ترور شهید محسن فخریزاده بار دیگر داغ ترورهای قبلی دانشمندان علمی و هستهای را زنده کرد. دکتر «مجید شهریاری» نیز یکی از قربانیان این ترورها بود. دانشمندی که بخش زیادی از پیشرفتهای هستهای ایران مدیون اوست و ساخت صفحات سوخت هستهای و رسیدن به توان غنیسازی 20درصد اورانیوم از دانش او به تجربههای ایرانی تبدیل شد. حالا 10 سال از هشتم آذر ۸۹ که سناریوی ترور باعث به شهادترسیدن دانشمند هستهای ایران شد، میگذرد. روزی که ۲ راکب موتورسوار به ماشینش در بزرگراه ارتش نزدیک شدند و در یک لحظه بمب دستسازشان را روی در سمت شاگرد چسباندند و چند ثانیه بعد انفجار رخ داد. بهجت قاسمی، همسر دکتر شهریاری که آن روز خیلی اتفاقی با او همراه بود، لحظه شهادت همسرش را از نزدیک لمس کرده و هنوز تک تک ثانیههای آن ترور سیاه را به خاطر دارد؛ از حرارت سوزان بمبی که ماشینشان را منفجر کرد تا آخرین جملههایی که دکتر شهریاری قبل از شهادت به زبان آورد. به همین مناسبت گفتوگوی ویژهنامه چهل سالگی انقلاب اسلامی را با همسر ایشان بخوانید:
خانم قاسمی شما در دانشگاه مهندسی هستهای خواندهاید. رشتهای که بین دختران همنسل شما چندان مرسوم نبود. در همین دوران با شهید شهریاری آشنا شدید؟
بله؛ آن موقعها رشته مهندسی هستهای چندان بین دخترها طرفدار نداشت و معمولا سر کلاسها یک دختر بود با 6، 7 همکلاسی پسر. البته الان دیگر این طور نیست و خود من دانشجوی دختر زیاد دارم که به این رشته علاقه پیدا کردهاند. به هرحال من بعد از لیسانس فیزیک، فوقلیسانس رشته مهندسی هستهای دانشگاه شریف قبول و در همان دوران تحصیلی بود که با دکتر شهریاری آشنا شدم.
همکلاسی بودید؟
وقتی که من به دانشگاه رفتم، او سال آخر درسش بود، ولی یک درسی داشتم که ایشان به عنوان دستیار استادم هرازگاهی سر کلاس ما میآمد. اتفاقا در این کلاس 10 نفر هم بودیم که 9 تا از دانشجوها پسر بودند و تنها دختر بین آنها من بودم.
ماجرای آشناییتان از چه زمانی جدیتر شد و به ازدواج رسید؟
تقریبا در یک بازه زمانی بین یکسالونیم، دو سال در دانشگاه یکدیگر را میدیدیم ولی هیچ چیزی جز همدانشگاهیبودن بین ما نبود. بعد او به این خاطر که شاگرد اول بود، برای دکترای فیزیک هستهای به دانشگاه امیرکبیر رفت. آن موقع درس من هم تمام شده بود و در دانشگاه امیرکبیر شاغل بودم. خلاصه اینکه دوباره در دانشگاه یکدیگر را دیدیم، البته این بار من به عنوان کارشناس بودم و او دانشجو بود. به هر حال در همین دیدارها بود که به من پیشنهاد ازدواج داد.
خانم قاسمی ماجرای عروسیتان هم خیلی جالب است. شنیدهام در سلف دانشگاه عروسی گرفتید و خانه اول زندگی مشترکتان هم خوابگاه دانشجویی بود.
بله، همین طور است که شنیدهاید. من در کودکی پدرم را از دست داده بودم و پدر همسرم هم کارمند آموزشوپرورش بود و طبیعتا هیچکدام از خانوادههای ما وضع مالی آنچنانی نداشتند که بخواهند برای بچههایشان عروسی پرخرجی بگیرند. از طرف دیگر خود دکتر هم هنوز دانشجو بود و نمیخواستیم اول زندگی زیر بار قرض و قسط برویم. آن موقع بین کارکنان دانشگاه امیرکبیر متداول بود که برخی از مراسمشان مثل ولیمه بچه و حج را در سلف دانشگاه بگیرند، برای همین هم ما تصمیم گرفتیم عروسیمان را در آنجا برگزار کنیم. خلاصه اینکه زندگیمان را هم در یکی از سوییتهای خوابگاه متأهلی شروع کردیم.
هنوز 10دقیقه از حرکتمان نگذشته بود که در بزرگراه ارتش به دوربرگردان رسیدیم، راننده سرعتش را کم کرد که یک موتورسیکلت به ماشین نزدیک شد. وقتی رد شدند، راکب عقب برگشت و ما را نگاه کرد. منتها کلاه کاسکت روی سرشان گذاشته بودند و چهرهشان دیده نمیشد. راننده ماشین ما متوجه شد که چه اتفاقی افتاد، زد روی ترمز و فریاد زد دکتر از ماشین بپرید بیرون. همزمان که او داد میزد و موتورسیکلت دور میشد، من آنتن بمب را از شیشه جلو دیدم
و چند سال بعد هم صاحب فرزند شدید. یک پسر و یک دختر. بچهها الان به چه کاری مشغول هستند؟
پسرم دانشجوی دکترای ریاضی دانشگاه شریف است و دخترم هم دانشجوی فوق لیسانس دانشگاه امیرکبیر است.
خانم دکتر میخواهم برگردیم به 10سال پیش؛ یعنی هشتم آذر سال 89. روزی که شما به همراه دکتر مجید شهریاری در مسیر رفتن به دانشگاه بودید و ایشان در برابر چشمان شما ترور شدند. بعد از اینهمه سال چه چیزی از آن روز به یاد دارید؟
هر لحظه و هر ثانیهاش یادم است.
ظاهرا پیش از این حادثه هم به خاطر ترور دکتر مسعود علیمحمدی، به خانواده شما هم تذکر داده بودند که مراقب خودتان باشید؟
بله، بعد از شهادت دکتر علیمحمدی به ما تذکر داده بودند که مراقب خودمان باشیم. به همین دلیل هم بود که مجبور شدیم خانهمان را عوض کنیم. یادم است همسرم با جابهجایی محل زندگیمان مخالف بود اما درنهایت به ما گفتند بهتر است به منطقه شهید محلاتی برویم. از طرفی همین ماجراها باعث شده بود تا یک ماشین با راننده در اختیارمان بگذارند اما من و دکتر معتقد بودیم هر چه خدا بخواهد، همان میشود.
چرا آن روز همراه همسرتان بودید؟
هر دو در دانشگاه کلاس داشتیم و به خاطر آلودگی هوا طرح زوج و فرد اجرا میشد. من نمیتوانستم با ماشین خودم بروم، برای همین با هم همراه شدیم.
شما در صندلی عقب ماشین نشسته بودید که دو راکب موتورسوار به ماشین نزدیک شدند و بمب را به در سمت شاگرد و جایی که آقای دکتر نشسته بودند، چسباندند. درست روایت شده؟
قبل از اینکه موتورسواران بمب را به ماشین بچسبانند، دکتر سرش پایین بود؛ چون همیشه از هر وقتی برای مطالعه استفاده میکرد، آن موقع هم در حال خواندن پایاننامه یکی از شاگردانش بود. من هم در صندلی عقب و پشت سر او نشسته بودم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. هنوز 10دقیقه از حرکتمان نگذشته بود که در بزرگراه ارتش به دوربرگردان رسیدیم، راننده سرعتش را کم کرد که یک موتورسیکلت به ماشین نزدیک شد. وقتی رد شدند، راکب عقب برگشت و ما را نگاه کرد. منتها کلاهکاسکت روی سرشان گذاشته بودند و چهرهشان دیده نمیشد. راننده ماشین ما متوجه شد که چه اتفاقی افتاد، زد روی ترمز و فریاد زد دکتر از ماشین بپرید بیرون. همزمان که او داد میزد و موتورسیکلت دور میشد، من آنتن بمب را از شیشه جلو دیدم.
واکنش دکتر شهریاری به لحظه بود؛ متوجه بمب شدند؟
سرش پایین بود و همچنان داشت مطالعه میکرد اما وقتی راننده فریاد کشید، سرش را بالا آورد و پرسید چه شده؟ این آخرین جملهای بود که از او شنیدم اما هیچ فرصتی نبود که کسی برایش توضیح دهد و او کمربند ایمنی بسته بود و باید آن را باز میکرد. پیاده شدم تا در ماشین را برایش باز کنم تا همسرم وقتی صرف بازکردن در نکند اما دستم به دستگیره نرسیده بود که یک حرارت داغ و سوزان به صورتم خورد و بمب جلوی صورتم منفجر شد.
شما هم مجروح شدید؟
بعد از انفجار بمب من پرت شده بودم و و جفت پاهایم شکست. میخواستم بلند شوم و به سمت ماشین بروم که دیدم نمیتوانم راه بروم. خودم را روی زمین کشیدم و به سمت ماشین رفتم. درِ سمت شاگرد ماشین جایی که همسرم نشسته بود، کاملا از بین رفته بود و او همانطور که نشسته بود، به شهادت رسید.
شما تجربه تلخ و عجیبی را در زندگیتان تجربه کردید؛ کمتر پیش میآید همسر یک شهید در لحظه شهادت همسرش کنارش باشد و تکتک ثانیههایش را ببیند. اگر آن روز همراهشان نبودید، بهتر نبود؟
راستش من خیلی خوشحالم از اینکه همراهش بودم.
چرا؟
نمیدانم چرا ولی این قضیه خیلی به من آرامش میدهد. همیشه با خودم میگویم اگر همراهش نبودم، نمیدانم چه میشد اما قطعا آرامش امروز را نداشتم.
خانم قاسمی اغلب مردم تا زمانی که زندهاند، مرگ بسیاری از عزیزانشان را به چشم میبینند. اما تقریبا در اغلب موارد، مرگومیر یا بر اثر کهولت سن است یا تصادف و بیماری. مرگ بر اثر ترور چندان معمول نیست. برای همین شما که تجربهاش را دارید بگویید این نوع مرگ برای اطرافیان یک نفر چقدر سخت است؟
ازدستدادن عزیز با هر نوع مرگی غمانگیز است؛ منتها نمیتوانیم برای خیلی از مرگومیرها صفت مظلومانه به کار ببریم. خود من در کودکی پدرم را از دست دادم، چند سال قبل مادرم فوت کردند و حتی مرگ خواهر و برادرم را دیدهام اما ترور همسرم خیلی دردناک بود. گاهی اوقات آدمها خودشان در مرگشان مقصر هستند، یک نفر با سرعت بالا رانندگی میکند و بر اثر تصادف میمیرد، حتی کشتهشدن در جنگ هم به اندازه ترور مظلومانه نیست. در جنگ به هر حال هر دو طرف مسلح هستند که یک سَر این کارزار میتواند مرگ باشد، اما همسر من بیدفاع کشته شد. او یک شخصیت علمی بود، سالها درس خوانده بود و برای زندگیاش تلاش کرده بود و آن روز با دست خالی ترور شد. من فکر میکنم ترور مغزها مظلومانهترین نوع مرگ است.
10سال از شهادت دکتر میگذرد اما همچنان در حوزه انرژی هستهای مدیون دستاوردهای علمی ایشان هستیم. این روزها چقدر جای ایشان را خالی میبینید؟
من نمیدانم اگر همسرم به شهادت نمیرسید، در این سالها به چه دستاوردهای علمی دیگری میرسید اما طبیعتا میدانم که اگر زنده بود، همچنان در مسیر علم تلاش میکرد. به هر حال از سال ۸۹ تا الان جای او در کنار من و بچههایم بسیار خالی است.