سرهنگ کتیبه رئیس اداره دوم ارتش و از بازماندگان حادثه روز هشتم شهریور، بود.سرهنگ کتیبه قبل از انقلاب عضو هستههای مقاومت در درون ارتش با محوریت شهیدان نامجو و کلاهدوز بود.او از نقش کشمیری در زمان انفجار و جایگاه افراد در زمان وقوع انفجار اطلاعات دقیقی داشت.
سرهنگ کتیبه، از بازماندگان انفجار هشتم شهریور دار فانی را وداع گفت. سرهنگ مهدی کتیبه یکی از چهرههای شاخص نظامی در دهه ۶۰ در سن ۸۱ سالگی به همرزمان شهیدش پیوست. وی رئیس اداره دوم ارتش و از بازماندگان حادثه روز هشتم شهریور، بود.سرهنگ کتیبه قبل از انقلاب عضو هستههای مقاومت در درون ارتش با محوریت شهیدان نامجو و کلاهدوز بود. سرهنگ «محمد مهدی کتیبه» که در سالهای ۶۰ رئیس اداره دوم ارتش بود، سالها بود که فعالیتش را متوجه یک خیریه و کمک به خانوادههای کم بضاعت کرده بود.
به گزارش شهروند آنلاین روایت سرهنگ از انفجار 8 شهریور منبع موثقی در تاریخ شفاهی انقلاب است. او از نقش کشمیری در زمان انفجار و جایگاه افراد در زمان وقوع انفجار اطلاعات دقیقی داشت. آنچه در ادامه می آید شرح ماجرا از زبان اوست:
دفتر آقای بازرگان چهارنفر را برای در اختیار گرفتن اسناد سری و به کلی سری به ارتش معرفی کرده بود. آقای محمد رجوی که انسان خوب و متدینی هم هست و الان هم خیلی آدم موجهی هست. من اطلاع جدیدی از ایشان ندارم ولی برخی از دوستان گفتهاند که ایشان را دیدند به هر حال وی مسئول اسناد و مدارک ستاد مشترک بود. آقای کشمیری مسئول اطلاعات نیروی هوایی و آقای حبیبالله داداشی، مسئول فعالیتهای اطلاعاتی نیروی زمینی بود و همچنین آقای اژه ای نیز مسئول اسناد و مدارک نیروی دریایی بودند. کشمیری مرتب به دفتر من می آمد و با من ارتباط داشت بعد از چندی ایشان به عنوان دبیر جلسات شورای امنیت انتخاب و از همین رو با ایشان ارتباط داشتیم و مکاتباتی را در قالب شورای امنیت با من انجام می داد، خوب من نیز در جلسات هفتگی ایشان را می دیدم و بعضی وقتها هم او به دفتر من می آمد.
این آدم، آن قدر آدم خوش ظاهر و متعبدی بود که هر کس ایشان را می دید از او خوشش می آمد؛ اولاً خوش چهره بود و هم اینکه ریش خیلی قشنگی داشت و رفتارش انسانی جلوه میکرد و خیلی برخورد خوبی داشت، مثلاً در شورای امنیت که معمولاً آقای رجایی و آقای باهنر که آن بالا بودند، این هم بغل دستشان مینشست، ولی یک کلمه حرف نمیزد و همه را مینوشت و گوش می کرد و همه صحبت های این ها را ضبط میکرد، ولی در جلسات یک کلمه حرف نمیزد و برای من این نکته عجیب بود. در روز انفجار نخست وزیری هم ما با هم وارد این جلسه شدیم، یعنی از بیرون جلسه که می خواستیم وارد جلسه شویم ایشان هم با ما بود، با همان ضبط صوت کذایی به جلسه رفت. میز بزرگی که آن جا بود و آقای رجایی سرمیز می نشست و آقای باهنر سمت چپ مینشست و کشمیری سمت راست و ایشان ضبط صوت را جلوی همین دو نفر تنظیم کرد و بعد من که وارد سالن شدم تقریباً چون یک کمی زودتر رسیده بودم، دیدم که در آن بالا یک صندلی خالی هست و بغل دست آقای باهنر بود و بعد من به خودم گفتم، که چرا بالا بنشینم و بیایم سه چهارتا صندلی پائینتر بنشینم که صدر مجلس نباشم و آمدم پائین و آقای باهنر و دیگران آمدند و یکی یکی نشستند تا اینکه جلسه شروع شد.
آن روز بعد از ورود ما به جلسه آقای رجایی و باهنر هم آمدند، آقای شهید رجایی رحمت الله علیه فرمودند «که آقای باهنر من دیگر نباید در این جلسه بیایم و این آخرین جلسه من هست و از هفته بعد، جلسه را خودتان اداره کنید و امروز هم خودتان اداره کنید» آقای باهنر هم تعارف کردند و گفتند «حالا که شما آمدید جلسه را خودتان اداره کنید و از هفته بعد خودم اداره می کنم.» برنامه جلسه نخست وزیری و جلسه شورای امنیت این گونه بود که رئیس شهربانی کل کشور اول گزارش می داد و بعد فرمانده ژاندارمری و بعد فرمانده کمیته انقلاب اسلامی و بعد هم بقیه اگر مطالبی داشتند. گزارش هفتگی را به جلسه میدادند که در هفتهای که گذشته چه اتفاقاتی افتاده است.
مسعود کشمیری دبیر شورای امنیت، بالای میز جلسه نشستهاند. تیمسار وحید دستجردی کنار باهنر، قائم مقام سپاه یک طرف میز بودند و طرف دیگر میز نیروی زمینی، سرهنگ وحیدی معاون هماهنگی ستاد مشترک، سرهنگ وصالی فرمانده عملیات نیروی زمینی و صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک قرار داشتند. خود آقای شهید رجایی به عنوان رئیس جمهور و آقای شهید باهنر به عنوان نخست وزیر، قرار بود که آقای مهدوی کنی که وزیر کشور بود هم بیایند که ایشان معمولاً دیر می آمدند به جلسه و خوشبختانه این دفعه هم دیر به جلسه رسیدند و بعد آقای سرورالدینی معاون وزیر کشور و آقای اخیانی به عنوان فرمانده ژاندارمری و آقای وحید دستجردی به عنوان فرمانده شهربانی و بنده بودم و آقای خسروتهرانی و آقای شهید کلاهدوز و آقای تیمسار شرف خواه معاون نیروی زمینی بود و سرهنگ وحیدی رئیس عملیات ستاد مشترک بود و سرهنگ وصالی که رئیس عملیات نیروی زمینی بود و سرهنگ صفاپور به همراه خود کشمیری که بغل آقای رجایی مینشست در جلسه حضور داشتند.
آقای تهرانی بعد از من نشسته بودند و معمولاً پیش من بود. آقای رجایی جلسه را شروع کردند و اولین نفری که گزارش هفتگی را داد، آقای وحید دستجردی رئیس شهربانی بود و بعد از اینکه گزارش هفتگی را داد، آخرین بند گزارش این بود که سرگرد همتی در کرمانشاه به دست یک پاسداری به اشتباه به شهادت رسیده است و آقای رجایی از آقای شهید کلاهدوز سؤال کردند که آیا این عمدی بوده و یا اشتباهی و آقای کلاهدوز شرح دادند که این اشتباهی بوده و عمدی نبوده و بعد من شروع به معرفی کردن سرگرد همتی کردم، چون من ایشان را میشناختم و برای من خدمت کرده بود و من شرح دادم که ایشان دانشکده افسری با من بود و بعد هم آقای دکتر چمران ایشان را انتخاب کرد و به کرمانشاه برد و گردان مالک اشتر از نیروهای مردمی را تشکیل داد و ایشان را به فرماندهی آن گردان منصوب کرد و من داشتم این مطالب را در رابطه با سرگرد همتی بیان می کردم که یک مرتبه در همین اثنا سالن منفجر شد و من که نشسته بودم دیدم، بیاختیار بلند شدم و ایستادم و احساس کردم که از روی موهای سرم آتش بلند می شود و موهای سرم در حال سوختن است و با دو دستم موهایم را خاموش کردم و بعد یک مقداری گوشه چشمم را باز کردم و دیدم سالن پر از دود غلیظ قهوهای رنگ است و خیلی تاریک شده و یک مقداری عقلم به کار افتاد و حواسم برگشت و دیدم دست و پایم تکان می خورد و به خودم گفتم؛ که چرا ایستادم بیرون بروم و بالاخره یک مقدار هوشیار شدم، اول، توسل پیدا کردم به ائمه اطهار چون احساس کردم که در حال آخرین لحظات زندگی هستم و داریم از این دنیا رخت میبندیم و به دنیای دیگر می رویم و با همین حالتی که داشتم، پشت سرم را نگاه کردم دیدم، دو تا درب که به واسطه 1.5 متر از یکدیگر فاصله دارند هر دو نابود شدهاند و در اثر انفجار از بین رفته بودند و من آمدم و از در خارج شدم و راننده ام سراسیمه آمد جلو و گفتم که من را به بیمارستان ببر (آن وقت یک بنز ضد گلوله داشتم) و سرهنگ وحیدی هم پشت سر من آمد و رفتیم به بیمارستانی در خیابان پاستور و در آنجا احساس کردم که شاید عوامل منافقین اینجا باشند و بخواهند، بلایی سر ما بیاورند و بنابراین سریع لباس هایم را درآوردم که درجه نظامی ام معلوم نباشد و انگشترهایی که دستم بود را نیز درآوردم، چون سوخته بود و آثارش هنوز هست، که یک موقع نشود که نتوانم در بیاورم و بعد من را پانسمان کردند.
احساس کردم که اینجا جای مناسبی برای ماندن من نیست چون می ترسیدم حتی آنجا هم یک بلایی سر ما بیاورند و فقط دیدیم که آقای شهید رجایی و باهنر را نیاوردند و پرسیدم که این ها چه شدند، نمیخواستند به ما بگویند که شهید شده اند لذا گفتند آنها را به یک بیمارستان دیگر بردهاند و ما هم باور کردیم و تلفن زدم به بیمارستان خانواده دکتر کیازن که رفیق من بود، گفتم یک جایی را معین کن که من بیایم آنجا و ایشان هم قبول کرد و تلفن زدم دانشکده افسری و یک آمبولانس آمد و من را برد آنجا و در همان حالت، چون فکر کردم که شاید علیالظاهر برای دوستی و یا دشمنی به خانوادهام اطلاع دهند که فلانی در این جریان بوده و شهید شده، من خودم با بی سیمی که در اختیار داشتم به خونه اطلاع دادم و گفتم که بمب گذاری شده است.
ما بیسیمهایی روی ماشین داشتیم که میتوانستیم با تلفن ارتباط برقرار کنیم و من با بیسیم زنگ زدم به خانه و گفتم من در نخست وزیری بودم و مجروح شدم و الان هم دارم با شما صحبت میکنم و طوری نیست و نگران نباشید و اگر کسی چیزی به شما گفت، باور نکنید و همسرم گفت که من می آیم بیمارستان که من گفتم نه راهت نمیدهند، بیخودی نیا ولی بعد که به بیمارستان رفتم، این ها آمدند این برنامه آن روز بود. در آن جریان تیمسار شرف خواه شدیداً مجروح شد و سرهنگ وصالی که مریضی قند داشت، خیلی مجروح شد که مجبور شدند ایشان را به لندن بفرستند و مدتی در آنجا تحت درمان باشد و شرفخواه که تقریباً یک سال در لندن تحت درمان بود، خسرو تهرانی نیز 24 ساعت بعد مرخص شد و اتفاقی برایش نیفتاد و خود آقای وحید دستجردی که بعدها شنیدم نمیتوانسته از در خارج شود و رفته بود روی بالکن و خودش را پرت کرده بود پائین و سه چهار روز در بیمارستان بود و بعد هم به رحمت خدا رفت. بعد هم بحث شد که کشمیری هم شهید شده است و اینگونه که برای من تعریف کردند، از ایشان تنها یک مقدار خاکستر جمع کردند ولی بعدها معلوم شد که ایشان که در جلسه بوده، جلسه را ترک کرده و رفته است.