مردی با کفش‌های چرمیِ مشکِیِ قدیمی

وحید میرزایی

اعصابم از باخت حسن یزدانی و نرسیدنش به مدال طلا خُرد بود. گفتم برم بیرون حال‌وهوایی عوض کنم. پیاده همین‌جور بی‌هدف راه افتادم سمت بهارستان. نزدیک بهارستان که شدم، دیدم شلوغه. با خودم گفتم لابد اعتراضی، اعتصابی چیزیه. رفتم سمت کفش‌فروشی‌های بهارستان. یهو دیدم یه نفر جلوی یه کفش‌فروشی وایساده، داره قیمت کفش می‌گیره. چهره‌اش آشنا بود. رفتم جلوتر دیدم اسحاق جهانگیریه. زدم رو شونه‌اش و گفتم: «اسحاق خودتی؟ اینجا چه کار می‌کنی؟» سلام کرد و گفت: «اومدم مراسم تحلیف. یه کم زود رسیدم گفتم بیام یه جفت کفش بخرم. هشت‌ساله همین کفش پامه.» گفتم: «عجب، واقعا هشت‌سال گذشت؟» گفت: «آقا مؤدب باش، این چه طرز صحبت با معاون اول سابق رئیس‌جمهوریه؟» گفتم«ببخشید. من تو دوران انتخابات زیاد مناظره‌ها رو می‌دیدم، تحت‌تأثیر قرار گرفتم، ادبیاتم عوض شده.» گفت: «ادب مرد به ز دولت اوست.» یه نگاه از پایین به بالا بهش کردم و گفتم: «والا دولت‌ها تو این سال‌ها ثابت کردند هر چیزی به ز دولته. راستی به روح اعتقاد داری؟» خیلی جدی جواب داد: «به روح بله اما من خیلی به تأثیر متافیزیک به عملکرد انسان‌ها اعتقادی ندارم. بیشتر به تکنوکراسی، تخصص و تکیه بر بخش خصوصی در اقتصاد و مدیریت کشور اعتقاد دارم.» گفتم: «ببین یه سری اعتقادهارو اولش هیشکی نداره. بعد کم‌کم پیدا می‌کنه. شما که خودت استادی.» اینو که گفتم با حالتی سرشار از بغض پرسید: «یعنی می‌خوای بگی مردم از ما رضایت ندارند و در انتخابات از ما روی برگرداندند؟» گفتم: «نه عزیزم، نه اسحاقم، شما که آقایی، گل‌های گلی. در واقع مردم قابل پیش‌‌بینی نیستند.» گفت: «یعنی چی؟ چطور؟» گفتم: «هیچی. ملت عجیبی داریم. تو کل دنیا مردم میرند که یه نفر رو به ریاست جمهوری کشورشون انتخاب کنند، ملت ما پای صندوق رأی میرند که یکی رو انتخاب نکنند! که جدیدا همین کار رو هم نمی‌کنند.» این حرف‌هارو که زدم، سری تکون داد و گفت: «بخش خصوصی، بخش خصوصی.» گفتم: «احساس می‌کنم تو جوونی یه خاطره خوب از بخش خصوصی داری. با هم می‌رفتین کافی‌شاپ، رستوران. با هم تو بارون قدم می‌زدید و شب‌ها…» حرفم رو قطع کرد و زد زیر گریه و گفت: «تمومش کن. دیگه ادامه نده. طاقتش رو ندارم.» بغلش کردم و گفتم: «والا من شوخی کردم. واقعا فکر نمی‌کردم همچین ارتباطی با بخش خصوصی داشتی. واقعا اینقدر اصرار بر بخش خصوصی شک‌برانگیزه خب.» همین‌جور که داشت زاز زار رو شونه‌هام گریه می‌کرد، یه نفر صداش زد که «آقای جهانگیری مراسم تحلیف شروع شد. کجایی پس؟» همین‌جور با چشم گریون با همون کفش‌های قدیمی رفت سمت مجلس. رفت و تو افق محو شد.

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.