کاسبان کوچک بازار رسولی
گزارش میدانی «شهروند» از کودکانی که در بازار رسولی مشغول به کارند تا کمکخرج خانه باشند
لیلا مهداد– ریزنقشاند و تیز و چابک. کرته (پیراهن) و پاچامک (شلوار گشاد) به تن از سویی به سوی دیگر میروند. هرچند سرینبند(کمربندی برای شلوار) و کوش(کفش چرمی) جایشان را به کمربندهای چرم و کتانیها دادهاند. فرقی ندارد هشت ساله باشند یا به مرز 12سالگی رسیده باشند، همه اهل کارند و روزی حلال. عقربهها که روی ساعت 9 میایستند، هرکجای شهر هم که باشند، خودشان را به بازار رسولی میرسانند. کلیدها را درون قفلها میچرخانند و به هر زحمتی است کرکرهها را بالا میدهند با یک بسمالله. کرکرهها که آن بالا جا خوش کردند، نوبت ظرف و آب و جاروست. بوی نم خاک میپیچد میان مغازه، یعنی شروع یک روز تازه. آدمکهای پلاستکی قطار میشوند اینسو و آنسوی مغازه برای تبلیغ بیصدای لباسهایشان. ظرفهای ادویه هم پا در کوچه میگذارند برای عطرپاشی میان گذر اهل محل.
میان کوچهپسکوچههای بازار زود بزرگ میشوند. هفتساله هم که باشند، وقت خوبی است برای تمرین شاگردی و یادگرفتن راه و رسم کاسبی. قبل از اوستا خودشان را به حجره میرسانند، آب و جارو میزنند و دستی به سر و روی مغازه و اجناسش میکشند. چهارپایه کوچکشان را بیرون میگذارند و مینشینند چشمانتظار اوستا. خبری از شیطنتهای بچگانه و از سر و کول همسنوسال بالارفتن نیست؛ مردانیاند با صورتهای کودکانه.
بازار رسولی یعنی پاتوق بوها و رنگها. هر گذر، حالوهوای خاص خودش را دارد. گذری با بوی ادویههایش خودنمایی میکند و کمی آنسوتر بوی قهوه هوش از سرت میبرد. رنگ و لعاب پارچههای زَردوزی شده هم هست. کفشها و کولهها هم ترفندهای بازارگرمی را خوب بلد هستند. ملافهها و روتختیها تازه از پاکستان خودشان را به اینجا رساندهاند؛ به پاتوق همیشگیشان. بازار رسولی زاهدان یعنی خیابانی طول و دراز با حجرههایی که هیجان زندگی در آنها موج میزند.
حجرههای خوش آبورنگ و شاگردان کمسنوسال
«نورالدین» منتظر تمامشدن نهمین بهار زندگیاش است. کرته و پاجامک کِرمرنگ به صورت آفتاب سوختهاش خوش نشسته. لاغراندام است، دستها و پاهای کشیدهاش خبر از مرد بلندقامت در سالهای دور میدهند. موهای لخت مشکیاش را به زحمت ژل به یکسو شانه کرده. حرفزدن و راه رفتنش به بزرگترها شبیه است تا کودکان.
– اینجا کجاست؟
*بازار رسولی.
بازار رسولی یعنی پاتوق بوها و رنگها. هر گذر، حالوهوای خاص خودش را دارد. گذری با بوی ادویههایش خودنمایی میکند و کمی آنسوتر بوی قهوه هوش از سرت میبرد. رنگ و لعاب پارچههای زَردوزی شده هم هست. کفشها و کولهها هم ترفندهای بازارگرمی را خوب بلد هستند. ملافهها و روتختیها تازه از پاکستان خودشان را به اینجا رساندهاند؛ به پاتوق همیشگیشان. بازار رسولی زاهدان یعنی خیابانی طول و دراز با حجرههایی که هیجان زندگی در آنها موج میزند. یکی برای شال و روسریهای خوش آب و رنگش بفرما میزند، آن یکی ساعتهای از آب گذشتهاش را به رخ مشتریها میکشد. اینجا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد یافت میشود. اهل غواصی باشید یا کوهنوردی فرقی ندارد؛ اسباب هیجان دلخواهتان مهیاست. بازار رسولی برای برندبازها هم جای دوستداشتنی است.
– اینجا کار میکنی؟
* آره. لباس میفروشم.
-کارت رو دوست داری؟
*خیلی. هم کار یاد میگیرم، هم پول درمیارم.
کاسبانی با رویای حجرههای پُر از جنس
روزی 13-12 ساعت کار سهم «نورالدین» است از هیاهوی بازار رسولی؛ از ساعت 9 صبح تا 10 شب. هرچند آخر، ماه که سَر برسد عایدیاش از دخل مغازه میشود 300هزار تومان. «300هزار تومان خوبه. راضیام به رضای خدا.» «نورالدین» فرزند ارشد خانه است و دو، سه خواهر و برادر کوچکتر از خودش دارد. پدر چرخ زندگی را میچرخاند و روی درآمد «نورالدین» هم حساب میکند.
– کلاس چندمی؟
*مدرسه مگه تعطیل نیست؟
-تو گوشی یا از تلویزیون درس میخوانی؟
* گوشی و تلویزیون ندارم. مگه تو گوشی درس میدن؟
خواندن و نوشتن را خیلی خوب یاد نگرفته. شاید همان کلاس اول یا دوم را خوانده باشد. کرونا هم که آمد، همان ساعات مدرسه رفتن هم تعطیل شد تا ساعات و روزهای «نورالدین» در بازار رسولی بگذرد. اما اعداد و صفرهای مقابلشان را خوب میشناسد؛ درسی که میان همین حجرهها آموخته.
-شغل پدرت چیست؟
*گمرک بار میاره.
اینجا «نورالدین» و بچههای به سنوسال او از همان کودکی شغلشان را انتخاب میکنند. رویایشان داشتن حجرهای پُر از جنسهایی است که از پاکستان و افغانستان میآیند. انباری در پَستوی مغازهشان پُر از کیسههای بزرگی که در جایی دورتر از زاهدان مُهر و موم شدهاند.
خواندن و نوشتن را خیلی خوب یاد نگرفته. شاید همان کلاس اول یا دوم را خوانده باشد. کرونا هم که آمد، همان ساعات مدرسه رفتن هم تعطیل شد تا ساعات و روزهای «نورالدین» در بازار رسولی بگذرد. اما اعداد و صفرهای مقابلشان را خوب میشناسد؛ درسی که میان همین حجرهها آموخته.
فروشندههای کوچک خوشانصاف
همبازیبودن، اینجا بیمعناست، همه با هم همکارند. «طاها» هر صبح به کمک «نورالدین» میآید تا کِرکِره فلزی سنگین پاساژ را بالا بدهند. «طاها» جفت پا میایستد روی لب کِرکِرهها و «نورالدین» کلید را در قفل میچرخاند. «طاها» دَم مغازه محل کار «نورالدین» بساط میکند. کرته و پاجامک طوسی رنگی تن استخوانیاش را پوشانده هرچند جلیقه زغالی رنگی هم به تن دارد، به رسم جوانان شهر. «من کاسبی خودم رو دارم.» این را با غرور خاصی میگوید. «از 9 صبح تا 10 شب پای بساطم.»
صورت ظریفی دارد به 9 شاید هم 10سالهها شبیهتر است، اما از سِنش چیزی نمیگوید. با حوصله شلوار لیها را یکییکی از توی گونیها درمیآورد و روی میلهها میاندازد. حواسش هست رنگهای تیره را روی یک میله تاب دهد و رنگهای روشن را در همسایگیشان بگذارد.
شلوارها سوار بر گونیهای سفید و نارنجی از پاکستان میآیند تا دم بساط «طاها». «عمویم جنسها رو میاره، من میفروشم.» حکم پدر که صادر شد «طاها» شد نانآور خانه. حالا یکسالواندی است خرج خانه را میدهد با همین عایدی فروش شلوارها. «عمویم پول شلوارها رو از من کمتر از بقیه میگیره.»
– شلوارهایت چه قیمتیاند؟
*بپسند چون دخل اول است ارزانتر میدهم.
*این 150هزار تومان است، چون شمایید 120 هم میتونم بدم.
خیلی اهل چانهزدن نیست، تلاشش این است شلوارهای بیشتری بفروشد. «مشتریای از شلواری خوشش بیاد، راه میآیم تا بخره.»
– ماهانه چقدر درآمد داری؟
*روزی دست خداست. بسته به مشتری دخل منم فرق میکنه.
– از دَخلت راضی هستی؟
*ماهی دو، سهمیلیون برسه جای شکرش باقی.
گِلهای از تقدیرشان ندارند، همین که کاری هست و درآمدی آخر ماه خدا را شاکرند. «زندگی همینه دیگه قرار نیست که همش خوشی باشه، گاهی هم ناخوشی هست.» چهرهاش را نبینی و تنها گوش به حرفهایش بسپاری، گویی عاقلهمردی سرما و گرما چشیده برایت حرف میزند. «دنیا بدهکار ما نیست که. زندگی رو باید با خوبی و بدیش قبول کرد.»
کرونا به کاسبان کوچک هم چنگ و دندان نشان داد
کرونا که همهگیر شد، کسادی به کار و کاسبیشان زد. موجها که پشتسر هم از راه رسیدند پای مسافران دور و نزدیک از بازار کوتاه شد. مسافرها که نیامدند، جنسها روی هم تلنبار شدند و دخلها خالی ماند و سفرهها بینان. «اهالی خیلی پول ندارن بخوان هر روز خرید کنن.»
امید این کاسبان کوچک مسافرانیاند که از دور و نزدیک میآیند. «موج دلتا که اومد اینجا سیاه بود. شرایط خیلی بد بود. خدا رو شکر الان خیلی بهتره.»
– کرونا که آمد وضعیت کار و کاسبی چطور بود؟
*خیلی بد. همه مغازهها تعطیل بودن. مغازه که تعطیل باشد، کاسب نان ندارد بخورد.
– تو تعطیلی مغازه چه کار میکردی؟
*فرقی نداشت. صبح از خونه میزدم بیرون، هر کاری پیش میاومد انجام میدادم تا اون روزا بگذره.
«سرفراز» همینطور که از کرونا میگوید شلوارهای کوه و پیراهنهای ورزشی را سَر حوصله از گونی بیرون میکشد. رَختها یکییکی پیراهن یا شلواری به خود میبینند و روی رِگال لباسها جاخوش میکنند. «این ردیف 40هزار تومنیاند. اون یکی از 30هزار تومن داره تا 70هزار تومن.» میان این لباسها نه سایزها به ترتیب چیده میشوند، نه توجهی به رنگبندی است.
«سرفراز» کارش جمعکردن رَختهای خالی شده از لباس و چیدن لباسهای دوباره روی رِگال لباسهاست. 11سال بیشتر ندارد، اما مشتریمداری را خیلی خوب بَلد است. زن پا به سن گذشتهای که وارد میشود، چهارپایه کوچکی برایش میآورد تا کمی کمرش بیاساید. مشتریها لباسها را پرو میکنند و هر گوشهای آنها را رها. «سرفراز» با روی گشاده لباسها را جمع میکند و میچیند درون سبد قرمز بزرگ گوشه مغازه.
– کارت سخت نیست. اینکه همش لباسها رو مرتب کنی؟
* مشتری روزی مغازه است و احترامش واجب.
کرونا که همهگیر شد، کسادی به کار و کاسبیشان زد. موجها که پشتسر هم از راه رسیدند پای مسافران دور و نزدیک از بازار کوتاه شد. مسافرها که نیامدند، جنسها روی هم تلنبار شدند و دخلها خالی ماند و سفرهها بینان. «اهالی خیلی پول ندارن بخوان هر روز خرید کنن.»
پسرانی که مرد شدن را زود مشق میکنند
دوسالی است «سرفراز» از داشتن پدر بینصیب است. پدر که برای همیشه رفت عزمش را جزم کرد تا خانه لنگ نان نماند. «درس بخونم چه شه، خونه گرسنه بمونه؟» کارگری رمق پدر را کشیده بود با آخرین بیماری دوام نیاورد و برای همیشه به خواب رفت. خوابی آسوده فارغ از دغدغه خرج خانه و نگرانی فردای نیامده.
– پسر بزرگ خونهای؟
*برادرم 17سالشه، ازدواج کرده. دخترام که کار نمیکنن برای همین من شدم مرد خونه.
مرد خانه را با حسی توأم با غم و غرور میگوید. حس رضایت از اینکه عصای مادر شده را میتوان از چشمها و کلامش خواند. گویی اینجا پسرها زود مرد میشوند؛ پسرهایی که بالا و پایین زندگی را از همان هفت، هشت سالگی میچشند.
– ماهی چقدر حقوق میگیری؟
*600هزار تومن. البته یارانه هم داریم. خوبه دیگه شکر.
گِلهای از تقدیرشان ندارند، همین که کاری هست و درآمدی آخر ماه خدا را شاکرند. «زندگی همینه دیگه قرار نیست که همش خوشی باشه، گاهی هم ناخوشی هست.» چهرهاش را نبینی و تنها گوش به حرفهایش بسپاری، گویی عاقلهمردی سرما و گرما چشیده برایت حرف میزند. «دنیا بدهکار ما نیست که. زندگی رو باید با خوبی و بدیش قبول کرد.»
– آرزوت چیه «سرفراز»
*کاری کنم به بابام خدابیامرزی بره و اینکه یه حجره کوچیک اجاره کنم.
– حجره اجاره کنی چی میفروشی؟
* یه عالمه لباسهای رنگ روشن. رنگها خیلی قشنگن. دنیا رو خوشگلتر میکنن.