اینجا نجف است و کودکان بسیاری همراه خانوادههایشان راهی حرم حضرت امیرالمومنین شدهاند. هوا گرم است و مادران دغدغه حفاظت از کودکانشان دارند.
سیمین برادران- شهروند؛ «همه بهسرعت از کنارم میگذرند، لباس مشکی زن و مرد نمیشناسد و همه یکدست هستند. مشکی مشکی! انگار آنها مثل ما برای عزاداری آمدهاند. آخر مادر میگفت اتفاق مهمی افتاده است و گریه میکرد. همین مسأله باعث شد تا از این پایین تشخیص آدمها از پدر و مادرم سخت باشد. نور خورشید کف زمین میغلتید و چشمانم را نیمهباز میکرد و نمیتوانستم درست روبهرویم را ببینم. گرمای زمین هم به صورتم میخورد. از اینطرف به آنطرف میرفتم و مادرم همهجا مراقبم بود تا اذیت نشوم. سقف کالسکهام را کامل کشیده بودند و من تنها صدای اطرافم را میشنیدم.»
فاطمهای که بعد از سالها از «امیر» گرفتیم
«دخترم دوسال و نیمه است و نمیخواستم تنهایش بگذارم. از اصفهان آمدهام و ترجیح میدادم فاطمه کنارم باشد تا اینکه او را در کنار پدربزرگ و مادربزرگش بگذارم.» این سخنان مادر فاطمه است که حالا او را با آرامش در کالسکه خوابانده بود و به سمت حرم حضرت امیرالمومنین علی(ع) در حرکت بود. «قبل از کرونا هم آمده بودم. آن زمان فاطمه نبود و ما از خدا او را میخواستیم تا زندگیمان قشنگتر شود. سالهای زیادی چشم انتظار فاطمه بودیم و حالا برای تشکر راهی عراق شدیم و همه سختیهایش را هم به جان میخریم.»
مادر فاطمه بطری آب روی دستش را روی حوله میریخت و با حوله فاطمه را باد میزد تا گرمازده نشود: «خدا به من و فاطمه توان زیادی داده است تا بتوانیم هر دو با هم زیارت برویم. این آرزوی من و پدرش است تا با فاطمه سه نفری به پابوسی حضرت امیرالمومنین علی(ع) و امام حسین(ع) برویم.»
حسن دزفولی و دعا برای ظهور
حسن از آن دسته از مهمانان کوچک قامت «امیر» است که از دزفول به همراه خانوادهاش آمده بود. میگفت چیزهای زیادی از امام حسین(ع) و پدرش علی(ع) میخواهد. «امیدوارم زودتر ظهور رو ببینم.» خواسته کودک چهار ساله زائر نجف بود. او خواستههای دیگری هم داشت. «دلم میخواهد مادر و پدرم پولدار شوند.»
حسن لباس بلند سیاهی بر تن داشت و با شیطنت تمام به این طرف و آن طرف میدوید. او در همین حال از روزهای گرمی میگوید که در کنار پدر و مادرش پیاده راه میرود و راه سخت را با روش مادرش هموار میکند. «خیلی گرمم بود، ولی روی سرم آب پاشیدم تا گرما از سرم برود. مادرم میگوید اگر زیر نور خورشید آب بریزم، خورشید به سراغ آنها میرود و دیگر کاری با من ندارد.»
مراقبم گرمازده نشود
از دور فرزند روی کالسکهاش را باد میزد تا مبادا گرمازده شود. نزدیکتر شدم. «فرزندتان گرمازده شده است؟» اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود. پدر زینب با جدیت خاصی گفت: «نه پیشگیری میکنیم. آخر نباید گرما بچه را اذیت کند و باید خاطره خوبی از زیارت داشته باشد. یکسره آب روی سر و صورتش میریزیم. هر چه آب از موکبها میگیریم به بچهها میدهیم تا اذیت نشوند.»
به دختر دیگرش اشاره کرد. اسمش مریم بود، به پدر و مادرش برای نگهداری از زینب کمک میکرد. انگار تازه به سن تکلیف رسیده بود و در مقابل خواهرش احساس مسئولیت میکرد. «نمیخواهم پدر و مادرم اذیت شوند. آخر میگویند به پدر و مادر باید کمک کرد. تازه زینب خواهرم است و میخواهم حالش خوب باشد.» مریم شالی به دست گرفته و کنار کالسکه ایستاده بود تا ظهر سوزان عراق را از سر بگذرانند.
با شال خیس خواهرش را باد میزد تا راحتتر بخوابد و مادر و پدرش ناهارشان را بخورند. گونههایش زیر گرما گل انداخته بود. «من تازه غذا خوردم و یکسره مادرم به من آب میدهد تا گرمم نشود. من هم مراقب خواهرم هستم.» خنده زیبایی بر لب داشت و با خجالتزدگی این حرفها را به ما میگفت.
«برای اینکه دخترانتان گرمازده نشوند چه کار میکنید؟» سوالی بود که میتوانستم از زائرانی که بیش از پنج روز زیر سایه موکب امام حسین(ع) و امیرالمومنین(ع) شب و روز خود را گذراندند و حالشان خوب بود، بپرسم. آخر تصور میشود که با دو بچه کوچک تحمل گرما و زیارت سخت باشد. «ما پیشگیری میکنیم. از همان اول که از سمنان راه افتادیم. شما شربت خاکشیر را با آبلیمو و آب قاطی کنید و هر جا هم میتوانید آب به بچهها بدهید تا گرما را از سر بگذرانند.» معجون مادرانه و کمکهای خواهرانه و مدیریت پدرانه باعث شد تا زینب در خواب ناز به سر ببرد و به مهمانی امیرالمومنین بیاید.
مداح کوچکقامت مهمان امیر بود
امیر زائر شهر قدسی داشت که میگفتند هر سال اربعین میآید. نوههای پیرمرد هنگامی که در حال صحبت بودیم، به میانه حرف پریدند و سلام کردند. «علاقه باعث میشود هر سال دست نوهها را بگیرم و به عراق بیایم. امروز نجف هستیم و فردا راهی کربلا میشویم.» با افتخار دست پسر کوچک مشکیپوش را بالا گرفت و گفت این یکی نوهام مداح است و هر سال برای مداحی میگوید من را عراق ببرید. نذر نکرده با این سن و سالش، ولی خواستهاش شبیه نذر است.»
بعد از اربعین میخواهند برگردند و با ماشین شخصی تا مرز آمدند. «اگر نوههایم مثل هر سال بتوانند نجف تا کربلا را پیاده میرویم و اگر نتوانستند ماشین میگیریم. هدف این است که از کودکی با این فضا آشنا شوند. دلمان گرفته بود و اگر نمیآمدیم خیلی میشکستیم.» پیرمرد این حرف را زد و گریه کرد.
علی اولین بار بود که کربلا میآمد و از استادش مداحی یاد گرفته بود. پسر سیاهپوش کوتاهقامت که پنج سال بیشتر نداشت. پدربزرگش خواست تا همان مداحی معروفش را بخواند. «یه عالمه گریه به روضه بدهکارم، تا خوب نشه زخمات دست برنمیدارم، بذار حالا حالا نوکر شما باشم، لحظه مرگم؛ تو خاک کربلا باشم…» همه عزاداران دور علی جمع شدند و به سینهزنی پرداختند.
پیرمرد نوههای دیگرش را به ما معرفی کرد. محمد، علی، حسین، سجاد، مهدی و کاظم فرزندان دختران و پسران پیرمرد بودند، اما مهدی کالسکهنشین را بیش از بقیه مراقبت میکرد و دیگر نوههایش هم او را کمک میکردند تا سفرش با خیر باشد.
برای شفای پسرم آمدم
اهل آذربایجان بود و یکسره گریه میکرد. ماجرا از یک بیماری لاعلاج کودک تازه متولدشده شروعشده بود. مشهد، قم، کربلا، سامرا، کاظمین و حالا نجف را برای شفای پسرش زیر پا گذاشته بود. ظاهر کودک نشان نمیداد، اما خونجگر مادر نشان از بیماری داشت که باید تا پیش از پنج سالگی خوب میشد وگرنه مادر همه امید خود را برای داشتن فرزندش تا نوجوانی را از دست میداد. آمده بود تا شفای کودکش را از «امیر» و فرزندش بگیرد. اعتقاد عمیقی داشت. خودش تنها پا به میدان گذاشته بود و یکتنه کودک را با کالسکهاش به اینطرف و آنطرف میبرد. پدرش در تصادف جانش را ازدستداده بود و حالا همه امید مادر به راهی بود که برای شفای کودکش در آن قدم میزند.
پسران امیر و اشک مادر
شش کودک قدونیمقد مهمانان ویژهای بودند که همراه مادر و پدرشان به زیارت آمده بودند. حرکتی که هر ساله تکرار میشود و امسال هم یک برادر کالسکهنشین در جمعشان داشتند. «پسرانم دست به کمکم هستند، بار از روی دوشم برمیدارند و نمیگذارند اذیت شوم.» پنج پسر که بزرگترینشان 12 سال داشت، مهمان «امیر» بودند و هر یک از این پسران نوبتی کالسکه را میکشیدند و گاهی هم بر سر همراهی برادر کوچکشان به اختلاف میخورندند.
«میخواهیم ثواب بیشتری کنیم و به مادرمان کمک کنیم.» هر یک برای حضور در این مراسم باشکوه عجله داشتند و حالا برای اینکه رنج سفر به مادر بیرجندی و پدر کاشمری شان سخت نیاید دست به کمک شدند. شیطنت از چشمانشان میبارید و با برادر کوچکترشان بازی میکردند، اما به شیوه پسرانه. در شلوغی کالسکه را هل میدادند و از موانع فرضی عبور میدادند. مادرشان برای داشتن فرزندان صالح شکر میگفت و از اینکه «امیر» آنها را پذیرفته بود، اشک در چشمانش حلقه زد.
نجف و دلهای گرم وصله پینه شده
اینجا نجف است و مادران و پدران زیادی دست به کالسکه شدهاند و همراه خانوادهشان به پابوسی «امیر» و فرزند شهیدش آمدهاند. دلهایشان از وجود هم گرم است. اینجا نجف است و دل مردمان نجفی هم به همین زائران کالسکهنشین خوش است و حالا آنان هستند که به شهر در عزاداری سید و سالار شهیدان رنگوبوی دیگری دادهاند. دلهای بسیاری از این زائران وصله پینه شده است و آمدهاند تا «امیر» مرهمی باشد برای روزهای پیشرو. آمدهاند تا کودکان کالسکهنشینشان هم از کودکی بدانند «امیر و فرزندانش» که بودند و چه کردند. اینجا نجف است… .
//انتهای پیام