عشق آتشین

امیرمسعود فلاح– دم در پادگان، مثل دم در مدرسه‌ها روز اول مهر شده بود. همه با والدین‌شان آمده بودند. سمت چپم یک پدر و پسر بودند. به پسره گفتم «خوش‌ به‌حالت، بابات اومده بدرقه‌ت. بابای من خواب بود.» پسره گفت «چی می‌گی واسه خودت. من اومدم بدرقه بابام. 50 سالشه، بعد 30 سال غیبت خودشو معرفی کرده.» برگشتم سمت راست دیدم آن پسره دهه ‌هشتادی که تو پلیس10+ دیدم با همسرِ جای مادرش آمده بود. حواس‌شان نبود همانجا تو جمع یک خداحافظی خودمانی کردند. با خودم فکر کردم عشق آتشین چه کارها که نمی‌کند. البته وقتی همسر جای مادرش رفت سوار بی‌‌ام‌و x3 شد فهمیدم چیزهای دیگری جز عشق آتشین هم می‌توانند یک کارهایی بکنند. صف کشیدیم. یکی‌یکی می‌رفتیم توی اتاقک دژبانی. اول من رفتم. دژبان جاهایی از بدنم را گشت که دست خودم تا‌ حالا بهشان نرسیده بود. بیرون آمدم و صبر کردم یکی دو نفر بیایند با هم برویم. توی اتاقک را نگاه کردم دیدم آن پسر دهه ‌هشتادی و آن یکی پدر 50ساله را نگه داشته‌اند. صبر کردم تا ولشان کردند. از پسره پرسیدم چی شده بود؟ گفت «هیچی، گوشی گرفتن.» گفتم «ای بابا، یه گوشی رو دیگه می‌بخشن.» گفت «چی می‌گی واسه خودت؟ پر فیلم و عکس بود. 6 ماه اضافه‌خدمت رو شاخشه.» گفتم «آخه آدم گوشیو پر همچین چیزایی میکنه میاره پادگان؟» گفت «واسه من نبود که از این گرفتن. از من پاکت سیگار گرفتن.» گفتم «چند نخ توش بود؟»  گفت «یه نخ.» گفتم «باز خوبه.» گفت «چی میگی واسه خودت؟ گلم بود توش.» با سکوتی سنگین به افق خیره شدم و در کنار هم‌خدمتی‌های فرهیخته‌ای که پیدا کرده بودم به مسیرم ادامه دادم.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.