ماجرای عجیب معلمی با ۳ دانش آموز!
گفتوگوی »شهروند» با معلم بازنشستهای که کلاس درسش در روستایی دورافتاده 3دانشآموز بیشتر ندارد
تقویم به روزهای شروع سال تحصیلی نزدیک میشد که اولیا دغدغه بازماندن از تحصیل به جانشان افتاد. بارها به آموزشوپرورش مراجعه کردند تا معلمی برای سه دانشآموز روستا دستوپا کنند؛ منطقهای که در حوزه استحفاظی «ایوان» قرار نمیگرفت. این یک معنی بیشتر برای دانشآموزان نداشت؛ بازماندن از تحصیل.
لیلا مهداد شهروندآنلاین- نام مامور؛ عباس جمالی، متولد 1349
محل ماموریت؛ روستایی مرزی میان استان ایلام و کرمانشاه
ماموریت محوله؛ تدریس
شاگردان؛ سه دانشآموز- دو دانشآموز کلاس چهارم و یک دانشآموز سال اول متوسطه-
کانکسی در روستا، محل ماموریت جدید «عباس جمالی» است؛ کانکس سفیدی که روی سقفش رنگ زرد پاشیده. همه دلخوشی سه دانشآموز، کلاس نُقلی و جمعجورشان است که سه صندلی به خود میبیند. تخته وایتبُرد کلاس، یکی از پنجرههای کانکس را پوشانده تا توجه بچهها را به خود جلب کند.
سرمَشقهای هر روز روی تخته وایتبُرد نقش میبندند تا مبادا این سه کودک از قافله تحصیل عقب نمانند. سرمشقها روی دفترها هجی میشوند تا دانشآموزان از روز گذشته باسوادتر شوند. تقویم به روزهای شروع سال تحصیلی نزدیک میشد که اولیا دغدغه بازماندن از تحصیل به جانشان افتاد. دانشآموزانی که در سهماهه کوچ از درس و مشق دور میافتادند؛ منطقهای که در حوزه استحفاظی «ایوان» قرار نمیگرفت. این یک معنی بیشتر برای دانشآموزان نداشت؛ بازماندن از تحصیل. فرشته نجات این سه دانشآموز آقامعلم بازنشستهای بود که مسئولیت تدریس آنها را بهعهده گرفت تا از تحصیل باز بمانند. آقامعلم داوطلب شد تا بیهیچ چشمداشتی سر کلاس این سه دانشآموز بایستد برای تدریس؛ کلاس درسی با دو دانشآموز کلاس چهارمی و یک دانشآموز متوسطه اول: «اینجا اینترنت نیست که بچهها بتوانند از برنامه شاد استفاده کنند. من قبول نمیکردم این بچهها از تحصیل باز بماندند، باید کمکشان میکردم.»
کاش بازنشستگی نداشتیم. شاید کشوری باشد که چنین قانونی اجرایی نشود و به نظرم اتفاق خیلی خوبی است. البته میان همکاران عدهای مایل به بازنشستگی هستند و بازنشستهنشدن خواسته من -عباس جمالی- است و بس.
در روستا تو هستی، خدای تو و وجدانت برای کار
سه دهه بیشتر از روزی که پا در اولین کلاس گذاشت میگذرد؛ روزگاری به سال 69. «هنوز هم سرکلاس میروم حسوحال همان روز اول تدریس را دارم؛ همانقدر ذوق و هیجان.» 33سال تدریس کرده تا به ایستگاه بازنشستگی برسد؛ ایستگاهی که هیچگاه باب میلش نبوده و تنها به احترام اجراییشدن قوانین زیر بار آن رفته: «بهنظرم معلمی، بازنشستگی ندارد. اما قوانین استخدامی آموزشوپرورش باعث شده بعد از 30سال خدمت معلمها بازنشسته شوند.»
در رویاهایش قوانینی را متصور میشود که برای معلمی و تدریس زمانی برای بازنشستگی در نظر نمیگیرند: «کاش بازنشستگی نداشتیم. شاید کشوری باشد که چنین قانونی در آن اجرایی نشود و به نظرم اتفاق خیلی خوبی است. البته میان همکاران عدهای مایل به بازنشستگی هستند و بازنشستهنشدن خواسته من -عباس جمالی- است و بس.»
همه روزها، ماهها و سالهای خدمتش، پای تختهسیاه کلاس روستاها، عشایر و مناطق دورافتاده ایستاده؛ دِینی که تلاش کرده ادا کند: «خوشبختانه تدریسم در همه این سالها در روستاها بوده. روستاها برای کار تدریس جای بهتری هستند. احساس مسئولیت در روستاها و مدارس عشایری بیشتر از شهرهاست. در روستا تو هستی، خدای تو و وجدانت برای کار.»
باور «عباس» این بوده کلاسهای درس جاخوش کرده در شهرها همیشه نظارت بیشتری طلب کردهاند و معلمهای داوطلب هم کم نداشتند: «روستاها و مناطق دورافتاده داوطلب زیادی به خود نمیبینند برای همین همیشه انتخاب اولم مناطق دورافتاده و روستایی بوده.»
هنوز هم بعد از چندسالی عبور از دوران بازنشستگی سر کلاس، پای تخته سیاه که میایستد هیجان اولین روز کاریاش تمام وجودش را میگیرد: «این حسوحال را دوست دارم. گویی اولینبار است سر کلاس و مدرسه رفتهام.» حسوحال همان روز اول را دارد؛ روزگاری که چشم در چشم شاگردهایش دوخت تا عطش آموختنشان را پاسخ بدهد.
تمرین معلمی از دوره راهنمایی
به سال 1349 زیر سقف یکی از خانههای «شورابهخوران» چشم به جهان گشود؛ روستایی وابسته به شهرستان ایوان از توابع استان ایلام. پدر نام «عباس» را برایش برگزید؛ مردی که در 54سالگی در قامت معلم بازنشسته سر کلاس یکی از مدارس مناطق دورافتاده برای تدریس حاضر شده است: «در میان دوستان و فامیلهایمان معلم داشتیم و به کار تدریس علاقهمند شدم. همین علاقه باعث شد در دوره راهنمایی سر کلاسها حاضر شوم. معلمها به کمک من نیاز نداشتند و تنها به دلیل علاقهام سر کلاس معلمهای روستا حاضر میشدم.»
در همه این سالها دوره ابتدایی را برای تدریس انتخاب کرده است: «دوره ابتدایی سخت، اما به همان میزان شیرین است. دانشآموزان دوره ابتدایی خودشان هستند بدون هیچ ریایی. دوست داشتن و نداشتن این بچهها خیلی شفاف است. بچهها در این دوره معصومیت خاصی دارند، برای همین لذت میبرم از همنشینی با آنها.»
در همه این سالها از دانشآموزانش خواسته انتقادات و پیشنهادهایشان را برای او بنویسند یا بگویند. تمرینی برای اظهارنظر و نقدکردن: «همیشه از شاگردانم میخواهم هر بدی و خوبی که در من میبینند برایم بنویسند. حتی به شاگردانم گفتم اگر رویشان نمیشود، به یکی از بچهها بگویند تا نقدها و پیشنهادهایشان را به من بگوید.»
نقدهایی که در همه این سالها «عباس جمالی» سعی داشته آنها را برطرف کند و به پیشنهادات بیندیشد. هرچند گاهی نقدها دل معلم مدرسه را شکسته و هرازگاهی اشک به چشمانش آورده: «سال72 شاید هم 73 بود که معلم نبودم و مسئولیت مدیریت مدرسه به عهده من بود. دانشآموز کلاس پنجمی نوشته بود از هیکلت بدم میآید. جملهاش کمی خشن بود. دوست داشتم به آن دانشآموز بگویم خدا من را این شکلی آفریده و کاری از دستم برنمیآید، اما اگر اخلاقم با تو بد بوده کاش میگفتی تا بتوانم اصلاح یا از تو معذرتخواهی کنم.»
«سال 72 شاید هم 73 بود که معلم نبودم و مسئولیت مدیریت مدرسه به عهده من بود. دانشآموز کلاس پنجمی نوشته بود از هیکلت بدم میآید. جملهاش کمی خشن بود. دوست داشتم به آن دانشآموز بگویم خدا من را این شکلی آفریده و کاری از دستم برنمیآید، اما اگر اخلاقم با تو بد بوده کاش میگفتی تا بتوانم اصلاح یا از تو معذرتخواهی کنم.»
اولین تجربهاش؛ منطقه گرمه، مدرسه آیتالله کاشانی
ثانیه به ثانیه دوران تحصیلش برایش خاطره بوده. خاطره شیرینش به اولین روزهای تحصیلش برمیگردد؛ اولین کلاس درسی که از شوق درسدادن تا غروب سرکلاس ماند بدون توجه به ساعت: «اولین کلاس رفتم «گرمه» مدرسه آیتالله کاشانی. آن دوره مدارس دو شیفته بودند. سرکلاس بودیم که اولیا با فانوس و چراغ آمدند دنبال دانشآموزان. وقتی اولیا به پنجره زدند تازه متوجه شدم هوا تاریک شده. آنقدر من و دانشآموزانم غرق یادگیری بودیم که گذر زمان را متوجه نشده بودیم. دانشآموزان آنقدر مشتاق بودند که هیچ اعتراضی نکردند که تا آن ساعت سر کلاس ماندند.» یکی از عادتهای خوب «عباس جمالی» سر کلاسهای درسش خوشوبش کردن اول وقت با دانشآموزانش است: «سرکلاس که حاضر میشدم میگفتم: سلام. خوبید؟ خوشاید؟ بچهها دوست داشتند، میخندیدند.»
همیشه سرکلاسهایش سربهسر بچهها میگذاشت تا با آنها در وهله اول رفاقت کند: «سر کلاسها با بچهها شوخی میکردم. مثلا میگفتم تمام کردید؟ میگفتند بله. جواب میدادم؛ خدا رحمتتان کند و کل کلاس میخندید. در کلاسهایم نمیخواستم مدیر و حاکم باشم، بیشتر رفاقت میکردم.»
همه این بچهها، پسرهای من هستند
دانشآموزان دیروز «عباس جمالی» حالا مردهایی قویهیکل شدهاند: «اغلب دانشآموزانم را اطرافم میبینم. خدا را شکر بزرگ و قویهیکل شدهاند. مردانی که زمانی سر کلاس دوم من معلمشان بودم.» هنوز هم سربهسر دانشآموزان دیروزش میگذارد: «به آنها میگویم حالا مرد بزرگی شدهاید اگر روزی شما را رنجاندهام امروز میتوانید تلافی کنید. شاگردهایم میگویند آقای جمالی الان هم ما را بزنید به رویتان نمیآوریم.»
در همه این سالها همه حواسش را جمع کرده تا مبادا در دوران تحصیلش دانشآموزی از او برنجد: «اگر روزی برخوردی هم با یکی از دانشآموزانم داشتم، توضیح دادم علتش چه بوده.» «عباس جمالی» همزمان با تدریسش، تحصیل کرد و در مقطع کارشناسی فارغالتحصیل شد: «همزمان با اشتغال درسخواندن سخت بود.» بعد از سالها «عباس» صاحب یک دختر و پسر است: «پسرم کلاس اول بود، من مدیر مدرسهاش بودم، خوشبختانه هیچوقت با بچههای دیگر برایم فرقی نداشت.»
پسر آقای «عباسی» کلاس اول را در مدرسه پدر پشتسر گذاشت: «در آن دوره دو پایه کلاس اول داشتیم با دو معلم که یکی از آنها خیلی دل به کار نمیداد. برای تقسیم دانشآموزان در این دو کلاس خودم قرعهکشی کردم و پسرم به قرعه، کلاسِ معلمی افتاد که خیلی دل به کار نمیداد. همکارانم گفتند پسرت را جابهجا کن. قبول نکردم و گفتم دور از عدالت است و حتی زیربار این مسأله نرفتم که قرعهکشی را دوباره انجام بدهم. به همکارانم گفتم همه این بچهها پسرهای من هستند و فرقی میان آنها با پسرم نیست. در آن دوره در خانه به درس و تکالیف پسرم رسیدگی میکردم.»
«وضعیت من را به خوبی درک میکند چون همکاریم.» در ابتدای شروع به کار، همسر «عباس جمالی» در آزمون استخدامی در آموزشوپرورش شرکت کرد: «در آن دوره کودکان استثنایی، بهداشت و ابتدایی را داشتیم. دوره ابتدایی داوطلب بیشتری داشت. میان استثنایی و بهداشت نمیدانست کدام را انتخاب کند. درنهایت گفت نمیتوانم دِین کودکان استثنایی را ادا کنم، برای همین به این شاخه ورود نمیکنم.»
خودش و همسرش معلماند
33سال خدمت را پشتسر گذاشته و هنوز هم تدریس را تعطیل نکرده. نیتش این است تا زمانی که نفسکشیدن سهم او از زندگی است، تدریس را تعطیل نکند: «نمیدانم برای شما و خوانندگانتان چقدر قابلقبول باشد، اما در طول این 33سال خدمتم حتی یکبار هم نرفتم ببینم ریالی به حکمم اضافه یا کم شده. خدا شاهد است برایم ذرهای اهمیت نداشته چقدر دریافتی دارم. علاقه به کارم برایم اهمیت بیشتری دارد.»
فکر و مَنش «عباس جمالی» روی رفتار خانوادهاش تاثیر گذاشته و همان رویه را در پیش گرفتهاند: «خانوادهام عادت کردهاند. سوال میکنند پول هست فلان چیز را بخریم؟ اگر نباشد بدون هیچ اعتراضی قبول میکنند که پول نیست و خرید را کنسل میکنند.»
همسر «عباس جمالی» هم خانم معلم است: «وضعیت من را به خوبی درک میکند، چون همکاریم.» در ابتدای کار، همسر «عباس جمالی» در آزمون استخدامی در آموزشوپرورش شرکت کرد: «در آن دوره کودکان استثنایی، بهداشت و ابتدایی را داشتیم. دوره ابتدایی داوطلب بیشتری داشت. میان استثنایی و بهداشت نمیدانست کدام را انتخاب کند. درنهایت گفت نمیتوانم دِین کودکان استثنایی را ادا کنم، برای همین به این شاخه ورود نمیکنم.»
اداره ماشین و حقوق بدهد که دیگر نذر نمیشود
هر روز سکوت کوچه با صدای استارت ماشین «عباس جمالی» شکسته میشود: «120کیلومتر را با ماشین خودم میروم و برمیگردم.» سه دانشآموزش با مسافتی دور از او منتظرند تا روز تحصیلیشان شروع شود و دوباره بیاموزند: «جادهای که میروم هم صعبالعبور است، هم پیچوخم زیاد دارد، هر لحظه احتمال تصادف در این جاده بالاست.»
بارها از آشنا و همکار شنیده چرا از اداره ماشین نمیخواهد برای رفتوآمد: «اداره ماشین بدهد، حقوق بدهد یا حتی تشکر کند که دیگر نمیشود نذر!» یک سوال در یک روز عادی از دانشآموزان کلاس چهارم دل آقامعلم را به درد میآورد؛ درد از اینکه چرا اطلاعات عمومی این بچهها انقدر پایین است. آقامعلم مثل همیشه خود را در این ندانستن سهیم میداند: «از بچهها پرسیدم شبها خورشید کجا میرود؟ اصلا جایی میرود؟ با زبان کودکی گفتند میرود پیش مادرش. خیلی دردم آمد. گفتم خدایا اینها خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرند.» بچهها نسل در نسل جزو عشایر بودند و زندگیشان تا به امروز خلاصه شده در سیاهچادرهایی که در کوچ همراهشان هستند: «به خاطر همسرم انتقالی گرفتیم رفتیم مهران.»
«هیچ معلم رسمی نمیتوانست آنجا تدریس کند، چون از نظر قانونی اشکال داشت. این دانشآموزان کد مدرسه ندارند و هر معلمی برود باید حق مدیریت، شغل و … داشته باشد.» شرایط تدریس و رفتوآمد به این منطقه مرزی کار دشواری است و هر کسی این مسئولیت را نمیتواند بهعهده بگیرد.
معلمی که بازنشسته نشد
مهران؛ منطقهای جنگی که به سال 89 هم هنوز آسفالت جادههایش زخم ترکشها را به تن داشت: «هنوز هم این منطقه محروم است.» عشایر اطراف کرمانشاه را انتخاب میکنند برای چندماه زندگی: «اغلب دانشآموزان عشایر بوی هیزم و محیط زندگیشان را میدهند، برای همین همیشه سعی میکنم طوری رفتار کنم که این حس را به آنها ندهم که بالاتر از آنها هستم.»
عشایر که باشید همیشه در مسیری برای رسیدن به جایی مساعد هستید تا چادرهایتان را پهن کنید میان دشت: «این بچهها در رفت و برگشتاند. دوماه یکجا هستند و چندماهی در جای دیگر. سه ماه تمام هم تنها خودشان هستند و خدایشان، برای همین اطلاعات عمومیشان نسبت به همسنوسالهایشان پایین است. این چیزها را که میبینم احساس مسئولیت بیشتری میکنم. هر اتفاقی هم در این مسیر پیش بیاید خدا را شکر میکنم.» از سال 97 که حکم بازنشستگیاش آمد، ارتباطش با اداره قطع نشد و همیشه آماده به خدمت ماند تا به همین امروز: «اگر معلمی برای یکی دو هفته نمیتوانست سرکلاس حاضر شود، با هیچ رودربایستی به من میگفتند کلاس خالی است و من هم با ذوق قبول میکردم.»
تدریس در منطقه مرزی؛ تنها برای انجام وظیفه
در تقسیمبندیهای منطقهای سه دانشآموز «عباس جمالی» جایی نداشتند: «هیچ معلم رسمیای نمیتوانست آنجا تدریس کند، چون از نظر قانونی اشکال داشت. هر معلمی برود باید حق مدیریت، شغل و… داشته باشد.» شرایط تدریس و رفتوآمد به این منطقه مرزی کار دشواری است و هر کسی این مسئولیت را نمیتواند بهعهده بگیرد: «در مزار شهدا روی تابلوهایی میبینیدکه محل شهادت شهید مهران ثبت شده و محل تولدش اردبیل؛ این یعنی حکایت شیرین ایران. هر ایرانی در هر نقطه از کشور آماده دفاع است بدون در نظر گرفتن شهر و زبان و… این کار هم از دست من برمیآمد و تا زندهام این مسئولیت را انجام میدهم. من نام این کارم را گذاشتهام انجام وظیفه، اما دوستان میگویند نذر خدمت.»
درود بر انسانیت آقای جمالی که بی هیچ چشمداشتی به دانش آموزان عشق می ورزد