یادداشت شرمین نادری-سه سال پیش که برای تحقیقات فیلمنامهای به چابهار میرفتم، حتی به خیال هم نمیدیدم هر بار دل کندن حتی از درخت کُنار و انبه و خنده بچهها و حتی صحراهای خشک هم اینقدر برایم سخت باشد.
همان وقت پدرم که تجربه سالها کار عمرانی در سیستانوبلوچستان را داشت، به من گفت آن خاک پاگیرت میکند و خیال میکنم همین اتفاق هم افتاد، چه در زمین و کتابخانه کانکسی کوچک آقای بهار و چه در سیدبار، در آن مدرسه قدیمی و نیمهمخروبهشان وقتی بچهها برایم قصه شازده کوچولو را بازی میکردند و مجبورم کرده بودند یکی از گلهای سرخ مزرعهای روی سیاره زمین بشوم.
راستش اهالی سیدبار بیشتر جوان هستند و کودک و همین کودکیشان وقت بازی فوتبال یا چه میدانم والیبال عصرانه یا خندههای دخترانه بچههایشان وقت شعر خواندن من، از من همان مادری را ساخت که سالها گمکرده بودم.
در سیدبار ما 10 روز تمام عکاسی کردیم، آن هم با بچههایی که اغلب به عمرشان گوشی یا دوربین توی دست نگرفته بودند و با وجود همه کمبرخورداریها باهوش و توانا از آب درآمدند.
بچهها قصه گفتند و هوتکها و درختهای خرما و انبه را نشانم دادند و من را از اجنه زیر درخت کُنار ترساندند و کاری کردند که با تمام وجود جوشیدن شیره جان را برای آموزش این بچهها و حتی بزرگترهایشان حس کنم.
قرار ما برای آن سفر این بود که به ساختن مدرسه تازه سیدبار که پویش ایران من با طراحی نزدیک به فضای بومی اما بسیار مدرن ساخته بود، کمک کنیم.
البته با همراهی بچهها و زنان روستا و همه این ایدهها، نقشههای بینقص مینا کامران دوست عزیزم بود که صندوق تعاونی روستایی راه انداخته بود و زنان روستایی را به سوزندوزی دستبند و گوشوارههای زیبا و هزار و یک محصول دیگر وادار کرده بود.
نتیجه هم پا گرفتن تعاونی و شرکت کوچک «دوختههای بانوک» بود که سوزندوزی زنان روستایی را برای فروش به تهران میفرستاد و باعث مستقلشدن خیلی از زنان و بهتر زندگیکردن اغلب مردم روستا شده بود.
با سود یکی از همین نمایشگاههای سوزندوزی و البته سودی که قرار بود از نمایشگاه عکس عاید بانوک و سیدبار شود، قرار بود این مدرسه کامل شود و بچهها هم در ساختهشدن آن سهم بزرگی داشته باشند.
مینا فکر میکرد این بهترین راه است برای اینکه مالکان حقیقی مدرسه، این بنای قشنگ و عجیب را از خودشان بدانند و همین هم شد.
در وانفسای شلوغیهای آبان گذشته و برف و آلودگی و سنگینی روزگار، نمایشگاه قصههای سیدبار برگزار شد و خیلی از آدمهایی که تصوری از زندگی روستایی در دشتیاری نداشتند، آمدند و عکسهای بچهها را خریدند و عاشق سوزندوزیها شدند.
یادم هست توی همان نمایشگاه حسین علیمرادی دوست عزیزم که فقط چند هفته بعد زنده بود، به من گفت دیدی چطور پاگیر و عاشق شدی و گفتم من دیگر مادر شدم حسین جان و بچههایی دارم از گوشت و پوست خودم و بعد هر دو سکوت کردیم، چه میدانستیم اوقات شهر به هم میریزد، حسین در تصادفی در نزدیکی همان پیرسهرابی که برای بچههای کنکوریاش دل میسوزاند، از دست میرود و من شروع میکنم به جمعکردن کمک و همه دوستانم را هر جور شده در ساختن این مدرسه شریک میکنم، بهطوریکه این ساختمان قشنگ به آن روزنههایش به صحراها دیگر یکی از عزیزترین مکانهای دنیاست برای همه ما.
این بار اما بعد از یکسال وقتی با مینا به دشتیاری رفتیم که مدرسه را برای استفاده بچهها آماده کنیم و اسباببازیها و کتابهایی که ناشران و انجمن اسباببازیسازان برایمان فرستاده بودند، توی قفسههایی که سازنده خیری باسلیقه تمام درست کرده بود، بچینیم، مینا و دوستان من در سیدبار، خیلی نزدیکتر و خیلی عزیزتر از قبل بودند.
در تمام این یکسال با هم برای کتابخانههای کوچک روستایی کتاب و میز پینگپنگ، اسباببازی و حتی لپتاپ جمعوجور کرده بودیم، با هم از دست مدرسه بیکولر این یکی و بچههای درسنخوان آن یکی روستا حرص خورده بودیم و وقتی سیل آمده بود، با هم برای کمک پویش راه انداخته بودیم.
راستش برای بچههای سیدبار حالا همان اتفاقی افتاده بود که من هم با تمام وجود تجربهاش کرده بودم، دنیا بزرگتر شده بود، دغدغهها بزرگتر بودند و قضیه دیگر فقط روستای سیدبار نبود که ساختن مدرسه و کتابخانهای بود برای همه بچهها که راحت بیایند هر کتابی دوست داشتند بخوانند و بازی کنند و حرف بزنند و کنار همدرس بخوانند و بخندند.
وقتی از صبح علیالطلوع در آن ساختمان قشنگ، آنهم بدون وجود کولر کاری میکردیم و خنک بودیم، وقتی توی اتاق بازی، بچهها و بزرگترها را در حال رقابت و خنده میدیدیم، وقتی کتابها را به زنان روستایی معرفی میکردیم و اولین نمایش فیلم را برای خانمها که کمتر تمایل دارند از خانه بیرون بزنند، راه انداخته بودیم، اشکهای من درست مثل همان بارانهای سال گذشته جاری بود.
نه به این خاطر که خیال میکردم کاری بزرگی کردهام، چون فقط پشت سر آدمهایی که کارشان را بلدند و میدانند چه میخواهند، راهرفته بودم و یاد گرفته بودم که دنیا خیلی بزرگتر از من و شهرم و حتی سیدبار و دشتیاری است.
حالا هر مدرسهای که پویش ایران من یا هر پویش و خیر اهلدل و البته اهل فکری بسازد و هر جایی که دوستم مینا کامران برای تسهیلگری و آموزش برود، شما بنده را پیدا میکنید که گوشهای نشستهام و برای بچهها شعر توپ قلقلی میخوانم و میخندم، این قولی است که به خودم و به آن ساختمان عجیب وسط دشتی بزرگ دادهام، وقتی نور ماه افتاده بود توی حیاط و ابوبکر کوچک ستارهها را نشانم میداد و میگفت خاله آن یکی مریخ است، آن یکی که پارسال دوستش داشتی، مشتری است و این یکی هم گمانم زحل باشد.
یک سال گذشته بود از روزی که با ابوبکر درباره ستارهها حرف زده بودیم و درسش را خیلی خوب یاد گرفته بود.
پس همانجا به خودم و به مدرسه و به ابوبکر و به مهسای کوچک و یسنا و خیلیها قول دادم که باز برگردم، به هر جایی که میشد سرک بکشم و به هر چه که دیدم بگویم شازده کوچولوی من، بگو آن ستاره را میشناسی؟