کودکان بهشتی دیگر کودک کار نیستند

«شهروند» داستان معلم دزفولی که به 70دانش‌آموز اتباع خارجی گوشه خیابان درس می‌دهد را روایت می‌کند

لیلامهداد- از پشت چراغ قرمز‌ها، سر چهارراه‌ها و پیاده‌روها روی موکت طوسی 24متری جمع شده‌اند. پسر و دختر چشم دوخته‌اند به تخته وایت‌بردی که روی صندلی لَم داده. تعدادی بهار هفتم زندگی‌شان را پشت‌سر می‌گذارند و هستند کسانی که 14 بهار و زمستان دیده‌اند.

سرنوشت عده‌ای از آنها گره خورده به مادر ایرانی و پدری که از افغانستان به هر بهانه‌ای آمده ایران. تعدادی هم فرزند، پدر و مادری افغانستانی هستند که درد غربت را به جان خریده‌اند و بی‌برگه سبز پنهانی زندگی می‌کنند. تعدادی هم پاکستانی‌اند. اینجا مدرسه اتباع خارجی است؛ مدرسه‌ای که همه بضاعتش اتراق کردن در حاشیه خاکی یکی از خیابان‌های دزفول است.

موکت، تخته وایت‌برد، یک صندلی و تنها کُلمن آب همه دارایی این بچه‌هاست برای یاد گرفتن. روشنایی کلاس‌شان را از نور خورشید می‌گیرند. مدرسه‌ای که نه پنجره‌ای به خود می‌بیند نه دری؛ مدرسه‌ای تک‌کلاسه روی موکت 24متری.

تک دانش‌آموز مدرسه

اولین شاگرد این مدرسه؛ «آرش» بود. پسربچه 10ساله‌ای که گوشه میدان امام‌خمینی دستفروشی می‌کرد؛ بساطی که در همسایگی طالافروشی پهن شده بود. همه دلخوشی «آرش» مدادسیاهی بود که خطوط نامفهومی را در دفتر ثبت می‌کرد. از دور به دانش‌آموزی می‌ماند در حال نوشتن تکالیف مدرسه. خطوطی دفتر «آرش» نه به نقاشی شبیه بود نه به تکالیف مدرسه؛ خطوطی سرگردان و بی‌معنی. سرنوشت آن روز گذر معلمی را به آن میدان انداخت تا آن خطوط نامفهوم بهانه‌ای باشد برای آشنایی‌شان. «کنارش نشستم.»

اسمت چیه؟

*آرش

چندسالته؟

همه انگشتان دستش را مقابله مردی می‌گیرد که از آن لحظه به بعد معلمش شد.

مدرسه می‌روی؟

*بله

نام مدرسه و معلمت چیست؟

و سکوت «آرش» که چیزی نداشت برای تعریف از مدرسه و معلمش.

«متوجه شدم اصلا به مدرسه نمی‌رود اما عاشق یاد گرفتن است.» آقامعلم می‌گوید این عشق به یادگیری را می‌شد از دفتر و مداد بی‌هدفی متوجه شد که می‌خواست به عابران نشان دهد دانش‌آموز است. شاگردی «آرش» از همان روز شروع شد. آقامعلم کنارش نشست و اولین‌ گام‌ها را برای یادگرفتن به او آموخت.«خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفته بودم. نتوانستم به حال خودش رهایش کنم.» دختر آقامعلم آن روز همراهش بود و بی‌وقفه به پدر گوشزد می‌کرد؛ مباد دانشجوها و دانش‌آموزانش او را نشسته گوشه خیابان ببینند. «گفتم بابا تحصیل نکردن یک کودک ایراد دارد.»

سال اول 24 کودک، دانش‌آموزش شدند. سال دوم 50 نفری سر کلاس نشستند و حالا به 70دانش‌آموز رسیدند. «موتورسیکلتم را فروختم برای هزینه‌های جانبی بچه‌ها.» برایشان لباس و لوازم‌التحریر می‌خرد هزینه‌هایی که بخشی از حقوق‌ آقامعلم را هر ماه صرف خود می‌کند. «برای خشنودی روح مادرم این کار را انجام می‌دهم.»

70کودک بهشتی دزفول

آن روز اولین کلاس «آرش» برگزار شد و تا 8شب طول کشید. عقربه‌ها که روی ساعت 8ایستادند «آرش» و آقامعلم راهی خانه شدند.«خانه محقر و کوچکی داشتند.» پدرومادری که از ترس جان و جنگ پناه آورده بودند ایران. «اقامت‌شان غیرقانونی بود و برگ سبز نداشتند.»

پناهنده‌بودن دلیل موجهی بود برای بازماندن از تحصیل «آرش». فقدان برگ سبز باعث شده بود هیچ مدرسه‌ای «آرش» را ثبت‌نام نکند. اصرارهای پدر و مادر هم بی‌فایده بود. «حق با آموزش‌وپرورش است هر دانش‌آموزی باید در سامانه دانش‌آموزی ثبت شود.»

آقامعلم شرایط را که اینگونه دید به پدر پیشنهاد تدریس به پسر را داد.«از فردای آن روز بعدازظهرها می‌رفتم برای آموزش «آرش».» البته آقامعلم روز بعد با دست پُر رفت به دیدن «آرش».«هر چیزی برای مدرسه دخترم خریده بودم برای «آرش» هم خریدم.»

هر روز ساعت سه بعدازظهر قرار آقامعلم بود با تنها دانش‌آموز کلاسش. «تا هفت بعدازظهر درس می‌دادم.» ماجرای «آرش» و آقامعلم در دزفول پیچید و تشویق‌ها از دور و نزدیک به گوش آقامعلم رسید. «انگیزه‌ای شد تا به کمک «آرش» کودکان دیگر را هم شناسایی کنیم.»

هر کودک کاری که یافت می‌شد آقامعلم با والدین جلسه می‌گذاشت برای متقاعد کردنشان برای درس خواندنشان. «تا امروز 70 کودک در حال تحصیل هستند؛ مکان آموزشی کودکان بهشتی شهید حاج‌قاسم سلیمانی.»

رئیس قوه‌قضائیه عنایت داشته باشند یک کلاس درس 70 پرونده بزهکاری، سرقت و کیف‌قاپی را در دزفول کم کرد.»

راحت می‌خوانند و می‌نویسند

و اما آقا معلم؛ یعنی همان حسن گلچین‌نژاد‌دزفولی. مردی دزفولی متولد شهریور 56. بیست سال از عمرش را صرف آموختن به بچه‌ها کرده و خودش تحصیلاتش را تا دکترای تخصصی برنامه‌ریزی درسی ادامه داده. «هم معلمی می‌کنم و هم مدرس دانشگاهم.» مردی که دوسال و دوماه و چند روزی است شده معلم کودکان بهشتی؛ کودکان کار اتباع خارجی بازمانده از تحصیل.

سال اول 24 کودک، دانش‌آموزش شدند. سال دوم 50 نفری سر کلاس نشستند و حالا به 70دانش‌آموز رسیدند. «موتورسیکلتم را فروختم برای هزینه‌های جانبی بچه‌ها.» برایشان لباس و لوازم‌التحریر می‌خرد هزینه‌هایی که بخشی از حقوق‌ آقامعلم را هر ماه صرف خود می‌کند. «برای خشنودی روح مادرم این کار را انجام می‌دهم.»

کلاس‌شان مختلط است؛ هم‌ پسرهای فال‌فروش هستند هم دختران گل‌فروش. «تعدادی بی‌سرپرست‌اند و تعدادی بدسرپرست.» تابستان‌ها هم بچه‌ها دور هم جمع می‌شوند برای ورزش کردن، کاردستی درست کردن با وسایل دورریختنی و کلاس‌های نقاشی و خطاطی. «تابستان‌ها هم به حال خودشان نمی‌گذارم مبادا برگردند به پشت چراغ‌ قرمزها.»  تعدادی از بچه‌ها سوار بر ترک موتور پدر یا همراه برادر بزرگ‌تری می‌رسند سر کلاس آقامعلم. تعدادی هم سوار بر ماشین آقامعلم حاضری می‌زنند سرکلاس.

کتاب‌های دست‌دوم را هم آقامعلم رسانده دست بچه‌ها. بچه‌هایی که بعضی کلاس اولی‌اند تعدادی مشق کلاس دوم را می‌کنند. تعدادی هم از همه قدیمی‌ترند و درس‌های کلاس سوم را یاد می‌گیرند. «همه الفبا را یاد گرفته‌اند، نگارش را خیلی خوب بلدند، راحت می‌خوانند و می‌نویسند و اعداد را می‌شناسند.» دانش‌آموزان آقامعلم حالا با فروع و اصول دین آشنایند.

آقامعلم آرزویی هم دارد نبودن هیچ کودک کاری در جهان. «این موضوع نیازمند نگاه حساس‌تر و فکری اساسی است. از رئیس مجلس و نمایندگان می‌خواهم نگاه حساس‌تری به این مساله داشته باشند.» به باور آقامعلم می‌توان این کودکان را از سرچهارراه‌ها و پیاده‌روها سرکلاس‌ها آورد تا از بسیاری خطاها و سوءاستفاده‌ها درامان باشند. «ما اولین مدرسه خیابانی ایرانیم. مدرسه‌ای که سرنوشت 70کودک را جور دیگری رقم می‌زند.»

تک‌کلاسه کنار خیابان

بچه‌های کلاس کنار جاده زیر تک درختی آموزش می‌بینند. جاده‌ای که جای جولان دادن ماشین‌هایی است که خاک و دود اگزوزها را می‌فرستند به ریه بچه‌ها. آقامعلم دل‌نگران این بچه‌هاست. معلمی که حالا دل‌خوش از آموزش آنها از اینکه دیگر کودک کار نیستند. «رئیس قوه‌قضائیه عنایت داشته باشند یک کلاس درس 70 پرونده بزهکاری، سرقت و کیف‌قاپی را در دزفول کم کرد.»

آقامعلم کار کودک را مساله‌ای اجتماعی می‌بیند که نیاز به نگاه ویژه‌ای دارد. کودکانی که به‌جای فال‌فروشی و پاک کردن شیشه‌ها در کنار خیابان می‌توانند مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب کنند. «توجه به این کودکان کمک می‌کند آسیب‌های اجتماعی کمتر شود.»

آقامعلم آرزویی هم دارد نبودن هیچ کودک کاری در جهان. «این موضوع نیازمند نگاه حساس‌تر و فکری اساسی است. از رئیس مجلس و نمایندگان می‌خواهم نگاه حساس‌تری به این مساله داشته باشند.» به باور آقامعلم می‌توان این کودکان را از سرچهارراه‌ها و پیاده‌روها، سرکلاس‌ها آورد تا از بسیاری خطاها و سوءاستفاده‌ها درامان باشند. «ما اولین مدرسه خیابانی ایرانیم. مدرسه‌ای که سرنوشت 70کودک را جور دیگری رقم می‌زند.»

بچه‌هایی که مادر ایرانی داشتند هم به بهزیستی دزفول معرفی شدند برای تحت‌پوشش قرار گرفتن.«من نه وزیر کارم نه سازمان بهزیستی اما در حد توان، کاری که از دستم برمی‌آمد، انجام دادم.» ماجرای آقامعلم و 70کودکش همه‌گیر شد.

اشتغال مادران و بیکاری کودکان

و اما داستان فراغت این کودکان از کار. دغدغه آقامعلم روزهای اول آموزش این بچه‌ها بود اما چندصباحی که گذشت کارشان شد مساله آقامعلم. «کار سختی بود اما تا حدودی انجام شد.» معلم مدرسه تک‌کلاسه تصمیم گرفت برای همیشه به کار حداقل این 70 کودک خاتمه دهد. «برای بعضی از خانواده‌ها خوداشتغالی کردیم تا بچه‌ها سرکار نروند.»

یکی، دو تا از مادران به کمک خیرین تنور خریدند و نان پختند برای مغازه‌هایی که آقامعلم با آنها صحبت کرده بود. هر چند نان در یک بسته می‌رفتند برای بعضی از مغازه‌ها. تعدادی از مادران هم مشغول سبزی پاک کردن شدند برای این و آن. سبزی‌هایی که گاهی برای پول بیشتر خرده شده می‌رسیدند دست مشتری‌ها. «دیگر بچه‌ها مجبور به کار نبودند.»

بچه‌هایی که مادر ایرانی داشتند هم به بهزیستی دزفول معرفی شدند برای تحت‌پوشش قرار گرفتن. «من نه وزیر کارم نه سازمان بهزیستی اما در حد توان، کاری که از دستم برمی‌آمد، انجام دادم.» ماجرای آقامعلم و 70کودکش همه‌گیر شد.

دزفولی‌های دور از وطن آنهایی که یا در آلمان زندگی می‌کردند یا کانادا اعلام آمادگی کردند برای کمک. «هیچ کمکی را قبول نکردم تا سوءتفاهمی پیش نیاید.» امید آقامعلم به مردان داخل سرزمینش است. مردانی که دستی در تصمیم‌گیری‌ها دارند. آنانی که شاید کلامی از آنها گره کوری باز کند از زندگی «آرش»‌های دیگر.

 

 

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.