در سال 1940، ویویان موریس نوزده ساله از کالج واسار اخراج میشود. والدینش تصمیم میگیرند او را به منهتن بفرستند تا با عمه خود که تئاتر فروپاشیدهای در میانه شهر دارد، زندگی کند. ویویان در آنجا با شخصیتهای غیرمتعارف و کاریزماتیکی آشنا میشود؛ از بازیگرهای زن جذاب گرفته تا مردی خوشتیپ. اما وقتی از ویویان اشتباهی سر میزند که منجر به رسوایی حرفهای او میشود، دنیای جدیدش دگرگون میشود.
شهروند آنلاین: الیزابت گیلبرت، مقالهنویس، زندگینامهنویس و رماننویس آمریکایی، در ایالت کنتیکت در خانهای واقع در یک مزرعه کوچک بزرگ شد و خانواده او در محلی بدون همسایه زندگی میکردند. در خانه آنها از تلویزیون و رادیو خبری نبود، به همین خاطر، اعضای خانواده بسیار به مطالعه میپرداختند و سرگرمی الیزابت و خواهرش، نوشتن کتاب و نمایشنامه بود. گیلبرت با «شهر دختران» داستانی عاشقانه که در دهه 1940 در تئاتر شهر نیویورک جریان دارد، به دنیای داستاننویسی بازگشت. این اثر به بررسی مضامینی مربوط به زن، بیبندوباری و خصوصیات ویژه عشق واقعی میپردازد. در سال 1940، ویویان موریس نوزده ساله از کالج واسار اخراج میشود. والدینش تصمیم میگیرند او را به منهتن بفرستند تا با عمه خود که تئاتر فروپاشیدهای در میانه شهر دارد، زندگی کند. ویویان در آنجا با شخصیتهای غیرمتعارف و کاریزماتیکی آشنا میشود؛ از بازیگرهای زن جذاب گرفته تا مردی خوشتیپ، نویسندهای قاتل و مدیر صحنهای مزخرف. اما وقتی از ویویان اشتباهی سر میزند که منجر به رسوایی حرفهای او میشود، دنیای جدیدش دگرگون میشود، آنقدر که درک کامل آن برای او سالها طول میکشد. در نهایت، این مسأله اشتیاق او را برای یافتن درک جدیدی از نوع زندگی و عشق برمیانگیزد. ویویان که اکنون 89ساله است و داستان خود را تعریف میکند، به یاد میآورد که چطور وقایع آن سالها مسیر زندگی و استقلال او را تغییر داد. او میگوید: «در برههای از زندگی یک زن، او از مدام خجالتکشیدن خسته میشود… بعد از آن، آزاد است که به هر کسی دلش میخواهد تبدیل بشود.» «شهر دختران» با ترجمه نازنین احسانی طباطبایی به تازگی از سوی انتشارات جمهوری در ایران چاپ شده است. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگویی است با الیزابت گیلبرت درباره «شهر دختران»، ارتباط آثار داستانی و غیرداستانی و زندگینامه، تحقیق و مصاحبه و ساخت واقعی روایت.
«شهر دختران» اولین رمان شما در 6سال گذشته است. چه چیزی شما را به سمت داستان سوق داد؟
اولین مسأله الهامبخش برای من این بود؛ سالها پیش در خانه عمه بزرگم بودم و او داشت بعضی از کتابهای قدیمی خود را از کتابخانهاش خارج میکرد. یکی از کتابهایی که به من داد، مجموعه مقالاتی از الکساندر ولکوت بود، تاریخچه بازیگران مرد و زن دهههای 1930 و 1940 را نوشته بود که در مکانهای مختلف منتشر شده بود. خیلی جذاب بود: همه این افرادی که من هیچوقت نام آنها را نشنیده بودم، بازیگران معروف روزگار خودشان بودند. اما فقط بحثِ تنظیمات بود: او به بیلتمور میرود تا با بازیگر زن مشهور بریتانیا که من تا به حال نامش را نشنیدم، مصاحبه کند. او از زندگی درخشان آن زن و اینکه نیویورک چقدر از داشتن او هیجانزده بوده، صحبت میکند. فرو رفتن در آن جهان برایم خیلی عجیب و غریب و هیجانانگیز بود. فکر کردم «وای خدای من، شهر نیویورک در دهه 1940 با بازیگران زن انگلیسی در هتلهایش چطور بوده؟ میخواهم از این موضوع بنویسم.» همینطور هم شروع شد. این مسأله از آن روز در ذهنم شروع کرد به درخشیدن. آرزوی بزرگتری داشتم، مدتها بود میخواستم از دختران بیبندوباری بنویسم که زندگی آنها لزوما با تصمیمات اشتباهشان از بین نمیرود، حتی اگر عواقبی هم در پی داشته باشد. این دو مورد به هم پیوند خورد و از آنجا این کتاب متولد شد.
* قصد داشتم از تفاوت در نوشتنِ آثار داستانی و غیرداستانی بپرسم، اما جالب است چون این کتاب از بسیاری جهات مثل یادداشتی ساده خوانده میشود.
این اثر چهارمین خاطره من است. با صدای ویویان نوشته شده. صدای خاطرهانگیزی است و به خاطر همین، راحتترین شرح حالی است که تا بهحال نوشتهام. گفتن داستان به صورت محاوره برای من خیلی آسان است. او قصهگویی بسیار جذاب است، به خاطر همین هم سرگرمکننده است. احساس کلی من درباره تفاوت اثر داستانی و غیرداستانی این است که داستان سختتر است. خلق آن خیلی بیشتر کار میبرد، بهویژه موارد تاریخی که در آن تنظیمات و مکان بسیار مهم هستند. برای نوشتن همچین موردی باید خیلی تحقیق کرد. فکر میکنم داستان سختتر است اما سرگرمکنندهتر. نوشتن خاطرات آسانتر است چون مجبور نیستید جهان را خلق کنید؛ فقط از آن گزارشی میدهید. از نظر احساسی خیلی سختتر است. باید در صداقت خود چنان سختگیر باشید که کاملا منصفانه و صادقانه برخورد کنید. از افراد دیگر چطور مینویسید؟ چطور درباره مسائل احساسی زندگی شخصی خود مینویسید؟ میتوانید همه اینها را وارد داستان کنید، اما باید به آنها تغییر شکل بدهید. میتوانید درباره مسائل مهم زندگی خود بنویسید، چون هیچکس در دنیای واقعی نمیخواهد احساساتش جریحهدار شود. همین، مسألهای رهاییبخش است.
* فکر میکنم این کتاب به خاطر تحقیق و مصاحبه و ساخت واقعی روایت مدت زیادی طول کشید. روند شما چطور بود؟ اینبار تجربه نوشتن را چطور دیدید؟
در ادبیات داستانی است که متوجه میشوم 95درصد کارم، قبل از نوشتن یک کلمه از آن باید صورت بگیرد. خیلی تحقیق میکنم، بعد طرح کلی را میریزم و کاراکترهای زیادی خلق میکنم، اما چندسال طول میکشد. سه چهارسالی میشود. درست وقتی میخواستم بنشینم و بنویسم، شریک زندگیام سرطان گرفت و از دنیا رفت. کتاب را 18ماه کنار گذاشتم تا از او که در حال مرگ بود، مراقبت کنم. به نظر من بیارزشترین چیز در کل دنیا همین کتاب بود. صادقانه میگویم فکر میکردم هیچوقت آن را نخواهم نوشت، چون نمیتوانستم تصورش را هم بکنم. مدت کوتاهی بعد از مرگ رایا، نمیدانم چقدر طول کشید، فقط پیامی دریافت کردم. چیزی کاملا واضح به من میگفت بهترین کاری که برای خودتان میتوانید انجام بدهید این است که برگردید و آن کتاب را بنویسید. به نظر میرسید نوشتن چنین کتاب پرشور و جنجالبرانگیزی در زمانی پر از غم و اندوه، دیوانگی باشد، اما دقیقا همان دارویی بود که برای گذراندن آن زمان به آن نیاز داشتم. خیلی خوشحال بودم که هر روز ساعتها پشت میزم مینشینم. در مدت زمانی بینهایت کوتاه آن را نوشتم، احتمالا فقط چند هفته. بیشتر، از اینکه حواسم جای دیگری بود، خوشحال بودم. مردم به چیزی احتیاج دارند تا حواسشان را پرت کند، و آن چیز باید سرگرمکننده و شورانگیز باشد چون زندگی واقعی سخت است و این همان کاری است که برای من هم خیلی مفید بود. در گفتن این داستان، من مخاطبی بودم که به آن احتیاج داشتم. میخواهم آن را به مردم جهان هم ارایه کنم. امیدوارم این اثر شما را برای مدتی از مشکلاتتان دور کند، چون زندهبودن در حال حاضر مدام همراه با نگرانی و ناراحتی است.
* برگرفته از نشریه اینترتینمنت