قصه رشادتهای عاشقانه دو شهید گلزار
گفتوگوی «شهروند» با خانواده دو امدادگر هلالاحمر کرمان که در سالروز حاج قاسم سلیمانی، به شهادت رسیدند
سیما فراهانی| آرزو داشتند به مردم خدمت کند. برای همین جمعیت هلالاحمر را انتخاب کردند. داوطلبانه رفتند تا بتوانند کمکی به مردم کنند. هر روز صبح لباس سرخشان را میپوشیدند و خدمات بشردوستانه خود را آغاز میکردند. هردو با سن کم وارد جمعیت شدند و عاشقانه در این راه قدم گذاشتند. دو شهیدی که درست سال گذشته در همچین روزی، هنگام خدمت در مراسم سالروز شهادت حاج قاسم، به شهادت رسیدند. با همان لباسی که دوستش داشتند، شهید شدند. هنگام خدمت به مردم، نفسهای آخرشان را کشیدند. آخرین عملیات امدادی شهید علیرضا سعادت ماهانى و شهیده مکرمه حسینی، در مراسم سالگرد سردار سلیمانی بود. حالا در سالروز این حادثه غمانگیز، پدر شهید سعادت ماهانی و خواهر شهید مکرمه حسینی، در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» از این روزهای غمگین میگویند.
علیرضا سعادت ماهانی از امدادگران هلالاحمر استان کرمان بود که در حین امدادرسانی به مصدومان حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان به شهادت ر سید. علیرضا متولد سال 84 بود و در کنار درس و کار به عضویت افتخاری جمعیت هلالاحمر درآمده بود. او در چندین ماموریت در دوران سیل و سایر بلایای طبیعی به کمک هم استانیهای خود شتافت که نشانگر روحیه جهادی این شهید عزیز است.
پسرم آرزوهای زیادی در سر داشت
مصطفی سعادت ماهانی، در این باره به خبرنگار «شهروند» میگوید: «پسرم از سن 13 سالگی، وقتی در دوران راهنمایی تحصیل میکرد، به هلالاحمر پیوست. او داوطلبانه خدمت میکرد و به این کار علاقه زیادی داشت. آن زمان از من و مادرش سوال کرد و ما هم گفتیم اگر دوست داری برو و وارد جمعیت هلالاحمر شو. پسرم اکثر دورههای هلالاحمر را گذراند. سیل، زلزله، درمان و خلاصه در بیشتر دورهها مهارت کسب کرد. آخرین بار، دوره کوهستان را گذراند و یک ماهه این دوره را طی کرد. خیلی به این کار علاقه داشت.
هم درس میخواند و هم در جمعیت فعالیت داشت. تازه در رشته برق صنعتی در دانشگاه قبول شده بود. آن روز برای کمکرسانی به زائران حاج قاسم رفته بود. همان روز با او صحبت کردم. به من گفت نماز بخوانم و میخواهم برای کمکرسانی بروم. آنقدر عجله داشت که سریع رفت. رفت و دیگر او را ندیدم. ساعت چهار بود که به ما خبر دادند. من دیگر پسر نداشتم. علیرضا 18 سالش بود و تازه میخواست به دانشگاه برود. آرزوهای زیادی در سر داشت. در این میان علاقه زیادی به کار امدادگری داشت. در این مدت از جمعیت، مرتب به ما سر میزدند و ما را تنها نگذاشتند. تقریبا ماهی یک بار سر میزنند.»
امداد تا پای جان
هر روز صبح به لباس هلال بوسه میزد. از نظر او لباس هلالاحمر، مقدس بود. شهید مکرمه حسینی 21 سال داشت که در شهدای گلزار و هنگام خدمت در مراسم سالروز شهادت حاج قاسم، شهید شد. آن هم در مقابل چشمان خواهرش؛ دو خواهری که هردو هلالاحمر را انتخاب کرده بودند تا بتوانند خدمت کنند، تا بتوانند در کنار مردمشان باشند، تا بتوانند به داد مردم برسند. ولی مکرمه چهار سال بیشتر نتوانست در جمعیت خدمت کند. مکرمه 21 سال داشت و ملیکا ۲۰ سال؛ ملیکا در گفتگو با خبرنگار «شهروند» میگوید: «ما از سال 1398 وارد هلالاحمر شدیم. دورههای کمکهای اولیه را گذراندیم. بقیه دورهها را نیز آموزش دیدیم و به دوره امدادگری رسیدیم.
تازه امدادگر شده بودیم که به مراسم سالگرد حاج قاسم رفتیم. من و خواهرم این پست را تحویل گرفتیم تا شاید بتوانیم در این روز خدمتی به عاشقان سردار کرده باشیم. روز دوازدهم یعنی روز قبل از مراسم، از ساعت 6 صبح تا 10 شب شیفت بودیم. روز سیزدهم نیز از ساعت 6 صبح شیفتمان را تحویل گرفتیم. در ابتدا در عمود نه بودیم. ولی آنجا خیلی سرد بود. برای همین درخواست دادیم که به عمود دیگری برویم. بعد هردو به عمود سیزده رفتیم که انفجار اول در مسیر منتهی به مزار حاجقاسم رخ داد. نمیدانم چرا ولی آن روز چون روز مادر بود همه به خواهرم تبریک میگفتند. خواهرم که مجرد بود، تعجب میکرد. میگفت ملیکا چرا به من تبریک میگویند.
من هم خندیدم و گفتم چون پیر شدی فکر میکنند بچه داری. ولی نمیدانم چرا اما آن روز نوری در چهره خواهرم بود که وصفشدنی نبود. خواهرم همیشه از مادرم درخواست داشت که دعا کن شهید شوم. هربار شهیدی را میدید، میگفت ملیکا نگاه کن روح خدا رفت پیش خدا. یک دستنوشته از او پیدا کردیم که نوشته بود: «خدایا راه حسینت را ادامه خواهم داد که همان راه شهادت است. انشاله مرا به آرزویم برسانی.» آن روز خواهرم حتی غذا نخورد تا پُستش را ترک نکند. در آخرین لحظه چند قدم از او دور شدم. خواهرم لبخند به لب داشت. حوالی ساعت سه بود که انفجار رخ داد. خواهرم از پشت سرش ترکش خورد و درجا شهید شد. من چند قدم از او دور شده بودم که، بیهوش شدم.
بعد از چند ثانیه بههوش آمدم. هراسان روی پیکرها راه میرفتم و دنبال خواهرم میگشتم. تا اینکه خواهرم را دیدم. همچنان لبخند به لب داشت. خواهرم همیشه روحیه امدادرسانی داشت. دوست داشت به مردم کمک کند. من هم میخواهم، راه خواهرم را ادامه دهم. لباس هلالاحمر را هرگز از تنم درنمیآورم. چون خواهرم هر روز صبح وقتی میخواست لباس بپوشد، قبلش آن را میبوسید. همیشه میگفت اگر روزی مردم، من را با این لباس خاک کنید. این روزها خیلی بی قرارم. هر روز به عمود 13 میروم و با خواهرم، کنار عکسش صحبت میکنم. اصلا نمیتوانم در خانه بمانم. از خدا خواهش میکنم مرا هم شهید کند. پدر و مادرم هم هیچ مخالفتی با امدادگری من ندارند و مرا همراهی میکنند.»