پدر مهربان به روایت یک دختر شهید
گفتوگو با زهرا مهربان، دختر فیضالله مهربان، يكي از شهداي غواص عمليات كربلاي 4 را ببینید
ماجراي پدر هم برای من مثل ماجرای شخصیت اصلی يك رمان است. بابا شخصیتی است که تعريف شده از سوی مادر و خانواده مادر و پدر، دوستان پدرم، عکسها و نامهها و بخش عمده آن تخیل من است. بابا در درون من است، چون خيلی وقتها به رفتارها و ویژگیهای خودم كه توجه ميكنم، میبينم برخی از آنها شبيه مادر است و آنهايی كه به او شباهت ندارد، پس حتما شبيه پدر است. از اينجا ميفهمم چه چیزی از من به پدر شباهت دارد كه باعث میشود در درون خودم او را حس كنم. وقتي خودم را در آينه میبينم كه شانههای پهنی دارم و چشمانم به او شبيه است باعث میشود او را يك شخصيت بيرونی ندانم.
انتظار در زندگی من از ابتدای تولدم بوده، يك لايه از آن عكسهايی است که از بچگی برايم معناي عجيبی داشتند. عكسهايی كه بالای یکسری از آنها ضربدری خورده و دورش خط کشیده شده كه برای من سوال ایجاد میشد، اما نمیپرسیدم. درواقع اینها عکسهایی بود که ما با آنها سراغ آزادهها میرفتیم که «اینو دیدی، اینو ندیدی».
اوايل گفتند بابا مفقودالاثر است، از یك زمانی به بعد گفتند مفقودالجسد است. اما جالب است كه چرا این انتظار در ما نمرد. اين را میشود از روند آلبوم عکسهای من ديد که مادر هر سال موقع تولد و مدرسه رفتن از من عکس میگرفت و به ترتيب در آلبوم میچید، انگار برای نشاندادن به کسی آماده كرده است. تا سال 76 که استخوانهای بابا را آوردند، انتظار برای من یک مفهوم دیگری پیدا کرد. بعد از مراسم و تشريفات رفتم سر خاك بابا و آنجا انتظار برای من تبديل شد به پرچم ايران كه روی قبر كشيده شده بود. اين پايان انتظار حلقه جديدی به مفهوم وطن كه اروندرود هست، اضافه كرد.