بهار اصلانی
معدود روزنامههایی که متنم در آنها چاپ شده بود را همه جا با خودم میبردم. سعی میکردم همه گفتوگوها را به آن سمت ببرم که بتوانم روزنامه را نشان بدهم و بگویم: «نگاه کن اون اسم منه».
به سردبیر روزنامهها ایمیل میزدم و افتخاراتم را میفرستادم و تمایلم را برای همکاری اعلام میکردم. بالاخره یکی از سردبیران جواب ایمیلم را داد. نوشته بود برایش از اخبار روز یک طنز چهارصد واژهای بنویسم.
اخبار روز این بود: یک میلیون مهاجر در دریا غرق شده بودند و دریا داشت جنازههای آشولاششان را در ساحل بالا میآورد. انفجاری مهیب در سرزمینی رخ داده بود و آدمها تکهوپاره از در و دیوار آویزان بودند. قبیلهای از آدمخوارها همه آدمهای قبیله همسایهشان را خورده بودند و چون آدمی نمانده بود بخورند در خطر انقراض بودند.
چطور میشد با این خبر شوخی کرد؟ با فرض اینکه میتوانستم هم مخاطب نمیگفت چطور مصیبت همنوعانش را به شوخی گرفتهام؟
اخبار را زیرو رو کردم. تنها خبر معمول گیرکردن بچهگربهای روی شیروانی خانهای بود. چهارصد لغت در موردش نوشتم و فرستادم.
گفت: «بد نیست، فقط ستون خالیمون دیگه چهارصد لغتی نیست، یه کم کمش کن اگه میتونی.» تغییرش دادم و اینبار سیصد لغت برایش فرستادم. گفت: «یه کم مختصرتر، جا نداریم.»
این اتفاق سه بار دیگر تکرار شد و درنهایت متنم در حالی منتشر شد که نُه لغت بیشتر نداشت: «ساعت، دیوار، چشمات، قلبم، نمیام، نمیخوام، اینجوری، اصلا، نمیتونم.» به محض انتشار هم سردبیر تماس گرفت و گفت: «این چه متن سمّی بود؟ حامیان حیوانات اومدن جلوی دفتر روزنامه تحصن کردن. متأسفم که تو یه گربه رو دستاویز شهرت خودت کردی.»
Wow