علی دایی؛ شهریار دل‌ها، فاتح دروازه‌ها

شهریار فوتبال ایران از زبان خانواده، دوستان و همشهری‌ها

در دیار آرتاویل شهریار می‌نامندش. مهاجم یک‌متر و 93سانتی‌متری. زاده بهمن. به وقت سال 1348. با 109 گل زده در 149 بازی ملی و آقای گل جهان تا همین چند روز پیش که رعنای پرتغالی این عنوان را از او ربود.

مهندس متالورژی که تربیت‌بدنی خوانده و سر از جامعه‌شناسی ورزش هم درمی‌آورد. عنوان نخستین بازیکن ایرانی تیم بایرن مونیخ آلمان را به کارنامه دارد. تیمی که قهرمانی بوندسلیگا را به موفقیت‌هایش افزود. عنوان بهترین گلزن جام‌ملت‌های آسیا هم در سال 1996 به شهریار رسید. هرچند سه‌سال بعد بهترین بازیکن آسیا هم شد علی دایی. آقای گل اینک سابق جهان (به لطف کریستیانو رونالدو). مردی که برای همشهری‌هایش گل کاشته. به داشتنش مغرورند. مهربانی‌هایش را بر سر هر کوچه‌ و برزن می‌گویند تا در ذهن‌ها بماند. از اصالتش از اینکه مردی است از جنس سبلان؛ استوار، باصلابت، مهربان و دست‌ودلباز. بزرگ و کوچک رویش تعصب دارند. دایی؛ شهریار شهرشان است. فاتح قلب اردبیلی‌ها.

شهریار، پسر روانشاد حاج ابوالفضل دایی

علی دایی در استقلال اردبیلطاق‌های آجری هلالی شکل رو به آسمان سر برداشته‌اند؛ دالان‌های باریک جاخوش کرده در میانه خیابان امام خمینی(ره). حجره‌ها از قدیم با صلح، همسایگی می‌کنند. یکی چادرقَدهای سبز و سفیدش را به نمایش گذاشته. حجره همسایه اما کلاه‌های پشمی را حراج زده. کمی آن‌طرف‌تر لباس‌های ورزشی‌ در کنار کتانی‌ها خودنمایی می‌کنند. هر دالان شهره به چیزی است. یکی بوی ادویه می‌دهد.

زادروز:
14 بهمن 1348 خورشیدی، اردبیل

علت انتخاب به عنوان یکی از 100 چهره قرن ایران:
بهترین گلزن تاریخ تیم ملی فوتبال ایران و دومین رکورددار بیشترین گل‌زده در بازی‌های ملی فوتبال مردان جهان بعد از کریستیانو رونالدو

کلام ماندگار:
در جام‌جهانی 2006 بازیکن‌هایی بودند که در چشمم نگاه می‌کردند اما عمدا به من پاس نمی‏‌دادند.

در قول دیگران:
علی کریمی: اگر خدا من را بغل کرده، دایی را یک ماچ هم کرده! شاید یک کار خوبی در زندگی‌اش انجام داده و طرف دعایش کرده که خدا اینقدر دوستش دارد.

یکی بوی عروسی. خشکبارها اما کمی آن‌‌طرف‌تر در دالان کناری، مشتری‌ها را صدا می‌زنند. دَم در حجره‌اش نشسته. لبخند گویی میهمان همیشگی چشمان سبزش هست. خطوط مهربانی از قدیم روی چهره‌اش نشسته‌اند. مردی با خاطرات سال 1341 تاکنون؛ قد بلند و باریک اندام. زمانی میانه مستطیل سبز صفویه توپ می‎‌زده، هم‌دوره با شهریار شهرش.
«زمانی با هم فوتبال بازی می‌کردیم.» به دوراهی سرنوشت که می‌رسند، یکی راهی بازار می‌شود برای خریدوفروش، دیگری اما می‌شود دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف. «من دیگه بازی نکردم.» زمین بازی «یدالله» می‌شود دالان‌های سنگفرش و آجری بازار امام خمینی(ره). «علی» اما با خاطرات استقلال آرتاویل، بازیکن تاکسیرانی تهران می‌شود. «شهریار تیم بانک تجارت بوده. عضو پرسپولیس شده و بعد هم تیم ملی.»
از نام و نشانی همبازی دوران جوانی‌اش که می‌‍‌پرسی، لبخندی از غرور، چهره مهربانش را فتح می‌کند. «یک انسان به تمام معنا.» اینجا دیار آشناهاست. پسر به نام پدر خوانده می‌شود. کافی است بگویی دایی. «پسر خدابیامرز حاج ابوالفضل دایی.» نام پدر که به میان می‌آید گرفتن آدرس خانه و حال‌وهوای بچگی کاری ندارد.
«بچه خیرال است.» بزرگ شده در خانواده‌ای مذهبی به همراه چهار برادر دیگر. پدر روزگاری شوفر بوده. بعد بنگاهداری کرده. هرچند سال‌ها بوده همه حاج ابوالفضل خدابیامرز را به‌عنوان فرش‌‍‌فروش یاد می‌‌کردند. «ذاتش اردبیلی است.» حال‌وهوای محرم‌ها به اردبیل که برسد، میهمان همیشگی‌اش می‌آید؛ شهریار دوران جوانی و علی دایی زمین بازی.
«تاسوعا نذری می‌دهد؛ سه‌هزار پرس.» «یدالله» چندسالی بیشتر از «علی» تجربه دارد. هنوز هم به نام کوچکش شهریار می‌خواندش. «از همان زمان هرکسی می‌دیدش می‌گفت فوتبالیست بزرگی می‌شود.» بیشتر اهالی، پرسپولیسی‌اند از همان دوران علی پروین.

دستگیری شهریار از ضعفا، در کمال خفا

علی دایی در جوانیگذر شهریار به سرزمین پدری که می‌افتد، محله‌‎های قدیمی، بازار پرخاطره دوران کودکی، شیخ‌صفی‌الدین و… آمدنش را انتظار می‌کشند. پای شهریار که به «خیرال» می‌رسد، یادی از دوستان قدیمی می‌کند. به دوست‌ و آشنا سر می‌زند. «حواسش به همشهری‌هایش هست.» خبر مشکل آشنا، همشهری یا غریبه‌ای از راه دور که به گوشش می‌رسد، سکوت می‌کند برای فکر چاره‌ای.
«ظاهرساز نیست. بی‌سروصدا کمک می‌کند.» محرمانه‌بودن شرط شهریار است. رفتنش از دیار پدری به 25 شاید هم 30سال برسد اما هنوز خود را بچه همان محله‌ها می‌داند. «هر کسی مریض دارد یا دستش تنگ است، سراغ خانه دایی را می‌گیرد.»
قهوه‌خانه سمت بازار بارها مردانگی و مروت شهریار شهرش را به نظاره نشسته. روزهایی که بی‌خبر به گوشه‌ای می‌نشیند و گوش به داستان غم همشهری‌ای می‌دهد. «کسی نیاز داشته باشد علی آقا همان‌جا کمکش می‌کند. هرقدر داشته باشد، چه یک‌میلیون چه پنج میلیون.»
همسر «میریوسفی» که افتاد به دام بیماری، آشناها از سرطان و مخارج کمرشکنش گفتند. مردی که روزگاری بر چمن سبز پا می‌کوبید کمر خم کرده بود در مقابل بیماری همسرش. «علی‌آقا رفت ملاقاتش چقدر کمک کرد خدا می‌داند و خودش.» بیماری اما امان از «چمن‌آرا» هم برد. مردی که فوتبال «آرتاویل» را خوب به یاد دارد. «علی‌آقا رفت ملاقاتش. می‌گویند 50میلیون کمک کرده.»

شهریار، قهرمان استثنایی شهر قهرمان‌‌پرور

علی دایی در جوانیحجره باریک و نُقلی‌اش در میانه بازار جاخوش کرده. حجره‌ای پُر از لباس بچگانه. از چندماهگی تا چهار، پنج سالگی. میانه‌بالاست. موهای جوگندمی‌اش خوش به پوست گندمی‌اش نشسته. با حوصله لباس‌ها را جابه‌جا می‌کند. حوصله‌ای که ردش را بر صحبت‌هایش هم می‌گذارد.
«هفت‌سالی با آن مرد بازی کردم.» «مرتضی» هافبک وسط بود و «شهریار» مهاجم. بازی‌هایی به سال 63 شاید هم 65. «شهریار» دسته دومی بوده؛ تیم الماس. بعد نوبت به استقلال دست اولی می‌رسد. نوبت به تیم منتخب اردبیل که می‌رسد «مرتضی» و «شهریار» هم‌تیمی می‌شوند. «هیچ کارخانه‌ای نمی‌تواند مشابه دایی را بزند.»
آلبوم رنگ‌‌و رو رفته جاخوش کرده در کشو دخل حجره. پُر از عکس‌های قدیمی از مستطیل سبز و مردانی با تی‌شرت و شورت ورزشی. «دیگر مثل دایی نخواهیم داشت.» هر عکس خاطره‌ای است بر «مرتضی». یک‌جا تیم مقابل شهریار بوده و جایی دیگر با هم در یک سمت زمین بازی کردند.
«پاس‌ گل زیاد به علی‌آقا دادم.» یک روزنامه قدیمی هم در میان خاطراتش هست با عکس تمام‌قد از آقای گل جهان. وقتی از شهریار می‌گوید صدایش نوای رضایت توأم با غرور می‌گیرد. مفتخر است به همشهری‌بودن با او. «اردبیل قهرمان زیاد دارد اما دایی استثناست.»
دوباره می‌رود سراغ عکس‌ها؛ از تکل‌ها و پاس‌هایش تعریف می‌کند از اینکه دایی در زمین اگر رقیب بود، بیرون زمین می‌شد، شهریار دایی یعنی همان رفیق خوش‌اخلاق. «دستش به خیر می‌رود. کارهای خیر محرمانه.» خودش به چشم ندیده اما از دوست و آشنا شنیده شهریار حواسش به لوله‌کشیدن خانه بی‌آبی بوده یا خانواده‌ای را با لوله‌کشی گاز از سرما نجات داده است. «از هیچ کمکی مضایقه نمی‌کند.»

گل کاشتن در زندگی، به سبک شهریار

علی دایی در تیم ملیآی نازلی نازلی دلبر، قلبیم دَ یازدی دلبر (ای دلبر نازم بی‌تو قلبم پاییز است) والله سنین یولوندا اولسمده آزدی دلبر (دلبر به خدا قسم مُردن در راه تو کم است.) همنوا با ریتم موسیقی دَنده‌ها را جا می‌کند. جوان است وصل به زاده‌های دهه 70. «آقای دایی مَرد است؛ مَرد.»
راه سرعین را بالا و پایین می‌کند برای خرج خانه. برای میهمان‌های راه دور و نزدیک از خوبی‌های شهرش می‌گوید؛ از خوراکی‌ها و جاهای گشتنی اردبیل. «از هرکس بپرسید از کارهای خیر دایی می‌گوید.» دایی براش مردی بلندقامت با چهره‌ای جدی است؛ مردی که از خوبی‌هایش داستان‌های زیادی شنیده.
«علی دایی» را با احترام و متانت خاصی بیان می‌کند؛ احترام سربازی به مافوقش. «مخارج درمان سه بیمار پیوندی را آقادایی داده.» خاطره‌ای از هیجان گل‌زنی‌های دایی در پرسپولیس ندارد اما با این‌حال دایی برایش آقای گلی است که در زندگی گل‌ کاشته. «آدم خیر و مردمی.»
از بزرگ‌ترها شنیده اما طوری با آب‌وتاب تعریف می‌کند گویی خودش شاهد ماجرا بوده؛ ماجرای راننده‌ای که عشق علی دایی بوده و پوسترش را روی ماشین زواردررفته‌اش چسبانده بود. مردی که علاقه‌اش به دایی سرزبان‌ها افتاد و به گوش خود شهریار هم رسید. «وقتی فهمید دستش تنگ است یک ماشین صفر برایش خرید.»

یک روایت: بازی که تمام شد، جو ورزشگاه متشنج بود. بحرینی‌ها با پرچم عربستان دور افتخار می‌زدند. علی دایی شاکی شد و اعتراض کرد. در چشم به‌هم‌زدنی نیروهای امنیتی وارد زمین شدند و دایی را دوره کردند. این مسأله با اعتراض همه مخصوصا خبرنگاران ایرانی همراه شد. آنها گفتند تا زمانی که دایی را رها نکنند، از ورزشگاه خارج نمی‌شوند. در نهایت شرطه‌ها مقابل ایرانی‌ها کم آورد. ایران ۳ بر یک باخت و به سادگی شانس صعود مستقیم به جام‌جهانی 2002 را از دست داد. رختکن ماتم‌کده‌ای بود. بازیکن‌ها سکوت کرده بودند تا اینکه بلاژویچ وارد شد. پزشکان در همان رختکن قوزک پای علی دایی را که آسیب دیده بود، بخیه زدند و چون سرش هم شکسته بود، تلاش می‌کردند آن را هم بخیه بزنند. وقتی بلاژویچ وضعیت دایی را دید، سر تمام بازیکنان فریاد زد: «این علی دایی است. کاپیتان شما. از او خجالت بکشید. ببینید با مصدومیت چطور بازی کرد. سرش را شکستند. پایش را زدند. هیچ‌کس به اندازه او مبارزه نکرد. کاش مثل علی بازی می‌کردید.» بلاژ از همه شاکی بود. بعدها همه ‌گفتند بلاژ را هرگز آنقدر عصبی ندیده بودند.

محرمانه‌های شهریار،امید ناامیدان

علی دایی و موذن زاده اردبیلینشانی آقای گل جهان می‌رساندتان به خیابان انقلاب، محله خیرال. به گل‌فروشی جمع‌وجوری در میانه خیابان که تکیه زده به ساختمانی بالا بلند. آقا «رضا» سال‌هاست اُنس گرفته با گل‌ و گیاه. «از همسایه‌های قدیمی ما هستند.» می‌گویند آقا«رضا» امین شهریار است. مردی خوشرو و کمی خجالتی. سال‌هاست همسایه حاج‌ خانم است؛ مادر علی دایی.
«اینجا خیلی خدمت کرده.» دلی غمگین، دستی تنگ، آدمی مانده بر سر دوراهی که به دَر گل‌فروشی‌اش بیاید زنگ را می‌زند برای کسب اجازه از حاج خانم. «دایی گفته هیچ‌کس را دست خالی و ناامید رد نکنید.» با چَم‌وخم خانه آشناست. قرار است مراقب حاج ‌خانم باشد. وقتی مشکل‌ داری سراغ شهریار شهر را می‌گیرد آقا«رضا» شروع به تحقیق می‌کند. اینکه اهل کجاست و درمان دردش چیست. با حاج خانم به مشورت می‌نشیند و بعد شهریار را با خبر می‌کند.
«هرقدر از محبت اردبیلی‌ها به دایی بگویند و بنویسند باز کم است.» آقا«رضا» از محرمانه‌های شهریار باخبر است. از مردی که تومور مغزی همسرش عاجزش کرد تا از رشت خودش را به محله خیرال اردبیل برساند. مرد مستأصلی که داستانش پشت تلفن برای دایی تعریف شد. «آقای دایی خودش زنگ زد رشت.» زن در بیمارستان بستری و جراحی شد. مخارج بعد از عمل و مخارج چند صباح خانه هم مهیا شد. «هرسال هزینه 10 جراحی همان بیمارستان رشت را متقبل شده.»

طرف‌شدن با یک شهر، عاقبت بدخواه شهریار

علی دایی در عزاداری امام حسینمُحرم که شود، دل شهریار دسته‌های عزاداری اردبیل را یاد می‌کند. در مسجد محل می‌‎نشیند و گوش می‌سپارد به حرف‌هایی که به هر کسی نمی‌توان زد. عزاداری که تمام شود، شهریار می‌ماند و آدم‌هایی که قصه‌هایشان را گفته‌اند. قرارشان خانه پدری شهریار است.
«100 تا 200 پاکت آماده می‌کند. به هرکس نیاز داشته باشد، می‌دهد.» مشکل که بزرگ باشد، شهریار و همشهری یا مسافری که از راه دور به امید کَرم شهریار آمده، با هم استکانی چای می‌خورند. «از رشت، ارومیه، خلخال، پارس‌آباد و… می‌آیند.»
عاشورایی که گذشت، زنی از راه دور آمده بود؛ زنی سرپرست 22 بچه بی‌سرپرست. از مشکلات و دغدغه‌هایش برای شهریار گفت. آقا«رضا» تحقیق را شروع کرد. «هر ماه 22میلیون به حساب بچه‌ها واریز می‌شود.» مدرسه‌ای در«گُل‌مغان» هم یادگار شهریار است برای همشهری‌هایش. مدرسه‌ای که هنوز هم از کمک‌های دایی بی‌نصیب نیست.
«کسی بد آقای‌ دایی را بگوید اردبیلی‌ها با او درگیر می‌شوند.» زمین فوتبال هم هست. قرار است مستطیل سبز زیبایی شود برای فوتبال‌دوستان اردبیل. زمین فوتبالی که شهریار با حوصله پیگیر کارهایش است. «هر کس بخواهد با حوصله می‌ایستد و عکس می‌گیرد و گپ می‌زند.» آقا«رضا» بچگی‌های دایی را به یاد دارد؛ پسربچه خوش‌اخلاقی که رُک بود و حرف‌هایش را مثل بزرگی‌هایش روراست می‌زد و هوای همسن‌وسال‌هایش را داشت.

شهریار و شیطنت‌هایش به روایت مادر

علی داییدَر همسایه گل‌فروشی که باز می‌‌شود، چهارچوب دَر، مادر پیچیده در چادر گُل‌گلی‌اش را قاب می‌گیرد. زنی بجا مانده از سال‌های دوره جوانی. به رسم مادرانش با چادر رو گرفته، صدایی آرام که طعنه می‌زند به لالایی مادرانه. خوشروست. خوش‌سیمایی دوران جوانی را هنوز به یادگار دارد. شیرین و به آذری تعارفت می‌کند به خانه. خانه‌ای تمیز و شیک که می‌برد آدم را به خاطرات مهربانی مادربزرگ‌ها.
عکس «دنیز» در کنار پدر قاب شده به دیوار. «از بچگی عاشق فوتبال بود.» لبخند از رضایت کودکی کودکان می‌دود بر لبانش. خاطرات شیشه و لامپ شکستن پسرها با توپ فوتبال. «تنها علی و محمد پیگیر فوتبال شدند.» دیوارهای حیاط خانه شهادت می‌دهند بر گفته‌های مادر. روزگاری که پنج برادر در میان دیوارهای حیاط خانه دو تیم می‌شدند برای تمرین گلزنی.
«پدرشان خدابیامرز خیلی دوست نداشت پی فوتبال بروند.» پدر نگران شکسته‌شدن دست‌وپای پسرها بوده به‌خصوص شهریار که وقت و بی‌وقت و از هر فرصتی برای توپ‌زدن استفاده می‌کرده. «وقتی وارد تیم شد، خیلی خوشحال شدیم.» مادر از راز سر به مُهر شهریار باخبر بود. راز کتاب‌هایی که به بهانه درس از خانه بیرون می‌رفتند و گوشه چمن رها می‌شدند. «اولش دزدکی می‌رفت.» عشق فوتبال و گلزنی اما بهانه‌ای نشد برای درس نخواندن شهریار.
«درسش از اول هم خوب بود.» مدرسه رفتن و بعد از آن سری زدن به کلاس قرآن برنامه روزانه شهریار بود. هرچند نمی‌شد بی‌فوتبال بازی‌کردن، روز را شب کرد. «وقت می‌کرد به مغازه پدرش هم سر می‌زد برای کمک.» مادر از پسر گُلش راضی است. پسری که چه در کودکی، چه جوانی و حالا در میانسالی باعث سربلندی مادر است.
«از بچگی آزارش به کسی نمی‌رسید.» سرنوشت، شهریار را راهی تهران کرد برای مهندس‌شدن در دانشگاه صنعتی شریف. «برای درس رفته بود اما باز هم فوتبال بازی می‌کرد. خدا را شکر موفق هم شد.»

دست خالی برگشتن از در خانه شهریار، هرگز

بازی‌های شهریار که پخش تلویزیونی شد پدر و مادر، فوتبال‌دوست شدند. پای جعبه جادویی نشستند و چشم دوختند به پسری که روزی آقای گل جهان شد. هر شوت و تَکل، مادر را به دلشوره انداخت. تسبیح به دست گرفت و برای موفقیت تیم دعا کرد. «بازی‌هایش را دنبال می‌کردیم.» فوتبال بازی‌کردن شهریار، مادر را سر ذوق می‌آورده. هرچند هر زخم و آسیب‌دیدگی در هر بازی‌ مادر را مضطرب و نگران می‌کرده. «بازی که می‌کرد، آدم خوشش می‌آمد.»
به غیر از عاشورا، 15 مهر در سالگرد پدر، شهریار راهی خیرال می‌شود. مراسم شادی و غم دوست و آشنا هم او را مسافر اردبیل می‌کند حتی اگر شده برای یک نیمه روز. «هر سال سالگرد پدرش را برگزار می‌کند.» اما هر ازگاهی مادر هم میهمان تهران می‌شود برای تازه‌کردن دیدار پسرها و نوه‌ها. «تهران را دوست ندارم. نمی‌توانم خیلی بمانم.»
حرف از محبوبیت دایی که به میان می‌آید مادر، آقا«رضا» را شاهد می‌آورد. «آقارضا می‌داند صبح تا شب در این خانه زده می‌شود.» پشت در خانه آشنا باشد مادر بی‌آنکه به شهریار بگوید کارش را راه می‌اندازد. «مریض، زندانی هرکسی هر مشکلی داشته باشد، می‌آید.» شرط شهریار و مادر برای آزادی زندانی‌ها نبودن قتل در پرونده است. «دروغ نمی‌توانم بگویم. نمی‌دانم چند تا زندانی آزاد کرده است.»

مادر علی دایی
عکس: سعید غلامحسینی

***

مطلبی که خواندید، شمه‌ای از تلاش تحریریه روزنامه شهروند است که در قالب ویژه‌نامه «صد چهره سده» منتشر و نوروز 1400 خورشیدی روی پیشخوان کیوسک‌های مطبوعاتی قرار گرفت. ویژه‌نامه‌ای که معرفی 100 چهره موثر یکصد سال اخیر تاریخ ایران زمین را که لزوما نه همه‌شان محبوب بودند و نه قهرمان- اما مهم و تأثیرگذار- در دستور کار خود قرار داده است. در تهیه این ویژه‌نامه وجه «شهرت» و شناخته‌شدگی به‌عنوان یکی از معیارهای انتخاب «چهره‌»ها مورد توجه قرار داشت و با توجه به محدودیتی که عدد «100» برایمان رقم زد، بسیار محتمل است که چهره یا چهره‌هایی از قلم افتاده باشند. البته دلیل این «نبود»، قطعا اهمال و نسیان گردآورندگان ویژه‌نامه نیست چه آنکه 100 نفر حاضر از میان صدها چهره گلچین و سعی شده است حتی‌المقدور موثرترین‌ها در هر حوزه از قلم نیفتند. به تناوب، مطالب ویژه‌نامه «صد چهره سده» در سایت شهروندآنلاین قابل مشاهده و همزمان در اینستاگرام و توییتر شهروندآنلاین نیز مطالب صوتی و تصویری جذاب و مرتبط با «چهره» موردنظر منتشر خواهد شد.

[علاقه‌مندانی که مایل به تهیه نسخه چاپی ویژه‌نامه «صد چهره سده» هستند می‌توانند با ارسال عدد یک به شماره 5000262662 از شرایط خرید پستی آن مطلع شوند]

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.