودم پاکنویس‌کردن یک شعر و نه نوشتنش تجربه‌ها صورت گرفته در غیاب من، کلمات، ایماژها تصویرها آماده شده و نوشته می‌شود. گاه شده که من (نیمه‌شب) از خواب بیدار شده‌ام و شعری نوشته‌ام و بعد که (صبح) بیدار شده‌ام، یادم نبوده که دیشب بیدار شده‌ام و شعری نوشته‌ام.

 

امید مثل حباب صابون ترکید

جهان و زمانه همانی است که همیشه بوده؛ یعنی همچنان روندی را ادامه می‌دهد که انسان از ماقبل تاریخش گرفتار طی‌کردن آن است. می‌گویم گرفتار چون به هرحال این روند به هیچ‌وجه روند دلچسبی نیست. آدمیزاد در حقیقت به صورت گروهی محکوم به اعمال شاقه به طی مراحل آن مشغول است. امیدِ آن جراحی خونبار بزرگ نهایی هم که اسمش را گذاشته بودیم انقلاب رهایی بخش جهانی و کم‌وبیش صدسالی دل خوش‌کُنکِ اکثریت ناامیدان بود، در آخرین لحظه‌ها مثل حباب صابون ترکید. هرچند که اصولا امید شریرانه‌ای بود و راهی هم به دِهی نمی‌برد و در نهایت امر خشونتی را جانشین خشونت دیگری می‌کرد. من تخصصی البته در این مسائل ندارم اما فکر می‌کنم هیچ بیماری را با امیدواری قلابی نمی‌شود علاج کرد و متأسفانه می‌بینیم تاریخ که از نخست بیمار به دنیا آمده تا امروز روند دردکشش را طی کرده و مسکن‌ها هم درش کمترین تأثیری نبخشیده.

 

آیدا نجاتم داد

بستگی به خود شاعر دارد که چقدر این واقعیت (عشق) را در زندگی واقعی خودش دخالت می‌دهد، کما اینکه تمام شاعرانی که نمی‌دانی معشوق‌شان چه کسی بوده ولی راجع به عشق صحبت کرده‌اند، اینها عشقشان روی یک پلان غایب است. وجود ندارد روی صحنه. درحالی که آیدای من روی صحنه است. چرا روی شعر من نباشد. از ابتدا آیدا به صورت یک وظیفه انگار با من برخورد کرد. برای اینکه من در بدترین شرایط روحی بودم. هم من را نگه داشت و هم نجاتم داد. در واقع من تجربه هیچ زنی را در زندگی‌ام نداشتم. آیدا این دروازه را به روی من باز کرد. اصلا دنیای واقعی من آنجا شروع می‌شود. برفرض که یک برخوردی هم در زندگی‌ام خارج از این روند بوده، اما کارساز نیست. اگر کارساز می‌بود، تو می‌توانستی قبول کنی که من آن را حفظ می‌کردم، هرجوری که ممکن بود. اگر چنین چیزی (عشقی به جز آیدا)  وجود داشت، حتما جای پایش در زندگی من می‌ماند.

سیروس شاملو| شعری از مجموعه‌ی هوای تازه. این مجموعه گوئی به‌واقع در هوای آزاد و کپر و سیاه‌چادرِ دشت و دَمَن، میانِ پوست‌پوشان و پان‌پوشان و جُل‌پوشان و پالان‌اندازها و دشت‌بان‌ها و چوپانان، کنار جوبار و سروِ رقصان و هیمه‌ی آتش‌دان کنار آبایی‌ها و دختران دشت و انتظار سروده شده است. غرق دود غلیظِ هیمه و بوی کشک سوخته، مرغ و لانه، گل و کدبانو و کدخدا، دف و دُراج و اسب و گاوآهن و کبک و خیش و سگ‌ناله‌ی گله و خنکای شبانه، مزرعه و وجین و غوکان (شعر بهار خاموش) پاروکشانِ دریاها، حبابیِ موج، پیه‌سوزِ سفالین (شعر بازگشت، 1327) ماسه‌های دراز، کشتی معیوب، ساحل ِ آباد، خش‌وخشِ موجِ شتابان، کومه، پرنده‌گانِ شتاب‌کار و صخره‌های هراسان، نسیمکِ دریا، رفاقت ِ بی‌ریا، کلبه‌ی چوبین ِ حقیقت و رؤیا، بارانِ صیادی‌های بحر بالایی، کشتی بادی، آواز کبک و تیهو و مرغان ماهیخوار، جزیره‌ی مینو، بندر انزلی. گویی تا زمانی که شاعر در 1332 دست‌گیر و سال بعد به زندان قصر انتقال داده شد همه‌ی این زمانِ گریز را در طبیعت و گستره‌ی سبز شمال کشور پناه گرفته و شوق رسیدن و دیدن عزیزان در او جوششی شاعرانه داشته است. چه، در شعر مه این تجلی آرزوی نزدیکی به عزیزان را می‌توان احساس کرد. حسی که در اشعار پی‌آمد به‌تدریج در آثار این شاعر جایش را به تلخ‌آبی حکیمانه و انجیلی داده است. چراغ قریه در مه پنهان است و سگان قریه نیز خاموش‌اند و شاعر به خود می‌گوید فرصت خوبی است تا در این غبار شولاوار ِ استتار بدون آن‌که دیده شوم به‌سوی خانه روم به دیدار عزیزان.
چنین می‌گوید به خود، احمد، این عابر ثانی یا ثالث و خامس چون نیما آن عابرِ پاتاول که دانه‌دانه شمرده است کلوخ خراب راه را؛ اما او از شاعران میراث‌دار، بندیِ شهر نوین است؛ نه شوریده‌گسیخته‌بندی از خنکای یوش. این شاعر ِ دنیوی اما از فراز ابرهای شوخ ِ شعر بر میزهای خطابه‌ی قطعنامه‌ها و میکروفن‌ها ایستاده و اهمیت میز و چراغ را می‌داند. این تعقیب و گریزِ سراینده بازمانی هم‌سنگ است که شاعر یوش از زخم راه‌های رفته پای تاول است و سرزمین‌هایی به چشم دیده جای آشوبگران و در قلب سبزینه و آب و خنکای آبشار و مواجی دریا در یاد عزیزان از دست رفته می‌نشیند با کوهی از تجربه‌ی تاریخ که در پژواک دائم صخره‌های درون را ز هم می‌درد. فریادی که بیشتر به افسوس می‌ماند چون نامه‌ای از یک زندانی یا بهتر گفته باشم یک خوداسیر در دلِ بازحصاری که به‌ظاهر نه‌چنان زندانی است. جایی که جماعت به یکی بوق حمام از وحشت پا به فرار خواهندگذاشت وقتی از بلندای بلده چنین محزون به گوش می‌رسد: «هیچ‌کس نیست، بس افسوس که نیست»؛ اما این یکی چریک شهری، تازه دارد پوست می‌اندازد. شاید به مقتضای سن هنوز چکمه‌های پرسه در میدان‌های حق عمومی و عشق عمومی را رها نکرده است و در انتظار فرصتی است در دل مه تا به دیداری مختصر قناعت کند و تازه و قبراق به گرد و خاک میدان چالش‌های دوران بازگردد. شاعران ما ایرانیان از این منظر زنجیرهای تجربه‌های اجتماعی را تکرار می‌کنند چنان چون پیه‌سوزی که تا تاریکی و ظلمت نابینایی‌ست ضمانت تابش بر تاریکی‌های اعصارند. چه بخواهیم چه نخواهیم. تب ِ تغییر حتا به این اعتراف می‌رسد که هر شعر گلوله‌ای‌ست که عاقبت شلیک می‌شود و سروده‌ها از پس تاریخ به چالش‌های تازه‌ی اجتماعی پاسخی دیگرگونه می‌دهد و از کهنه‌گی تن می‌شوید.
خفیه‌گاه‌های موقت و این دربه‌درتر از باد زیستن را در اشعار نخستین هوای تازه تا دست‌گیری او در 1332 می‌توان حدس زد. نهم آبان‌ماه دست‌گیری 25 رفیقِ کوهستان به استناد ماده‌ی 5 حکومت نظامی به اتهام داشتن مرام اشتراکی؛ ابراهیم کلویان رهبر حزب توده در جهرم؛ همتیان با یک اسلحه‌ی کمری، ابولقاسم اهرانی با یک کتاب کمونیستی (در رضائیه)؛ جواد اصفهانی با دو چمدان پر از کتاب ممنوعه و دست‌گیری از سوی فرمانداری نظامی برای آویختن تابلو با شعار. هشت روز بعد محاکمه‌ی مصدق و سرتیپ ریاحی، متعاقب آن حکم اعدام دکتر شایگان و مهندس رضوی و دکتر فاطمی و 12 نفر دیگر و حمله به چاپ‌خانه‌ی سازمان جوانان حزب توده و فرار پشتِ فرار و دست‌گیری پشت دست‌گیری… سوزاندن یادداشت‌های کتاب کوچه در چاپ‌خانه و از بین بردن چندین دست‌نوشته که هرگز دیگر نوشته نشد. سراسر زنده‌گی در دویدن با سرعت بالا در سربالائی‌های سرنوشت و غلبه بر آن با دو عنصر استعداد و پشتکار. او جزو انگشت‌شمارانی است در جهان هنر و ادبیات که در مسیر این دویدن‌ها نفس کم می‌آورد اما از پا نمی‌افتد. هرگز آزاده‌گی را با نواله‌ای ناگزیر معامله نمی‌کند و به هیچ دیواری تکیه نمی‌زند جز به ستون محکمی که از باورش به انسان و دشواری وظیفه ساخته است.

عابری که قصد دارد پنهان در شولای مه به خانه رسد، شاعری است که بنابر حجت و برهان ِ شعر کیفر جرم او مگر شنیدن نجوای آزادی نیست و جز پژواکِ علف‌های بیابانی که می‌خشکند و می‌پوسند با چیزی ندارد گوش. سراینده‌ی شعر مه که خود آن عابر فراریِ پنهان در شولای مه است، افتان و خیزان به‌سوی خانه می‌خزد و اشرف (مادرم) با دو فرزندِ آویزان به دامن و یک فرزند در شکم، همان گل‌کوی منتظر در شعر مه که همواره به انتظار مردِ عابر یا عابر شاعر یا شاعر غایب بر درگاه ایستاده و چشم بر راه تیره دوخته است. راهی که مردان معمول به‌ندرت از آن به خانه می‌رسند چه رسد به شاعران. راهی که مردان نامعمول به‌طور معمول و طبق سنت‌های استعماری به گورهای جمعی به پایان می‌رسند. مردی که به‌ ندرت بر درگاه تجلی و جلوه‌ای کوتاه دارد و دمی دیگر وسواس و وسوسه‌ی آزادی زیست‌گاه در خون‌اش به جوشش آمده است.
بی‌تردید همین وسواس است نطفه‌ی رسیدن به فرداهای بزرگ:
چه کند صبح که شعرش
احساس‌های بزرگ فردایی‌ست که کنون
نطفه‌های وسواس و وسوسه است؟
چه کند صبح گر دیروز
گوری است که از آن نمی‌روید
زهربوته‌ای جز
ندامت
با هسته‌ی تلخ تجربه‌ای در میوه‌ی سیاه‌اش؟

اگر حسِ ندامت جان عابر را چو بختکی تسخیر نکند، فکر دوباره رفتن را پاهای تاولین انکار خواهد کرد. روز از در اصلی به خانه‌ی خیابان ژاله، پشت مجلس شورای ملی آمده و در تاریکی شب از در پشتی گریخته است و سال‌ها بعد به خانه‌ی خیابان امیریه گمرک آمده است. کیف سنگین نوشته‌های ممنوع را برای لحظه‌ای کنار دیوار نهاده و شبانه در اوجِ هراس از درِ پشتی کوچه‌ی مخفیِ حمامِ شیک به خیابان امیریه گمرک، گریخته و پشت سر او گزمه‌ها به خانه ریخته‌اند که: این آقا احمد، این عنصرِ ناراحت، عصیانِ شاعرانه‌ی خلقت کجاست؟ دیگرگونه مردی که در این بیابان مه‌گرفته خاک را سبز می‌خواست کجاست؟ شاعری که دقایق عمرش سرافکنده‌گی به طوع و خاک‌ساری‌ها نبود. شوریده‌ای کو که سال‌های عمر آرام را به طغیان بی‌امانِ پایداری و مبارزه با ظلمت و تاریکی در جامعه‌ای واگذاشته است که در تاریکیِ مطلقِ نابینایی‌ست.
مسافر ِ هم‌دردِ او
به سرمنزلِ یقین گر فرود آید
چه دلهره
دگر او را تا به سرمنزل تردید
جز پرت‌گاهی ناگزیر
در پیش نیست!
پرت‌گاهی که مدام در گلوگاه‌اش
شعر و سروده‌ی خونین تفتان است.

و گل‌کو نام گلی گم‌شده در توفان‌های بی‌بهاران تاریخ است. نام گُلی است که دیگر نیست. نام زنی که شاعر را از اعدام حتمی نجات داد. گُلی که کو در این همه خزانیِ راه. جرم‌اش اما جرمِ تمامی زنانِ این خزان‌آباد نیست؟ «گل‌کو نمی‌داند» گل‌کو چه چیزی جز ساده‌گیِ نثر باید بداند در برابر مردی که سراسر نظم است؟! چرا باید برای استعاره و ایماژ خودش را حلق‌آویز کند در زمانه‌ی حلق‌آویز؟ پس نبودِ مردش را به چرتکه‌ی شکسته‌ی بی‌عاطفه‌گی واریز می‌کند؛ گل‌کو در اوج ِ بی‌گناهی نمی‌داند. نه این که تشخیص نمی‌دهد، او نمی‌داند که آیا در این مه ِ فشرده پدرِ فرزندانش بر درگاه ظاهر خواهد شد یا نه. این یک گزارش ساده نیست یک عذاب درونیِ همه انتخاب شدگان در روند بی‌پناهی‌هاست. ایستادن و تن‌زدن و بندگکی سر به راه نبودن و یوغ ِ خاکساری را نزد آینده‌گان به میراث ننهادن؟ اوج مباهات در فاصله‌ی کوتاهِ بودن برجای نهادن. درک و کشف ِ ارزش‌های شاعری حقیقی را در درونه احساس کردن. اما سیر حوادث هر یک از عزیزان را به یگانه سرپناهی نه که به برهوتی غریبانه می‌بَرَد و خانه‌ها در معبرِ بادِ استوار، نااستوار فروریزان‌اند.

مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب‌بسته
نفس‌بشکسته
در هذیان گرم مه، عرق می‌ریزدش آهسته
از هر بند.

«-بیابان را سراسر مه گرفته است.» [می‌گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش‌اند
در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل کو نمی‌داند. مرا ناگاه
در درگاه می‌بیند، به چشم‌اش قطره‌اشکی بر لب‌اش لبخند، خواهد گفت:
«بیابان را سراسر مه گرفته‌ست… با خود فکر می‌کردم که مه، گر
هم‌چنان تا صبح می‌پایید، مردانِ جسور از
خفیه‌گاه ِخود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند».
بیابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان‌است، موجی گرم در خون بیابانِ است.
بیابان، خسته، لب‌بسته، نفس‌بشکسته، در هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش
آهسته از هر بند…

 

 

 

***

مطلبی که خواندید شمه‌ای از تلاش تحریریه روزنامه شهروند است که در قالب ویژه‌نامه «صد چهره سده» منتشر و نوروز 1400 خورشیدی روی پیشخوان کیوسک‌های مطبوعاتی قرار گرفت. ویژه‌نامه‌ای که معرفی 100 چهره موثر یکصد سال اخیر تاریخ ایران زمین را که لزوما نه همه‌شان محبوب بودند و نه قهرمان- اما مهم و تأثیرگذار- در دستور کار خود قرار داده است. در تهیه این ویژه‌نامه وجه «شهرت» و شناخته‌شدگی به‌عنوان یکی از معیارهای انتخاب «چهره‌»ها مورد توجه قرار داشت و با توجه به محدودیتی که عدد «100» برایمان رقم زد، بسیار محتمل است که چهره یا چهره‌هایی از قلم افتاده باشند. البته دلیل این «نبود»، قطعا اهمال و نسیان گردآورندگان ویژه‌نامه نیست چه آنکه 100 نفر حاضر از میان صدها چهره گلچین و سعی شده است حتی‌المقدور موثرترین‌ها در هر حوزه از قلم نیفتند. به تناوب، مطالب ویژه‌نامه «صد چهره سده» در سایت شهروندآنلاین قابل مشاهده و همزمان در اینستاگرام و توییتر شهروندآنلاین نیز مطالب صوتی و تصویری جذاب و مرتبط با «چهره» موردنظر منتشر خواهد شد.

[علاقه‌مندانی که مایل به تهیه نسخه چاپی ویژه‌نامه «صد چهره سده» هستند می‌توانند با ارسال عدد یک به شماره 5000262662 از شرایط خرید پستی آن مطلع شوند]

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.