طلبیده شدهاند. قرعه بخت که به نامت باشد فرقی نمیکند کجای این آسمان آبی باشی و زیر کدام سقف نفس بکشی. قرار بر آمدن است.
لیلامهداد – شهروند؛ آمدنی که به هر شکل و شمایلی باشد زیباست و ستودنی. این مردان خوشاقبالند که قرعه آمدن به نامش افتاده. دل کَندهاند از خانه و زن و زندگی تا راهی اینجا شوند؛ عراق سرزمین عشاقی که به وقت عاشقی غایب بودند.
به تلافی غیبت 1400 ساله، امروز اینجایند در مسیر چشمنواز منتهی به نجف اشرف. نجفی که گنبد طلایی مولا در میانه آسمانش فخرش شده در میان شهرهای دیگر عراق. فرقی ندارد چگونه و برای چه آمده باشی، دل که اینجا باشد از هر شهر و دیاری راهی مهران، شلمچه یا خسروی میشوی برای اثبات عاشقی.
جاروهای دستهبلندشان را روی آسفالتهای تفتزده میکشند برای اثبات عشقشان به مولا. قرارشان بر این است مسیر زائر مولا پاک باشد از هر ناپاکی. قراری زیبا که مردانه پای آن ایستادهاند و دل بستهاند به حسوحالی که در سینه دارند.
من کربلایی شوم؟! باورم نمیشود
قرعه به نامش افتاده. شاهین اقبال بر شانههایش نشسته. شوق این وصل را میتوان از چشمهای به گود نشستهاش، خواند. قدوقامتش بلند است و استخوانی. موهای سفید ریشش خوش نشسته به چهره استخوانی و کشیدهاش. چندقدمی بیشتر با صحن امیرالمومنین فاصله ندارد اما سر به زیر انداخته و جاروی بلندش را روی آسفالتهای ترکخورده از گرما میکشد. «باورم نمیشد. من بیام کربلا!»
پنج شاید هم 6 روزی است میهمان عراق شده به یمن قرعهکشی. «بین چندین و چند نفر قرعهکشی کردند برای آمدن به کربلا.» پابوس امیرالمومنین رفته، سری به کوفه زده و خاک کربلا را به چشم سرمه کرده، اما هنوز باور ندارد زیر آسمان کربلا نفس میکشد. جزو نیروهای خدماتی شهرداری منطقه 15 است و موهایش را همانجا سفید کرده.
«بین سه شیفت تقسیم شدهاند. عدهای صبحها بعد از نماز صبح کارشان شروع میشود تا وقتی صدای موذن از گلدستهها پخش شود.» شیفت دوم از ظهر استارت میخورد تا به وقت نماز مغرب و عشاء. امروز شیفت سوم نصیب «نقی» شده. «تا خود صبح هستیم. نماز را حرم میخوانیم و میرویم برای استراحت.»
استراحت برایشان گویی معنا نشده. حالا که طلبیده شدهاند برای خدمت مولا از هر دمی بهره میبرند برای فیض بیشتر. «زمانهای استراحت میرویم زیارت. خستگی از تن آدم میرود، آرامش عجیبی دارد این نجف اشرف.»
خودش طلبیده، این یک نشانه است
ریزنقش است و پا در سنوسال گذاشته. هر جارویی که میکشد روی زمین اشکی هم غلت میزند از چشمانش. سرخی چشمهایش حکایتگر اشکهای این لحظه نیستند. این چشمها تَری چندروزه را به جان خریدهاند. دستهایش گره خورده با دسته بلند جارو. دستها عقبوجلو میروند برای پس زدن پلاستیکهای ولو شده روی زمین، اما لبها مشغول ذکر گفتند؛ یا امیرالمومنین، یا اباعبدالله و…
نذر داشته و حالا طلبیده شده برای خدمت به زائران آقا. «پسرم مریض است. خودش طلبیده و هنوز باورم نمیشود.» پزشکها ناامید شدند از شفا گرفتنش اما پدر، امید بسته به مهربانی آقایش اباعبدالله. «حالا که خودش طلبیده یک نشانه است.» با آقایش عهده کرده شفای پسرش را بگیرد دوباره همراه پسر راهی کربلا شود برای ادای دین. «مصطفی» هم به قید قرعه امروز در خیابانهای نجف مشغول خدمت است.
واگویههای میان همکاران از راهی شدن گروهی به سمت کربلا و نجف خبر میدادند. «تو دلم گفتم کربلا کجا، من کجا. خوش بهسعادت کسایی که میشوند زائر آقا.» «مصطفی» بیخبر از اقبالی که به رویش لبخند زده. به هر همکاری میرسیده التماس دعا داشته برای پسر بیمارش. «به همکارهایم میگفتم آقا طلبید «امیرم» را یادتان نرود.»
اشک امانش نمیدهد. «قربون مهربانیت آقا که امروز اینجایم.» قبل از آمدن لیست زائران کربلا، خبر سفرش در خواب به «مصطفی» داده میشود. «خواب دیدم همکارم میگوید مصطفی التماس دعا. رفتی آنجا ما را فراموش نکنی.» نامش در میانه لیست زائران کربلای شهرداری منطقه 15 ثبت میشود. «بندگان خدا -پزشکان- ناامیدم کردند انشاءالله دست پر از پیش آقا برگردم پیش پسرم.»
از تَه دل از آقا آرامش بخواهید
روی جدول کنار خیابان منتهی به حرم نشسته و تکیه داده به جارویش و چشم دوخته به دوردستها. چشمهای قهوهای درشتی که پلک زدن را دریغ کردهاند تا مبادا دمی غافل بمانند از گنبد طلا. «نمیدانید چه حسی دارد، بخواهی و قسمتت شود؟» از سالهای دور طالب زیارت کربلا و پابوسی امیرالمومنین بوده اما دریغ از نامهربانی روزگار. «خیلی جوان بودم که کربلایی شدم، اما دیگه قسمتم نشده تا امسال.»
سربازی را تازه تمام کرده بود که بیماری خورهای شده به جان مادر. «آخرین آرزوی مادرم زیارت کربلا بود. با همان بیماری به هر جانکندنی بود آمدیم کربلا.» گرد پیری بر سر و رویش نشسته اما هنوز هم نام مادر خیلی راحت اشک را به چشمهای «حسن» میآورد. «این همه سال گذشت تا دوباره آقا به من نظر کرد.»
آرزوهایش کوچکند اما دوستداشتنی. «بیماری از خانه همه دور باشد. خدا ظالمان را خوار کند و خودش به داد مظلومان برسد؛ آمین یا ربالعالمین.» در همان لحظه دستش بیاختیار روی سینه میرود برای سلام گفتن به آقایش. «مال دنیا برای وارث. میماند نیت پاک و نام خوش انشاءالله برای همه ما همین باشد.»
رگهای متورم روی دستش خبر از سالها کار سخت میدهند. «باباجان به سنوسال من که برسید، میفهمید هیچچیزی به اندازه آرامش در زندگی ارزش ندارد. بروید صحن، دل بدهید به آقا و از تَه دل از او آرامش بخواهید. دعا یادتان نرود.»
این خدمت یعنی سعادت دنیا و آخرت
«من از خود آقا خواسته بودم، رویم را زمین نینداخت.» حرف از اعزام گروهی برای خدمترسانی به کربلا که شد از تَه دل از آقا اباعبدالله خواست زیارتش را نصیبش کند. سالها را یکی پس از دیگری پشتسر گذاشته اما هیچوقت کربلا در قسمتش نبوده. همیشه غبطه زائران کربلا را میخورده. «یکبار تصمیم گرفتم سنگ از آسمان هم ببارد بیایم کربلا. دلم نمیخواست بمیرم و کربلا را نبینم، اما نشد که نشد.»
از حقوق ماهانهاش ریزریز مبلغی را کنار میگذارد برای کربلایی شدن. «در یک کاروانی ثبتنام کردم. این برای خیلی سال پیش است، اما نشد و جا ماندم.» جا ماندن آن سال برای «محمد» یک معنی داشت؛ آقا دوست ندارد زائری همچون من داشته باشد. «حسم این بود آقا دوسم نداشت و جا ماندنم از سفر حکمتش این است.» شاید برای همین هیچوقت چنین جرأتی پیدا نکرد تا در یکی از کاروانهای کربلا ثبتنام کند. «اسمم در قرعهکشی درآمد، هنوز هم باورم نمیشود.»
حرف از اعزام گروهی به کربلا که شد «محمد» خبری از چندوچون آن نگرفت. ترس خاطره جاماندنش باعث شد جرأت نکند و حتی تهدلش آرزو نکند یکی از نامها، او باشد. «حتی میترسیدم از همکارانم درباره چگونگی سفر و … سوال کنم.»
اما همیشه و در همه این سالها غبطه زائران کربلا را میخورده. «وقتی میشنیدم کسی راهی کربلا شده با خودم میگفتم حتما لیاقت داشته چیزی که تو نداشتی.» بغض امانش نمیدهد و صورتش را نمناک میکند. «آقایم قربانشان بروم نشان دادند من هم لیاقت پابوسیشان را دارم. نمیدانید این حس چقدر برایم لذتبخش است.»
چند روزی است همسایه آقا امیرالمومنین شده و به قول خودش خدمت زائرانش را میکند. «همه عمرم قرار باشد اینجا در جوار آقا امیرالمومنین یا سیدم اباعبدالله خدمت خلق را کنم چشم بسته و از ته دل قبول میکنم. این خدمت یعنی سعادت دنیا و آخرت.»
//انتهای پیام