معامله با خدا

گفت‌وگوی «شهروند» با مردی که پس از ترک، زندگی‌اش با معتادان گره خورده است

همه او را عمو داوری می‌شناسند اما خودش می‌گوید محمدم؛ محمد خالی. این طور راحت است. عموی بچه‌های پاتوق‌ها و سرای خانه مهر 14 سال است همه زندگی‌اش شده این بچه‌ها؛ پا به پایشان گریه می‌کند، اشک می‌ریزد و قد می‌کشد. کارنامه‌ها را که می‌دهند دل توی دل محمد نیست. بچه‌ها هم بدو بدو خودشان را می‌رسانند آنجا که عمو داوری هست تا یک شکلات مزد کارنامه بسیار خوب‌شان جایزه بگیرند. به قول قدیمی‌ها خودش سینه سوخته است. «اگر بخواهم از گذشته‌ام بگویم باید بگویم هیچ چیز نبود؛ فکر کنید یک صحرای برهوت. از همه جا رانده شده بودم. از خانه، خانواده، کار و اجتماع. انگار در چشم همه نامرئی بودم، هیچ کس دوست نداشت مرا ببیند من هم انگار رغبتی برای دیدن بقیه نداشتم. به این تنهایی عادت کرده بودم؛ انگار دوست داشتم در گودالی که برای خودم کنده بودم، غوطه بزنم.»

ملیحه محمودخواه- محمد انگار می‌خواهد طفره برود؛ از یادآوری روزهایی که دوست ندارد آنها را به یاد بیاورد. روزهای سیاهی که جز تکه‌ای گوشت و استخوان نبود. دلشوره می‌گیرد از آن روزهای سیاه؛ از آن روزی‌هایی که زن و بچه‌اش برایش غریبه بودند. از همان روزهایی که بچه‌هایش به چشمش نمی‌آمدند و تنها زرورق و چند ورق گَرد مواد برایش همه چیز بود.

نوجوانی و اعتیاد

«قبل از انقلاب بود که دچار اعتیاد شدم. سال 1356 دانش‌آموز دبیرستانی بودم و به وسیله هفت هم‌شاگردی دیگرم به اعتیاد دچار شدم. هشت جوان ماجراجوی پرتب‌وتاب بودیم. پارک لاله پاتوق موادفروشان بود. همه جور مواد مخدر در چند ثانیه کف دستت بود. با حشیش شروع کردیم، طولی نکشید به خودمان آمدیم و دیدیم معتاد شده‌ایم. تفریح تفنّنی، بختکی شوم شد و جوانی‌مان را سوزاند و برد.»

هزار راه رفته و نرفته

اما یک روز همه چیز پیش چشمش تغییر کرد یک جرقه زندگی محمد را زیر و رو کرد؛ همان روزی که فهمید خدا هست و می‌تواند زندگی‌اش را عوض کند. همان روزی که خدا را در آینه وجود خودش دید. آن زمان چهل‌وشش سالش بود وقتی همه چیزش از بین رفته بود و هیچ امیدی نداشت و همه جا سنگ ناامیدی را به سینه‌اش زده بودند.

اتفاق در یک لحظه در وجودش رخ داد. انگار ره صد ساله را یک روزه طی کرده بود. از همان روز ره صد ساله را یک‌شبه می‌رود؛ زیرا باور دارد که زندگی با مهر و عشق در کنار خدا معنادار است و هیچ گاه تمامی ندارد. او تعریف می‌کند: «خانواده‌ام ساکن قم بودند و خودم در تهران مستقل زندگی می‌کردم. دنبال باور و بهانه  برای ترک بودم، با خودم گفتم اگر ازدواج کنم، مواد مصرف نمی‌کنم! اما فایده نداشت. به مرور همسرم شک کرد و چیزی برای پنهان‌کردن باقی نماند.

در این 30 سال اگر اغراق نباشد بیش از صد بار ترک کردم؛ فقط چهل بار ترک حرفه‌ای اما تاب نمی‌آوردم. وسوسه و وابستگی به مصرف مواد دوباره شرایط را همانی می‌کرد که از آن فراری و زندانی‌اش بودم. می‌دیدم که هم پولم می‌رود هم جانم؛ اما اینها آن قدر ناراحتم نمی‌کرد که می‌دیدم انسانیت، وجدان، صداقت و به طور کلی خصلت‌های الهی‌ام از بین می‌رفت. با اولین‌ مصرف مواد مخدر صداقت از بین می‌رود. اوایل در چشمت قطره می‌اندازی تا سرخی‌اش برود، مدام مسواک و کرم می‌زنی، ادکلن استفاده می‌کنی اما بالاخره طشت رسوایی معتاد از بام می‌افتد و صدایش عالمگیر می‌شود.»

رنگ سیاه اعتیاد

معتاد که می‌شوی دیگر همه چیز تغییر می‌کند؛ حتی دیگر بوی قورمه‌سبزی مادر مستت نکرده و طعمش زیر زبانت خوشحالت نمی‌کند مواد مخدر چشم سر و دل آدم را کور می‌کند. روح آدم را گرسنه و پوچ نگه می‌دارد. شب و روز، زمان و مکان را گم می‌کنی عزیزت، آبرویت، فرمانده‌ات، خانواده‌ات و همه چیزت می‌شود.

«والدینم چقدر نذر و نیاز کردند برایم. به نیت پاکی‌ام زیارت کربلا و سوریه می‌رفتند، نذری پخش می‌کردند؛ اما امیدشان را ناامید کردم. هفت سال آخر چهره‌ام داد می‌زد که معتادم و خانواده‌ام خجالت‌زده بودند و این اواخر نفرین می‌کردند. پدرم با شرمندگی گفت: «سرشکسته‌ام کردی بابا.»

از روزی می‌گوید که ضربان زندگی‌اش به صفر رسید: «در یک روز همسرم که تمام تلاش‌ها و امیدش برای برگرداندنم بی‌نتیجه مانده بود، ترکم کرد. صاحبخانه وکیل گرفت و اثاثیه خانه‌ام را  توی کوچه ریخت. همان روز از شغلم در اداره هم اخراج شدم. باورم نمی‌شد این زندگی من است که به اینجا رسیده است. با وکیلی که صاحبخانه‌ام گرفته بود، درگیر شدم حتی نمی‌توانستم سراغ اثاثیه‌ام بروم. آه در بساط نداشتم.

از ته دل آرزو کردم که کاش یک آشنا را ببینم و کمک بگیرم. خیلی اتفاقی یکی از همکاران سابقم که مثل من اعتیاد داشت و به‌اصطلاح «همبازی» و «هم‌مصرف» من بود را دیدم. کمی مواد مخدر و پول خواستم اما گفت ترک کرده است، باورم نمی‌شد. بغضم گرفت و درددل کردم و آن کلمات جادویی از زبانش خارج شد.»

روی قشنگ زندگی

زندگی او از همان زمان قشنگ شد. او قشنگی زندگی را وقتی لمس کرد که  زندگی را در رضایت خدا پیدا کرد و اتفاقات غریبی در این زندگی جدید برایش رقم خورد. یاد گرفت که اگر خدا را برای همیشه در کنارش داشته باشد همه اتفاقات خوب برایش یک جا جمع می‌شود و رنگ و بوی دیگری را استشمام خواهد کرد. او یاد گرفت درآمد و پول آن چیزی نیست که او را راضی کند.

هر چه بیشتر پول در می‌آورد از درون خالی‌تر و محتاج‌تر می‌شد؛ اما از روزی که ارتباطش با خدا قوی‌تر شده بود و برای خدا کار می‌کرد معنای زندگی را فهمیده بود؛ زیرا خدا همه حق و حقوق او را تمام و کمال به او تقدیم کرده بود. «وقتی یک قدم برای خدا برداری خدا برایت صدها قدم برمی‌دارد و ده‌ها اتفاق خوب در زندگی برایت می‌افتد. اگر یک دلی را شاد می‌کردم هزار بار دلم شاد می‌شد و این اثری که حضور و رابطه من با خدا در زندگی من می‌گذاشت باعث شد مسیر زندگی‌ام سبزتر و زیباتر شود.»

محمد 14 سال است در سرای مهر راهنمای کسانی است که از اعتیاد خسته شده‌اند و گوش‌هایش شنوای حرف‌هایی است که کمتر گوشی راضی به شنیدن آنها می‌شود. صدها نفر را از دام اعتیاد نجات داده است و برای ده‌ها و ده‌ها معتاد و کارتن‌خوابی که پاتوق‌های معتادان تنها پناهگاه‌شان بوده است، پناهگاه پیدا کرده است. «مهم این است که خدا از تو راضی باشد آن وقت است که احساس می کنی خوشبختی، زندگی‌ات معنا می‌گیرد و دیگر نفس‌کشیدنت نیز بی‌دلیل نیست.»

زندگی محمد با سرای مهر گره خورده است از همان زمان که با عمو اکبر آشنا شده است، زندگی‌اش معنای معنوی پیدا کرده و مسیرش را به سوی خداوند سرعت بخشیده است. او می‌گوید که اوایل فکر می‌کردیم که ما به افراد معتاد کمک می‌کنیم اما این اشتباهی بود که به آن دچار شده بودیم، آنها بودند که در تعالی من و حرکت به سوی خدا نقش داشتند.

داستان کفش‌ها

روی میز پر از لنگه کفش‌‍‌هایی است که گذر زمان آنها را از آنچه که بودند نیز کهنه‌تر نشان می‌دهد؛ دور تا دور سالن ورودی سرای مهر تابلوهای کوچکی است که لباس‌های نوزادی رنگ‌ورورفته روی آن سنجاق شده‌اند. اینها دفتر خاطرات محمد است؛ دفتر خاطراتی از کودکانی که به همراه مادر یا پدر معتاد و یا به وسیله بچه‌ها به مرکز آورده می‌شد. گاهی همان کودک درد خماری را کشیده و ساعت‌ها و ساعت‌ها درد کشیده تا پاک شود. یک لنگه  کفش از او به یادگار در سرا جا مانده است تا به آنها که روزهای دیگر می‌آمدند بگوییم آنها خواستند و شد. اگر شما هم بخواهید، می‌شود.

اولین کفش

قصه‌ها متفاوتند اولین کفش، کفش ابوالفضل بود که محمد را به جمع‌آوری کفش‌ها ترغیب کرد. او در کانال بزرگ آب در نکای مازندران ضایعات جمع می‌کرد که در کانال آب گیر کرده بود. من او را به سختی بیرون کشیدم، کفش او فقط یک رویه داشت و زیره نداشت. پاهای ابوالفضل پر از زخم و آبله بود. او زیاد زنده نماند و مرد. از همان زمان نگاهم به کفش‌ها متفاوت شد.

دغدغه‌ام بچه‌ها و کفش‌ها شد یادگاری. هر جا که می‌توانستیم کاری برای این بچه‌ها انجام دهیم، دریغ نمی‌کردیم. این لباس‌ها و کفش‌ها یادگار کودکانی است که شاید ساعت‌ها درد ترک مواد را با رگ و استخوان خود حس کرده‌اند. آنها که حالا شاید سال‌ها از آن روزهای تلخ‌شان می‌گذرد، به زندگی عادی برگشته‌اند و خیلی از آنها به مدرسه می‌روند، درس می‌خوانند و عشق‌شان این است که کارنامه‌شان را نشان بدهند تا جایزه بگیرند و این همان لبخند رضایت خداوند است که می‌توان آن را با همه وجود احساس کرد.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.