«ش.م.ر» را نمی‌شناختیم

گزارش «شهروند» از کمک‌رسانی امدادگران در بمباران شیمیایی سردشت

صدای هواپیماهایی که عصر هفتم تیرماه آسمان سردشت را می‌شکافتند، با دفعات پیش فرق داشت؛ صدا نزدیک‌تر بود و وحشتناک‌تر. مردم فکر می‌کردند هواپیماهای صدام مثل همیشه از بمباران مناطق جنگی به خاک عراق برمی‌گردند و قبل از رسیدن به خاک عراق، تتمه‌ بمب‌ها و خمپاره‌ها را روی سر مردم سردشت خالی می‌کنند و می‌روند. مردم به سمت پناهگاه‌ها می‌دویدند. صدای برخورد بمب‌ها با ساختمان‌های شهر این بار با انفجار مهیبی همراه نبود. چند دقیقه‌ای نگذشت که دود سفیدرنگی شهر را پر کرد و بلافاصله بعد، صدای فریادهای مردم از هر گوشه‌ای شنیده شد: «سوختم! سینه‌ام دارد می‌ترکد! چشمم می‌سوزد!» سردشت، اولین شهر مسکونی جهان است که هدف بمباران شیمیایی قرار گرفته. چهار بمب به مناطق مسکونی و سه بمب دیگر در حاشیه شهر فرود آمده است. 36 سال از بمباران شیمیایی سردشت می‌گذرد و مردم این شهر مرزی، همچنان با مشکلات و عوارض ناشی از بمباران شیمیایی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. آنچه می‌خوانید روایتی از امدادگرانی است که در روزهای نخست بعد از بمباران به امدادرسانی مشغول بودند.

مرضیه موسوی- شهروند آنلاین؛ روی تابلوی زنگار گرفته درست در یکی از شلوغ‌ترین نقاط شهر سردشت نوشته «محل اصابت بمب شیمیایی»؛ درست در نزدیکی خانه «اسدپور»ها که هر 11 سکنه آن در بمباران شیمیایی سردشت کشته شدند.

«ستاره فتاح‌پور» آن روز 22 ساله بود و چند سالی می‌شد که در هلال‌احمر دوره‌های امداد و کمک‌های اولیه را گذرانده بود. از شروع جنگ، سردشت محلی برای تخلیه بمب‌ها و خمپاره‌های هواپیماهای عراقی بود و بعد از بمباران هر نقطه از خاک ایران، قبل از رسیدن جنگنده‌ها به خاک عراق، هرچه بمب و خمپاره باقی مانده بود، در سردشت خالی می‌شد.

برای همین هم ستاره فتاح‌پور و تعداد دیگری از دوستانش اوایل جنگ تصمیم گرفتند امدادگری بیاموزند. او می‌گوید: «نمی‌دانستیم که بمب شیمیایی است. بلافاصله بعد از شنیدن صدای بمباران، مثل همیشه خودم را به بیمارستان رساندم. اما دیدم آنجا خبری نیست. شنیدیم که محل اصابت یکی از بمب‌ها در این میدان و نزدیک مسجد است. به سرعت خودمان را رساندیم و چه صحنه‌های دردناکی که با رسیدن به این میدان و مسجد به چشم ندیدیم.»

یک ساعتی از بمباران گذشته بود که فهمید بمباران شیمیایی است. بعد از آن، همه چیز در شهر خاکستری شد و هر لحظه صدای فریادها بیشتر می‌شد: «مردم دراز به دراز افتاده و مرده بودند. اطراف محل اصابت بمب شیمیایی، هر فردی بود زمینگیر شده و از شدت درد داد می‌زد. زن و بچه و پیر و جوان فریاد می‌زدند سوختم! بدن‌هایشان قرمز شده بود و از آن خون می‌آمد. آن روز در این شهر فاجعه بزرگی رخ داده بود که هرکس آن را به چشم ندیده باشد، نمی‌توانم هولناکی آن را درک کند.»

حمام‌های عمومی شهر، نقاهتگاه و هرجای دیگری که می‌شد، سریع به محلی برای شست‌وشوی بدن مصدومان و بستری‌کردن آنها تبدیل شد: «یک‌سری را می‌انداختند در حوض حیاط مسجد تا مواد شیمیایی سریع از بدن‌شان پاک شود. هر مصدومی که می‌آوردند سریع باید لباس‌هایش را می‌کندیم و تنش را با آب و سرم، شست‌وشو می‌دادیم. برخی هم به شهرهای اطراف اعزام می‌شدند، اما اعزام با امکانات بسیار محدود؛ صندلی‌های اتوبوس‌های موجود در اطراف را برداشته بودند و مصدومان را روی هم قرار داده و به شهرها و مناطق اطراف می‌بردند.»

 

مصدومیت‌هایی که همچنان باقی ‌است

بعد از بمباران، تا مدت‌ها هر شب جنازه‌هایی از بیمارستان‌ها و مناطق اطراف به سردشت پس می‌فرستادند؛ بدن‌های تاول‌زده‌ای که دیگر جان نداشتند. فتاح‌پور می‌گوید: «بدن‌های تاول‌زده، شکل و فرم عادی خود را از دست داده بودند. مرده‌شورهای قبرستان دلش را نداشتند به برخی از جنازه‌ها دست بزنند، چون پوست‌ها ترکیده بود و ور می‌آمد. در همین قبرستان، من مادری را دیدم که تن بی‌جان بچه‌اش را خودش شست و غسل داد!»

بمباران شیمیایی 118 کشته بر جای گذاشت، اما هزاران نفر را دچار مسمومیت شیمیایی کرد؛ عارضه‌ای که همچنان بعد از 36 سال همراه مردم این شهر است و با گذشت زمان، موزیانه در تن و جان مردم می‌دود و رشد می‌کند.

درست مثل سرفه‌هایی که هر روز صدایشان در گلوی «لیلا معروف‌زاده» بیشتر و بیشتر می‌شوند. او خاطره‌اش را از روز بمباران سردشت چنین آغاز می‌کند: «زمان بمباران، من کارمند بنیاد شهید بودم. بلافاصله ما را به نقاهتگاه فراخواندند؛ نقاهتگاه،‌ سالن ورزشی بزرگی بود که از حدود یک هفته قبل به دلیل احتمال حمله شیمیایی، به مرکزی برای بستری تبدیل شده بود. طناب‌هایی به دیوارهای نقاهتگاه وصل کرده بودند و سرم‌های آماده روی آن آویزان بود. بدن‌ مجروحان تاول زده بود و خونریزی داشتند. از هر طرف صدای دوست و آشنا و همسایه‌ای شنیده می‌شد که برای نجات جان خودش و بچه‌اش داد می‌زد و کمک می‌خواست. چشم‌هایشان سرخ شده بود و یکی پس از دیگری می‌گفتند که بینایی‌شان را از دست داده‌اند.»

دو ساعتی از بمباران نگذشته بود که کم‌کم سوی چشم‌هایش کم شد و دیگر جایی را نمی‌دید. چیزی نگذشت که او هم در همان نقاهتگاه بستری شد و صبح فردا به همراه بیماران دیگر به بانه اعزام شد.

معروف‌زاده می‌گوید: «شاید تیم‌های امدادی و پرستاری از قبل با علایم شیمیایی آشنایی داشتند، اما مردم عادی هیچ آموزشی ندیده بودند. بسیاری از مردم بعد از حمله، به دلیل رفتارهای اشتباه و ناآگاهی دچار عوارض و علایم شیمیایی شدند. مثلا روزی که بمباران شد، بسیاری به تصور اینکه بمب معمولی است، به پناهگاه‌های زیرزمینی رفته بودند. برخی به دلیل دست زدن به وسایل آلوده، بیمار شدند. برخی سوار همان ماشین‌هایی شدند که گرد شیمیایی روی آن نشسته بود و در همان ماشین دچار سوزش پوست و چشم و مشکلات تنفسی شده بودند.»

و خاطره مشترکی از روز بمباران در ذهن مردم سردشت نشسته؛ خاطره‌ای از وقتی که هواپیماها حدود نیم ساعت بعد از بمباران همچنان بر فراز شهر دور می‌زدند تا مردمی که در پناهگاه‌ها بودند، به این زودی‌ها بیرون نیایند تا احتمالا دچار عوارض شدیدتری شوند.

بعد از یک ماه که لیلا معروف‌زاده از بیمارستان به خانه برگشت، همچنان به کمک مردم شهر شتافت تا شهر را دوباره سرپا کند. او می‌گوید: «بسیاری از مردم تا مدت‌ها بعد از بمباران با عوارض شدید شیمیایی دست‌وپنجه نرم ‌می‌کنند. من پسری دارم که دو سال بعد از بمباران سردشت به دنیا آمد، ولی به عارضه‌های پوستی‌ای دچار است که پزشکان می‌گویند متاثر از عوارض شیمیایی است.»

 

سرمان با داروها گرم است

«عبدالقادر ندیمی»، کارمند بازنشسته هلال‌احمر شهرستان سردشت است. این روزها با تنی نحیف و رنج‌خورده، گوشه‌ای از اتاقش می‌نشیند و سرش به داروها و اسپری و پمادهایی گرم است که سال‌هاست برای کُندشدن سرعت بیماری‌اش استفاده می‌کند.

او خاطره‌اش را از روز بمباران اینگونه تعریف می‌کند: «خیابان اصلی سردشت، مردم مثل میت روی زمین افتاده بودند. نمی‌دانستیم که حمله شیمیایی شده. آنها را با دست جابه‌جا و سوار خودرو می‌کردیم تا به مرکز درمانی بروند.» طولی نکشید که خبر بمباران شیمیایی در شهر پیچید، اما دیر شده بود.

عبدالقادر دست‌هایی که استخوان‌هایش از حالت عادی خارج‌شده را نشان می‌دهد و می‌گوید: «شب من با حالت تهوع، سوزش چشم و سرفه‌های بی‌پایان به بیمارستان رفتم و یکی دو ماهی بستری بودم. انگشتانم بعد از مدتی، کم‌کم خشک شدند و استخوان‌هایش حالت طبیعی خود را از دست داد؛ همان انگشتانی که با آن در روز حمله شیمیایی مصدومان را جابه‌جا می‌کردم.»

 

جای خالی آموزش

بعد از بمباران سردشت، همه مردم شهر یا خودشان درگیر اثرات شیمیایی بودند یا عزیزان‌شان با این رنج دست‌وپنجه نرم می‌کردند. امدادگران و افراد آموزش‌دیده در چشم برهم‌زدنی به دلیل ارتباط مستقیم با مواد شیمیایی، بیمار شدند و خیلی زود خودشان در نقاهتگاه‌هایی که در آن کمک‌رسانی می‌کردند، بستری شدند. با اعلام خبر بمباران شیمیایی، گروهی از امدادگران آموزش‌دیده به سردشت اعزام شدند.

«سعیده کاظم‌توری» آن زمان 19 سال داشت و یکی از زنانی بود که از طریق ستاد اعزام به جبهه خواهران، در عملیات‌های مختلفی، امدادرسانی پشت جبهه را انجام داده بود. او به همراه دیگر اعضای تیم، از اولین امدادگرانی بودند که برای کمک به مجروحان شیمیایی به سردشت اعزام شدند. کاظم‌توری می‌گوید: «ما هشت زن امدادگر بودیم که به دو گروه تقسیم شدیم. گروهی که من در آن بودم یک هفته در مهاباد بودیم و بعد به سردشت اعزام شدیم. روزی که به سردشت رسیدیم، تعدادی از امدادگران با ترس و وحشت شهر را ترک می‌کردند. صحنه‌های بسیار تلخ و عذاب‌آوری دیده بودند و می‌گفتند دیگر تاب ماندن در شهر را ندارند.»

آنچه در سردشت زیر پوست شهر می‌گذشت، فقط زندگی در شهر آلوده به مواد شیمیایی نبود؛ درگیری گروهک‌های ضدانقلاب، بمباران و سیل خمپاره‌هایی که به سردشت سرازیر می‌شد، در این شهر خالی از سکنه زندگی را سخت کرده بود.

کاظم‌توری می‌گوید: «هم مجروحانی را که از جبهه به سردشت اعزام می‌شدند، داشتیم و هم مجروحان شیمیایی را. مردم آموزشی در زمینه آمادگی در برابر حمله شیمیایی ندیده بودند و همچنان تا مدت‌ها بعد از حمله، اشتباهاتی مرتکب می‌شدند که باعث آلوده‌شدن‌شان می‌شد. یادم هست یک روز زنی به نقاهتگاه آمد که دستانش تاول زده بود. گفت به خانه برگشته و فرش و اسباب خانه را جمع کرده است. ما به آنها آموزش می‌دادیم که نباید به چیزی دست بزنند، حتی مواد غذایی خشک که در خانه‌ها بود هم باید دور ریخته می‌شد.»

 

شهر را دوباره ساختیم

اسپری آسم، حالا به یکی از مهم‌ترین داروهای مورد نیاز مردم سردشت تبدیل شده است؛ هیچ خانواده‌ای را در سردشت پیدا نمی‌کنید که حداقل یک نفر در آن از مشکلات ریوی رنج نبرد. چشم‌های برخی از مردم 36 سال است که می‌سوزد و نور مستقیم آفتاب، به‌خصوص در تابستان‌ها، تاول‌های پوستی را دوباره به تن مصدومان شیمیایی برمی‌گرداند.

«رسول ملایی» یکی از این افراد است که بعد از بمباران سردشت حتی یک روز هم از دستگاه اکسیژن دور نبوده. تا از اتاقی به اتاق دیگر برسد، به نفس‌نفس می‌افتد و دستگاه اکسیژن را روشن می‌کند و صدای قاروقور دستگاهی که دیگر کهنه شده، اتاق را پر می‌کند. به سختی تعریف می‌کند: «سردشت فقط یک کلینیک درمانی دارد. سال‌های اول این کلینیک پزشک داشت، اما بعد دیگر هیچ متخصصی در این درمانگاه مستقر نشد.»

حالا برای هر بار ویزیت باید خودش را از جاده پرپیچ‌وخم سردشت-ارومیه به مرکز استان برساند و مسیر بیش از 4 ساعته را طی کند؛ مسیری که در زمستان به دلیل جاده پرپیچ‌وخم و شیب زیادش، یکی دو ماهی مسدود می‌شود تا برف‌ها کمی آب شوند. او می‌گوید: «در تمام سال‌های جنگ، سردشت همواره مورد اصابت بمب و خمپاره قرار می‌گرفت. مردم بی‌گناهی در این سال‌ها کشته شدند، اما با همه این مشکلات، مردم حاضر نشدند شهر خود را ترک کنند، حتی بعد از بمباران شیمیایی دوباره مردم به شهر برگشتند و زندگی را در شهر از نو ساختند. اما نبود پزشکان متخصص در این سال‌ها برای مردم بسیار دردناک است.»

جنگ هشت ساله ایران و عراق، بیش از 4هزار جانباز و 856 شهید در سردشت به جای گذاشت. طبق اعلام فرمانداری سردشت، بعد از بمباران شیمیایی تاکنون 13هزار نفر از مردم شهر مدعی مسمومیت شیمیایی و عوارض آن شده‌اند. تاکنون پرونده بیش از 1500 نفر از این افراد توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران مورد تایید قرار گرفته است.

// انتهای پیام

سفر به شهر مردگان

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.