بهار اصلانی
اوایل کارم، با گروهی از نویسندگان تازه کار در حد خودم ارتباط برقرار کردم. البته چاره دیگری هم نداشتم. هرکس در این حوزه سری میان سرها درآورده بود جواب سلام ما تازه کارها را هم نمی داد. انگار خودشان نویسنده از شکم مادرشان بیرون آمده بودند.
با وساطت یکی از همین نویسنده های تازه کار برای روزنامه معتبری متنم را فرستادم و تایید شد. قرار شد شنبه چاپ شود. شنبه صبح همه دکههای مطبوعاتی شهر را گشتم اما روزنامه توزیع نشده بود. مدام صفحه اینستاگرامشان را هم ریفرش می کردم اما خبری نبود. بعد فهمیدم از همان شنبه روزنامه برای همیشه توقیف شده است.
کنار جوی نشستم و با گچ روی آسفالت نوشتم: «تا قیامت دل من گریه میخواد.» هندوانهفروش سیاری که آنجا ایستاده بود گفت: «دستخطت قشنگه بیا یه جمله هم پشت وانت من بنویس.»
نوشتم: “کاش میدانستی جهانم بی تو الف ندارد.” شماره تلفنم را گرفت و بعد از آن، برایم مشتری میفرستاد. پشت ماشین حمل کود نوشتم: “مواظب باش دلاور، نمالی به بنز خاور.” پشت ماشین تخلیه چاه نوشتم: “عاقبت فرار از مدرسه.” پشت وانت پیازوسیبزمینی فروش نوشتم: ” گشتم بود ولی مال من نبود.”
این یک معاملهی بردبرد بود. هم نوشتههای من دیده میشد هم رانندهها راضی بودند.
تا اینکه دستگیر شدم. میگفتند پشت یک وانتنیسان نوشتهام : “اگه رانندگیم بده بهم بگو.” شماره موبایل راننده را هم گذاشتهام. بعد راننده جلوی ماشین خانمها در لاین سرعت عمدا ترمز می گیرد و خانم با شماره وانتی تماس می گیرد تا فحش بدهد، راننده شماره خانم را از این طریق برمی دارد و بعداً زنگ می زند و فوت می کند.