رساندن آب، پای جوانه‌های امید

گزارش میدانی «شهروندآنلاین» از وضعیت روستای «نمرودی» و ماجرای توزیع تانکرهای اهدایی خیرین

لیلا مهداد: چند کیلومتر آن‌طرف‌تر از زابل به تنهایی خود تکیه داده. نه وابسته به «زابل» است نه همخوانی با «دوست‌محمد» دارد. جاده اصلی که به نیمه‌ها می‌رسد، جاده خاکی می‌رسد به اتاقک‌های بی‌پنجره‌ای که نام خانه گرفته‌اند. دیوارهایی که با رفاقت خاک و آب قَد کشیده‌اند برای رسیدن به سقف‌هایی که پناه اهالی‌اند از هُرم گرما. دَرهای فلزی قاب دَرها را پُر کرده‌اند برای مرزبندی خانه‌ها. یکی، دو بُز میان حیاط هر خانه‌ای جست‌وخیز می‌کند.  سگ‌ها از گرما پناه برده‌اند به سایه‌ها. صدای مرغ و خروس‌ها هم هر ازگاهی می‌پیچد در فضا تا بشکند سکوت سنگین روستا را.

خبری از تراکتور و بیل‌ نیست برای کشاورزی. تنوری هم به خانه‌ها نیست تا بپیچد طعم زندگی میان این بیغوله‌ها، اما لوله‌های آب هستند، نشسته با ناز میان حیاط خانه‌ها. لوله‌هایی که سال‌ها پیش گذرشان به روستا افتاد، زمین را شکافتند و خودشان را در دل آن جای کردند. لوله‌‎ها که آمدند شادی میهمان خانه‌های گِلی شد. قرار بود پای آب را به روستا باز کنند و با خودشان آبادانی بیاورند. لوله‌ها بَدقول شدند و حالا مدت‌هاست صدای آبی نمی‌پیچد، میانشان. آب که گذرش به اینجا نیفتاد خاک تَفت‌زده همه‌جا پهن شد. خبری از سبزی و آبادی نیست، سبزی روستا خلاصه می‌شود به خارهایی که در گوشه‌وکنار اسباب سرگرمی بُزها هستند.

«نمرودی» بیشتر زن و دختر به خود می‌بیند تا مردها

همه امید اهالی به چاهی است خیلی دورتر از روستا. چاهی که با احتیاط گالن‌های اهالی را پُر آب می‌کند. گالن‌های پُر آب سوار بر فرغون یا کُول زنان و کودکان به هر زحمتی هست می‌رسند به خانه. دو گالن برای تنشه نماندن یکی، دو روز اهل خانه. اینجا هیچ رد و نشانی از جایی برای استحمام نیست. حتی چهاردیواری به چشم نمی‌خورد که بتوان نامش را گذاشت حمام. اهالی با سرویس بهداشتی هم غریبه‌اند، اتاقک‌های بی‌بضاعت دستشویی به خود نمی‌بینند هرچند خبری از آشپزخانه و دیگ و دیگچه هم نیست. نبض زندگی اینجا دلخوش کرده به لباس‌های رنگی زنان. لباس‌های سرخ و نارنجی که از زیر چادرهای مشکی و گُلدار سعی در خودنمایی دارند. مردها اغلب غایبان خانه‌اند، مردانی دلخوش به نی و سگ نگهبان گَله بُزها را هی ‌می‌کنند برای چرا. راه رفتن زیر آفتاب و پا کوفتن روی خاک تفت‌زده می‌شود برایشان کیسه‌ای نان و بطری روغن. شاید هم همه این سختی‌ها بشود چند اسکناس سبز که به زور برسد به 300هزار تومان.

اینجا روستای زنان و دختران است. روستا به خود بیشتر زن و دختر می‌بیند تا مردها را. اغلب اتاقک‌ها، مردی به خود نمی‌بینند مردانی که از زور گرسنگی چشم به راه رسیدن حکم قاضی‌اند یا اینکه برای همیشه رفته‌اند. چند مرد پا به سن گذاشته اما هستند. پسرکان به بلوغ نرسیده و آنهایی که کمی پشت لب‌شان سبز شده‌ هم جزو اهالی‌اند.

اینجا روستای زنان و دختران است. روستا به خود بیشتر زن و دختر می‌بیند تا مردها را. اغلب اتاقک‌ها، مردی به خود نمی‌بینند مردانی که از زور گرسنگی چشم به راه رسیدن حکم قاضی‌اند یا اینکه برای همیشه رفته‌اند. چند مرد پا به سن گذاشته اما هستند. پسرکان به بلوغ نرسیده و آنهایی که کمی پشت لب‌شان سبز شده‌ هم جزو اهالی‌اند.

در غیاب شناسنامه‌ها، سوءتغذیه و بیکاری جولان می‌دهند

اجدادشان یا عشایر بودند یا مهاجرانی از افغانستان. نسل در نسل روی همین خاک قَد کشیده‌اند. دو، سه نسلی از آن روزهای مهاجرت می‌گذرد؛ شاید هم بیشتر. نسل‌هایی که به نوبت عروس و داماد شده‌اند، پدر شدن و مادر بودن را تجربه کرده‌اند اما اسم‌ و رسم‌شان هیچ جا ثبت نشده. هویت‌شان جمع شده روی یک برگه به نام کارت تردد؛ کارتی به نشانه ایرانی بودنشان همین و بس. در نبود شناسنامه‌ها نه یارانه‌ای هست نه خبری از کمک کمیته امداد و بهزیستی. پشت‌گوش انداختن گرفتن شناسنامه و ثبت هویت از نسلی به نسل بعد منتقل شده.

* ما هیچی نداریم. نه شناسنامه، نه مدرک، نه یارانه و نه هیچ‌چیز دیگر.

«غمناز» راه که می‌رود پای راستش با زحمت در پی‌اش می‌آید. 30 شاید هم 35سال بیشتر ندارد و مادر پنج پسر و دختر است و پرستار شوهر.

*پایم از اینجا به پایین شَل است. شوهرم هم پیرمردی است بیکار.

خانه‌شان خلاصه شده در اتاقی 6متری؛ سقفی برای هفت نفر. چهاردیواری که نه زیلویی به خود می‌بیند نه حتی متکایی برای کمی آساییدن. تلویزیون، رادیو و یخچال هم هیچ‌گاه به «نمرودی» نرسیده‌اند.

خانه‌های 6 تا 12 متری «نمرودی» هرکدام 10،8،7 شاید هم 12 نفر را به خود می‌بینند. اهالی خانه‌ای که رد سوءتغذیه را می‌شود در صورت‌های رنگ‌پریده‌شان دید. لباس و موهای گره خورده دختربچه‌ها هم خبر از بی‌آبی و نبود حمام می‌دهد. تنها نقطه‌عطف خانواده‌ها شاید درس خواندن بچه‌ها باشد و بس.

یک‌ماه کار برای 300هزار تومان شاید هم یک کیسه آرد

دیسک کمر خواب شب‌ها را بر «غمناز» حرام کرده؛ دردی که حتی نامش را هم نمی‌داند و در توصیفش می‌گوید؛ «استخوان‌های وسط کمرم درد دارد.» ماه‌هاست گذر آب به لوله‌های روستا نیفتاده. چاله‌ای کوچک میان حیاط خانه لبریز است از آبی که به سبزی می‌زند.

*این وضع زندگی منه. تانکر داشتیم مجبور نبودم هر روز این همه راه برم.

باید کیلومترها راه بروند تا برسند به چاه برای آوردن یکی، دوگالن آب. سقف آرزوی‌شان داشتن تانکری است به خانه برای جمع کردن آب. تانکر که باشد آب چاه سر ریز می‌شود در آن و چند روزی خانه بی‌آب نمی‌ماند.

*از چاه این آب را آورده‌ام. شور است هم خودمون می‌خوریم هم بُزها.

تعدادی از مردان «نمرودی» حبس خلاف‌های ریزشان را می‌کشند. تعدادی زیر بار فقر و مسئولیت زندگی ردی از خود به‌جا نگذاشته‌اند. مردانی که زنان‌شان گاهی اوقات سال‌هاست چشم به راه آمدن‌شان هستند. درد کلیه اینجا همه‌گیر است. اهالی که با قطره‌های تلخ سنگ‌شکن آشنایی و رفاقت دیرینه دارند.

* همه درآمدمون 200هزار تومن یارانه است و دیگه هیچی.

چهره مردهایی که مانده‌اند برای گلاویز شدن با فقری که همه‌جای «نمرودی» هست، اغلب آفتاب سوخته و استخوانی است. مردانی تکیده و لاغراندام که از پشت‌سر به پسربچه‌های 13-14 ساله می‌مانند.

*با کسی میره چوپانی واسه 300هزار تومن. گاهی اوقات یه کیسه آرد و یه بطری روغن میدن.

تعدادی از مردان «نمرودی» حبس خلاف‌های ریزشان را می‌کشند. تعدادی زیر بار فقر و مسئولیت زندگی ردی از خود به‌جا نگذاشته‌اند. مردانی که زنان‌شان گاهی اوقات سال‌هاست چشم به راه آمدن‌شان هستند. درد کلیه اینجا همه‌گیر است. اهالی که با قطره‌های تلخ سنگ‌شکن آشنایی و رفاقت دیرینه دارند.

زندگی هفت نفری که گره خورده به 45هزار تومان یارانه مادر

«ماهو» سه‌ سالی است چشم انتظار آمدن شوهرش مانده از وقتی دخترش را سه‌ماهه به شکم داشته.

* یه دفعه رفت و دیگه نیومد. بعضی از مردهای اینجا همین کار رو میکنن.

مرد که برود پی زندگی‌اش، زن خانه می‌ماند و بچه‌ها و نداری‌ها. در نبود شناسنامه‌ها طلاق غیابی هم بی‌معناست. زنان 18-20 ساله می‌مانند به انتظار سفیدی موها و قَد کشیدن بچه‌ها. شناسنامه که نباشد مردها حتی جرأت رفتن پی کار تا زابل را هم ندارند.

*مدارک نداریم فقط برگه تردد که می‌گه ما ایرانی‌ایم.

«ماهو» هم غصه‌‌دار دختر 3ساله‌اش است که از خس‌خس سینه خواب به چشم ندارد هم دلواپس مادر و پدر بیمارش. همه عایدی خانه 45هزار تومان یارانه مادر است و بس. شناسنامه که نباشد یارانه‌ای هم نیست برای نان شب شدن خانه.

پرس‌وجوی بعضی از خیرین هم رسید به سازندگان این ویدیو. نشانی گرفتند و سوال‌ها شروع شد. روستای کجاست؟ چه مشکلاتی دارند؟ چطور می‌توان به آنها کمک کرد؟ قول و قرار خیرین و یکی از تصویربرداران این ویدیو یکی، دو دقیقه‌ای شد رسیدن کمک مستقیم به سیستان‌وبلوچستان. موج‌های کرونا که شدت گرفت سفر به سیستان‌وبلوچستان و ادای آداب نذر آب به تعویق افتاد. روزها و ماه‌ها گذشتند تا تقویم رسید به شهریورماه. دوباره ماجرای سفر به سیستان‌وبلوچستان و به تصویر کشیدن بعضی از رنج‌ها.

حرف‌های «نازنین» مرهمی شد بر دردهای «نمرودی»

و اما ماجرای خیرین و رسیدن تانکرها به «نمرودی.» ماجرا از خیلی وقت پیش‌ترها شروع شد یعنی از خردادماه. دخترکی 9ساله جلوی دوربین گزارشگر «شهروند» ایستاد و صادقانه از نداری اهالی روستای «ملادادی» گفت. چشم‌های گریانی که می‌گفت؛ «ما آب نداریم، موندیم چی‌کار کنیم.» صدای «نازنین» به خیلی دورترها رسید. بعضی‌ها برای خودنمایی و دیده شدن آدرس «ملادادی» را پرسیدند. بودند آدم‌های بی‌ادعایی که در گمنامی سری به «نازنین» زدند و مَرهم بُردند برای درد اهالی «ملادادی».

پرس‌وجوی بعضی از خیرین هم رسید به سازندگان این ویدیو. نشانی گرفتند و سوال‌ها شروع شد. روستای کجاست؟ چه مشکلاتی دارند؟ چطور می‌توان به آنها کمک کرد؟ قول و قرار خیرین و یکی از تصویربرداران این ویدیو یکی، دو دقیقه‌ای شد رسیدن کمک مستقیم به سیستان‌وبلوچستان. موج‌های کرونا که شدت گرفت سفر به سیستان‌وبلوچستان و ادای آداب نذر آب به تعویق افتاد. روزها و ماه‌ها گذشتند تا تقویم رسید به شهریورماه. دوباره ماجرای سفر به سیستان‌وبلوچستان و به تصویر کشیدن بعضی از رنج‌ها.

21 تانکر 500 لیتری اهدایی خیرین به دست صاحبان اصلی‌شان رسید

کمک‌ خیرین و قول و قرارشان با یکی از تصویربرداران «نازنین»-سعید غلامحسینی- شد 21 تانکر 500لیتری برای روستاهای بی‌آب که حالا اسیر دستان خشکسالی‌اند. تانکرهایی که با راهنمایی «حسین افضلی» یکی از خیرین زابل خریداری شدند. 21 تانکر سفیدی که از انبار بیرون کشیده شدند و  لَم دادن زیر آفتاب برای مهیا شدن. دِلرها افتادند به جان تانکرها؛ محل نصب شیرها مشخص شد. سهم «نمرودی» شد 5 تانکر که می‌رفتند، برسند به دست نیازمندان. 16 تانکر دیگر هم سهم روستایی شد جاخوش کرده در 120کیلومتری زابل.

تانکرها سوار بر وانتی راه «نمرودی» را در پیش گرفتند. تانکری میهمان خانه «ماهو» شد. تانکری که اشک شادی را بعد از مدت‌های طولانی میهمان چشم‌های مادر «ماهو» کرد.

*خدا خیرتون بده. هرچه می‌خواید خدا بهتون بده.

اشک‌ها امان حرف زدن بیشتر را به او نداد. اشکی توام با لبخندی که سعی می‎‌کرد زیر چادر مشکی‌اش پنهانش کند. یکی از تانکرها هم رفت به خانه «غمناز». زنی که دیدن تانکر برق به چشمانش آورد و شروع کرد به بلند خندیدن.

*ما مشکل آب داریم. این تانکر خیلی به دردمون می‌‎خوره. خدا عوضش رو بهتون بده

یکی از تانکرها هم سهم خانه «مه‌پری» شد. مادر سه فرزند قدونیم قدی که پدر به خانه نمی‌بینند. نان خانه «مه‌پری» را یارانه ماهانه می‌دهد.«ماه‌ملک» هم بعد از این تانکری به حیاط خانه‌اش می‌بیند و نیاز نیست با قد خمیده‌اش هر روز تا سر چاه برود و برگردد. «گوهرناز» هم با دیدن تانکر روبه‌روی خانه‌اش مثل بقیه زنان آهسته اشک ریخت. لبخند محوی از سر رضایت و خوشبختی روی لبانش نقش بست همچون زنان دیگر. لبخندهایی عجین شده با خجالت و سعادت که به‌سرعت می‌خزیدند زیر روسری‌ها و چادر «ماهو»،«مه‌پری»،«‌ماه‌ملک»،«گوهرناز» و «غمناز.»

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.