مرگ هم ریحان میچیند؛ هم عبدالرحمان
مدتها از حادثه گذشت، اما کسی حتی اسمشان را هم نپرسید. هیچ مسئولی در محل حادثه ظاهر نشد و صدای تسلیتی –حتی اگر بود- به گوش نرسید. سرباز معلمها از زاهدان به شیراز نرسیدند، همانطور که خبرنگارها به دریاچه ارومیه. اما تفاوت اینجا بود که سربازها هیچگاه به اندازه خبرنگارها، «خبر» نشدند.
کسی نپرسید که آن یک سرباز هم شاید کسی چشم به راه داشته و این یکی هم شاید میخواسته چند صباحی دیگر زوج شود. نه کسی دانست که آنها چگونه معلم شدند و نه کسی فهمید چرا سرباز. کسی برایشان پرتره نکشید. نامشان بر سر زبانها نیفتاد. دوربینها از محل حادثه تا خانه ابدی آنها را همراهی نکردند. هیاهویی برنخواست و آدمهای معروف در تشییع جنازهشان قدمهای خود را رنج ندادند. آنها در گمنامی زیستند، در گمنامی مردند و در گمنامی دفن شدند.
ما رسانهایها، چند روزی هست داغدار مرگ دو همکار جوان هستیم. مصیبت سنگین است و همجواریِ معنویِ این رویداد با شغل همه ما، طبیعی است که پوشش رسانهای متفاوتی نیز ایجاد کند، اما رخدادِ یک حادثه کاملا مشابه در همین زمان ما را در آزمونی دشوار قرار داد که از آن نمره قبولی نگرفتیم. دو اتوبوس مرگ در جاده افتادند و ما آنقدر در داغ همکارانمان غرق بودیم که حواسمان نبود، به لحاظ حرفه و شغلمان نباید در پوشش رسانهای دو رویداد مشابه تبعیض به خرج دهیم.
داس مرگ چه «ریحان» و «مهشاد» بچیند و چه «طیب» و «راشد» و «عبدالرحمن» و مابقی؛ جنسی یکسان را درو کرده است. ارزش جان همه آدمها با هم برابر است؛ اما گویا ارزش خبریشان نمیتواند یکسان باشد. این دنیای جدیدی است که «ما» برای خود ساختهایم؛ و خودساخته را شاید تدبیر نباشد.