کاش فقط خانهمان خراب میشد
گفتوگوی «َشهروند» با 2 خانواده داغدیده مادر و پسر و تازه دامادی که در زلزله تلخ هرمزگان جان دادند
هربار به یاد آن لحظه میافتد با صدای گرفتهاش زار میزند. لحظه مرگ پسر و همسرش ثانیهای از جلوی چشمانش محو نمیشود و عبدالرحمان در این دو روز به اندازه چندین سال شکسته و فرتوت شده. این از صحبتهایش پیداست.
سیما فرهانی- شهروندآنلاین؛سخت نفس میکشید. آوار به او و مادرش مهلت زندگی نداد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا امیر و مریم در خانه خودشان دفن شوند. امیر در دستان پدرش جان داد. عبدالرحمان خاکها را کنار زد تا به پسرش رسید. غرق در خون بود، ولی هنوز داشت نفس میکشید. عبدالرحمان با تمام توان فریاد میزد و کمک میخواست. ولی مگر در آن جهنم و آشوب کسی پیدا میشد که به داد این پدر دلسوخته برسد. فریادهایش فایدهای نداشت. پسر نوجوانش برای لحظهای چشمانش را باز کرد و به سختی نفس کشید. عبدالرحمان برای آخرین بار اسم پسرش را فریاد زد، ولی هیچ جوابی نشنید. دیگر حتی از نفس کشیدن هم خبری نبود. امیر 16 ساله در آغوش پدر جان داد.
اما این تنها مصیبت خانواده محمدی نبود. کمی آنطرفتر، در میان خانه خرابشده این خانواده، مادر امیر هم زیر آوارها ماند. عبدالرحمان وقتی پسرش در آغوشش بود، با فریادهای فرزندان دیگرش فهمید که همسرش هم زیر آوار مانده؛ به سراغ او رفت، اما بخت با این مرد یار نبود. او شاهد مرگ همسرش هم شد. در مقابل چشمانش و در عرض چندثانیه تمام زندگیاش نابود شد. هم پسرش، هم همسرش و هم خانهاش را از دست داد. سرگردان و بیسرپناه با فرزندان دیگرش در چادر مانده است. صدایش گرفته و نمیتواند خوب حرف بزند. از بس فریاد زد و کمک خواست، از بس در این دو روز اسم پسر و همسرش را فریاد زده دیگر نمیتواند صحبت کند. از آن لحظه تا حالا حتی وارد خانه خرابش نشده و با فاصله چادر نصب کرده است. نمیتواند وارد آنجا شود. حتی برای اینکه برود و کمی از وسایل باقیمانده را جستوجو کند. آنجا را قتلگاه همسر و فرزندش میداند و نمیتواند پایش را در آن خانه بگذارد.
مرگ در آغوش پدر
هربار به یاد آن لحظه میافتد با صدای گرفتهاش زار میزند. لحظه مرگ پسر و همسرش ثانیهای از جلوی چشمانش محو نمیشود و عبدالرحمان در این دو روز به اندازه چندین سال شکسته و فرتوت شده. این از صحبتهایش پیداست: «شب بود. خانه ما یک خانه قدیمی حیاطدار بود. من و دو پسر دیگرم در اتاق این طرف حیاط بودیم. همسرم، امیر و دختر کوچکم هم داخل خانه اصلی بودند. ناگهان زلزله آمد. همان زلزله اول بود. صدای مهیب و لرزش وحشتناک؛ خیلی ترسیدم. بلافاصله از خانه بیرون آمدم. به سمت آن یکی خانه رفتم. دیگر همهچیز خراب شده و آوار ریخته بود. دختر کوچکم در آشپزخانه گیر کرده بود. ولی خبری از امیر و مریم نبود. فریادزنان اسم آنها را صدا زدم. به سمت خانه رفتم و چندین سنگوکلوخ را برداشتم. پسرم را زیر آوار دیده بودم. او را در آغوش گرفتم و صدایش زدم. غرق در خون بود.»
فریادهای تلخ
اشک میریزد و نمیتواند جملهاش را تمام کند. صورتش را میان دستانش میگیرد و گریه میکند: «هنوز داشت نفس میکشید. صدایش زدم امیر جان بابا بلند شو. چند نفس به سختی کشید و ناگهان نفسهایش قطع شد. دیگر نفهمیدم چه شد. فریاد زدم و اسمش را صدا کردم. از مردم کمک خواستم. ولی آنجا همهمه بود. همه خانه ریخته بود. همه ترسیده بودند و فرار میکردند. کسی نبود به داد من برسد. آنقدر فریاد زدم که صدایم گرفت. همان لحظه کمی آنطرفتر مریم را هم دیدم. غرق در خون زیر آوار بود. او را صدا زدم، ولی جوابی نگرفتم. مریم همان لحظه جان داده بود. دیگر نمیدانستم باید چکار کنم. دختر و دو پسر دیگرم را برداشتم. آنها را نگاه کردم تا مطمئن شوم که سالمند. نمیدانم چقدر گذشت که ناگهان زلزله دوم آمد. خیلی ترسناکتر و وحشتناکتر بود. دیگر همهچیز بهم ریخت. خانهها کامل تخریب شد. هیچ چیز سر جایش نبود. من فقط فریاد میزدم. فریاد میزدم و هیچ جوابی نمیگرفتم. جان دو عزیزم گرفته شده بود. خانهام خراب شده بود. دیگر باید چکار میکردم. ساعتی گذشت تا به خودم آمدم. فرزندانم را در آغوش گرفتم و گوشهای نشستیم.»
کاش عزیزانم زنده بودند
او ادامه میدهد: «هوا گرم بود و بچههایم داشتند اذیت میشدند. تمام خانهها خراب شده بود. همه در شوک به سر میبردند، اما طولی نکشید که فهمیدم این زمینلرزه کشته زیادی نداشته. بهجز همسر و پسرم، سه نفر دیگر فوت شده بودند. یعنی فقط ما پنج خانواده داغدار شدیم و علاوه بر زندگیمان، عزیزانمان را هم از دست دادیم. به حال خودم گریه میکردم. کاش همسر و پسرم هم مثل من و بقیه زنده میماندند و کاش فقط خانهام خراب میشد. کاش تمام زندگیام را از دست میدادم. ای کاش الان با پسرم در میان آوارها بهدنبال وسیلهای سالم برای زندگی میگشتیم. همسرم با همین آذوقهها برایمان سفره میچید و در چادر با هم میخوردیم. آن شرایط هم سخت بود، ولی حداقل امیرم کنارم بود و مریم به رویم لبخند میزد. الان دیگر هیچ درخواستی ندارم. فقط دلم به حال بچههایم میسوزد. اینکه باید در این گرما در چادر بمانند. ولی تا الان حتی نزدیک خانهام هم نشدم. در همین انتهای حیاط چادر زدهام. اصلا داخل نرفتم چون دلم نمیآید. من آنجا پسر و همسرم را از دست دادم. آنجا برایم نماد مرگ عزیزانم است. برای همین در چادر ماندهایم و با کمکهای امدادگران روزگارمان را سپری میکنیم.»
چرا او رفت و من زندهام
در میان قربانیان این حادثه تلخ، تازهدامادی بود که نتوانست به آرزوهایش برسد. تازه عروسش را تنها گذاشت و با زلزله رفت. حالا این تازهعروس مانده با خانهای آوارشده و داغ بزرگ عشق زندگیاش؛ اشک میریزد و نمیتواند آن لحظه را فراموش کند. همان لحظهای که با نور موبایل توانست پیکر شوهرش را از زیر سنگوکلوخها ببیند، اما کمکی از دستش برنمیآمد. این دختر اشکریزان به «َشهروند» میگوید: «شوهرم 30 سال داشت. آرایشگر بود. پسرعمو و دخترعمو بودیم. از سالها پیش عاشق هم شدیم و تازه چندماه پیش ازدواج کردیم. همین خانهای که حالا آوار شده، خانه آرزوهای من و صابر بود. تازه زندگی مشترکمان را آغاز کرده بودیم. صابر کلی آرزو داشت. همیشه میگفت تو را تبدیل به خوشبختترین زن دنیا میکنم. ولی نتوانست به آرزوهایش برسد. رفت و مرا تنها گذاشت. خانهخراب واقعی منم که زندگیام را از دست دادم. شوهرم رفت و دیگر حتی نمیتوانم درست نفس بکشم. عذابوجدان دارم که چرا او باید برود و من زنده بمانم.»
کشف جسد در میان سنگها
هم از به یاد آوردن آن شب شوم حالش بد میشود. دستانش میلرزد، بغضش میترکد و بلندبلند گریه میکند. دقایقی میگذرد تا کمی آرام میشود و میگوید: «من داخل دستشویی بودم. درست لحظهای که بیرون آمدم زلزله شد. همان کنار دستشویی یک در دیگر داشتیم. از همان در فرار کردم. صابر داشت شام میخورد. آخرین تصویرش را خوب به یاد دارم. برایش غذا بردم و داشت میخورد. دیگر او را ندیدم. وقتی از خانه بیرون آمدم خواهرم، مادرم و دامادم را دیدم. آنها در همسایگی ما زندگی میکردند. وحشت کرده بودند. به من گفتند صابر کجاست. من که شوکه بودم، گفتم مگر صابر بیرون نیامد. چرا همه شما بیرونید ولی صابر نیست. چرا فرار نکرد. او داشت شام میخورد. بلافاصله با دامادمان به سمت خانه که آوار شده بود، رفتیم. هرچه صدایش زدیم فایدهای نداشت. جواب نمیداد. دامادمان رفت و دو نفر کمک آورد. همه با هم بهدنبال صابر گشتیم. تااینکه با نور موبایل او را زیر آوار دیدیم. صدایش زدیم جواب نداد. سنگها خیلی بزرگ بودند. با کمک چندنفر سنگها را کنار زدیم و صابر را بیرون آوردیم. ولی نفس نمیکشید. خیلی لحظه سختی بود. باورم نمیشد که دیگر نیست. وقتی پیدایش کردیم امید داشتم که زنده و فقط زخمی شده باشد. ولی او دیگر جانی نداشت.» این دختر ادامه میدهد: «زندگیام نابود شد. خانهام خراب شد و شوهرم رفت. حالا دیگر نمیدانم باید چطور زندگیام را سر کنم. در چادر میمانیم. اینجا به ما آذوقه دادهاند. ولی ما هیچ سرپناهی نداریم و این، ما را عذاب میدهد.»
ماموریت سخت سرخپوشان
از ساعتهای اولیه حادثه، امدادگران زیادی در محل زلزله مرگبار هرمزگان حاضر شدند و عملیاتهای سختی را پشت سر گذاشتند. مهدی پاداش، یکی از نجاتگران هلالاحمر شهرستان رودان است. او از لحظه اول در منطقه حضور داشت و در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» ماموریت سخت خود را روایت کرد: «چون بلافاصله پس از زلزله اینترنت و برق قطع شده بود، کمی دیرتر خبر زلزله گزارش شد، اما بلافاصله ما به محض شنیدن این حادثه به محل رفتیم و آنجا را ارزیابی کردیم. آنهایی که عزیزشان را از دست داده بودند، خودشان اجساد را بیرون کشیده بودند. ولی صحنهها خیلی تلخ بود. بهخاطر شدت زمینلرزه همه خانه آوار شده بود. مردمی که از ترس به بیرون از خانه هجوم آورده بودند، فریاد میزدند. گریه میکردند. چندنفر زیر آوار بودند. صدای ناله از زیر آوار شنیده میشد. از طرفی خانوادهها هم اشک میریختند. یکی برای عزیزش و یکی برای خانه و زندگیاش. همین مسأله ماموریت ما را با سختی مواجه کرده بود. هیچکس آرام نمیگرفت.»
او ادامه میدهد: «خانوادهها از لحاظ روحی بهم ریخته بودند. بعد از زلزله مرتب پسلرزه میآمد. همه ترسیده بودند. هیچ خانهای سالم نمانده بود. همین مسأله باعث بهم ریختن خانوادهها شده بود. سعی کردیم آنها را آرام کنیم. از طرفی زخمیها هم بودند. البته بیشتر آنها هنگام فرار زخمی شده بودند. ولی در زیر آوار هم افرادی بودند که آنها را زنده بیرون آوردیم و به بیمارستان منتقل کردیم. یکی سرش شکسته و دیگری دستوپایش. در کل همه ناله میکردند. درست است که خیلیها خسارت جانی ندیدند، اما حال روحی خیلی بدی داشتند. چون تمام زندگیشان از دست رفته بود. تااینکه در نهایت همه اجساد و زخمیها بیرون آورده شدند و بقیه عملیات، رسیدگی به زلزلهزدگان بود.»
در کنار زلزلهزدگان هستیم
حسن تشکریان، رئیس اداره عملیات امدادونجات جمعیت هلالاحمر استان هرمزگان نیز روایت دیگری از این ماموریت دارد و به خبرنگار «شهروند» میگوید: «ما در روستاهای زلزلهزده 1500 چادر، 1200 بسته موادغذایی 72 ساعته و 300 تخته موکت و اقلام امدادی دیگر توزیع شده است. همچنان این توزیع ادامه دارد. ما در کنار زلزلهزدگان هستیم. تمام شعبات هلالاحمر استان هرمزگان پایکار بودند. 12 شعبه داریم که از هر شعبه حداقل یک تیم عملیاتی فرستادیم. همچنین 40 نفر از شعبه هلالاحمر فارس به منطقه اعزام شدند. تیمهای ما پنج نفره است و در کل حدود 140 امدادگر در قالب 20 تیم عملیاتی در منطقه حضور یافتند و به مردم کمک کردند. این عملیات تا بهتر شدن شرایط مردم ادامه خواهد داشت.»