کشتی تایتانیک تخته پاره شناور
دخترِ دانشجو ساکن کویِ دانشگاه است و فردا امتحان دارد. او در یخچال مشترکِ خوابگاه یک کتلت دارد؛ آخ جون امشب شام و یک پرتقال دسر هم دارم، کتلت را دم آبخوری میخورد و با آب سرد فرو میدهد. پرتقال مال باغشان در شمال است؛ هنوز عادت به خریدن پرتقال ندارد، روی پله سنگیِ وسیع کوی دانشگاه، کتابهای قطور پزشکی را باز میکند و میخواند برای امتحان فردا. چند سال بعد، درسش تمام شده و در کنار دانشگاه و مطب باید خانهای پر آمد و شد را مدیریت کند، دارد لیست برمیدارد که در یخچال و فریزر چه ندارد؛ تا کم و کاستیها را تهیه کند. روانپزشک است و فرصت دیدن آدمها را دارد و شانس نظاره نسبیتها در یک روز، فقط یک روز.
الف: خانم دکتر! دخترم خیلی خوبه؛ دانشآموز تیزهوشانه، درس خوندنش، اخلاقش، آداب معاشرتش اما معلمهاش میگن کمی بیشتر بخونه رتبه تکرقمی میاره میتونید کمک کنید کمی بیشتر انگیزه داشته باشه؟
ب: خانم دکتر! دخترم باز از خونه فرار کرده، از وقتی دارو رو قطع کرد، باز هم رفت سراغ مواد. شانس آوردیم این دفعه که رفت شهر به پست یه آدم خوب خورد که برش گردوند نه مثل دفعههای قبل، تو رو خدا کاری کنین، داروش رو بخوره، مواد رو بذاره کنار و فرار نکنه.
پ: خانم دکتر! همه از پسرم تعریف میکنن تو فامیل بیسته، مربی باشگاه میگه باید بیشتر تمرین کنه بره تو تیم استان. میخواهیم اضطرابش کم بشه ولی انگیزهش زیاد بشه.
ت: خانم دکتر پسر من خیلی باهوشه، تو همه کارها از سنش جلوتره، میشه تست هوش بگیرین و راهنماییمون کنین؟ میترسیم نتونیم هوش و خلاقیتهاش رو پرورش بدیم.
ث: خانم دکتر پسرمون اوتیسم داره، حرف نمیزنه، با کسی ارتباط نداره، خیلی پرخاشگره، یه کاری کنین پرخاشگریش کم شه و شبا بخوابه. حرف میاد گ؟ میتونه مدرسه بره؟ آیندهاش چی میشه؟
ج: خانم دکتر، پسرم ده سالشه. عاشق پدر بزرگش بود که یک ماه پیش عمرش رو داد به شما، هر کاری میکنیم باز هم غمگینه و شبا کابوس میبینه. (لشکری از والدین و آن یکی پدربزرگ و دو مادر بزرگ و عمهها و عموها و خالهها و داییها در حال توجه و محبت به او هستند.)
چ: این پسر ده ساله اما به مطب نیومده، همراه مادرش اومده به خونهای که مادرش کار میکنه، فقط دو هفته از مرگ پدرش میگذره، توی خواب، سی و دو ساله، سن مادرش زیر سی سال. به شهر خودشان رفتهاند برای کفن و دفن و حالا به تهران برگشتهاند، بدون هیچ حمایتی برای حتی یک ماه آسودگی؛ مادر باید کار کند تا بتوانند اجارهی خانه و شام شب داشته باشند. پسر زیباترین چهرهای را دارد که بشود تصور کرد و خوددارترین رفتار، در چشمان غم آشکار و بر لبان لبخندی محو دارد. به او گفته میشود؛ تو مامانی داری که خیلی دوستت داره و برات همه کاری میکنه.
ح: به زن بیوه: درسته خیلی برات سخته ولی خدا رو شکر که فقط یه بچه داری، خدا بیامرز اگه بیشتر میموند و اعتیادش بیشتر طول میکشید، همون جور میشد که برادرش؛ بدبین بشه و کتک بزنه و….
خ: فردی موفق و بسیار خوشتیپ که تمام زندگیاش روی حساب و کتاب است؛ ورزش، یوگا، کنترل وزن، چکاپ و پیشبینی سالیان سال سلامت پیش رو و بعد از تشخیص سرطان، جستوجو اینکه چقدر وقت برایش مانده؟ حالا با ریختن مویی کوتاه آمده که سالیان سال به چه خوبی میآراست.
د: دانشجوی چهار دهه قبل و روانپزشک فعلی، به همین نسبیتها فکر میکند: اینکه کسی در رستوران مجلل تایتانیک نشسته و نگران که آیا هوسی هست که بر روی زمین بوده و اینجا نتواند بنشاند؟ و بعد آرزوی تخته پارهای داشتن برای ماندن بر روی موج خروشان دریا، در فاصله باریک بودن و نبودن؟
زندگی به او فرصتی هر روزه داده تا با این نسبیتها رو در رو شود، گاه چیزی بگوید و گاه نظاره کند و هیچ نگوید، اما شاید آه بکشد و همین آه به او ثابت میکند؛ به غمها و نابرابری و تبعیضها عادت نکرده، به خودش امیدوار میشود.