پسر 8 ساله افغانستانی پس از روزها سرگردانی در شیراز و تهران سرانجام به کمک هلالاحمر به وطن بازگشت
«زبیر»؛ گمگشتهای از کابل!
حرف نمیزند. بغض كرده و برافروخته شده است. چندينبار نامش را ميپرسم، اما با چشمان قرمز و اشکآلود فقط به چشمانم زل زده و با ابرو جواب میدهد. با اینکه متوجه میشود با او همزبان هستم، اما انگار هیچکدام از واژههايم برایش آشنا نیست. همه تلاشم را میکنم که نامش را بگوید و از آن شب عجیب و پرماجرا تعریف کند، اما جز چند کلمه کوتاه و نامفهوم حرفی برای گفتن ندارد. یعنی بغض چنان راه گلويش را بسته كه نمیتواند حرف بزند. این حجم از احساس غربت و حیرانی و سکوت را روزهای اول سفر به افغانستان تجربه کردم و برای من هم قابل درك است، بنابراين خيلي با احتياط اعتمادش را جلب ميكنم. پس از يك سكوت طولاني، وقتي براي آخرينبار به زبان خودشان پرسيدم: «پسر قندوم، نامت چيست؟» گفت: «نامم زبیر است.»