مرمی هم بزنند، ما همینجوریم!
ساعت ٦:٢١ صبح صدای چند ماشین که پشت سر هم ترمز گرفتند خواب مرا آشفت و مثل برق جهیدم پشت پرده. چند ماشین ضدگلوله آمریکایی با تعدادی از نظامیان طالبان جلو وزارت زنان که حالا به وزارت امر به معروف و نهی از منکر تبدیل شده است، ترمز کردند. به نظر، فرد مهمی را همراهی میکردند. سر و گوشی آب دادم، خیالم راحت شد كه همهچیز مرتب است. دوباره دلم میخواست بیشتر بخوابم. تمام شب را به بیداری و مكاشفه گذراندم! اما وقت تنگ است و هر لحظه باید منتظر اتفاقی غیرقابل پیشبینی بود. ظاهرا همه جای شهر به نظر آرام و بوی نان داغ در كوچه پیچیده است. تنها چیزی که مرا هر ازگاهی از جا میپراند صدای همین ماشینهای آمریکایی است که نیروهای طالبان بیشتر شبیه اسباببازی با آن رفتار میکنند. معمولا پرگاز و باشتاب از خیابانها رد میشوند و گاهی با دنده معکوس و ترمز آنی میخکوب میایستند. اوایل این تعداد خودروی زرهی در کابل برای من عجیب بود اما متوجه شدم پس از خروج ارتش آمریکا از افغانستان، نظامیان نتوانستند تمامی تجهیزات خود را از این کشور خارج کنند و تعداد زیادی از این تجهیزات شامل هزاران دستگاه فورد رنجر و هاموی در افغانستان باقی ماند. حتی در برخی شهرها مثل بگرام(شهری در ٨٠ کیلومتری شمال کابل و در ولایت پروان افغانستان) كه میدان هوایی(فرودگاه) آن حدود ٢٠ سال مقر اصلی نظامیان آمریكایی بوده است وسایل بسیاری همچون لباس، كفش، عینك، مواد غذایی، نوشیدنیهای غیرالكلی و لوازم و ادوات سربازی به جای مانده است. اوایل حكومت امارت اسلامی تصاویری از نیروهای طالبان منتشر میشد كه با ادوات جنگی و نظامی یا عینكهای خاص و عجیبوغریب عكس میگرفتند در صورتی كه از كاربرد صحیح آن آگاهی ندارند. همین موضوع باعث یك جریان رسانهای شد كه طالبان را در قامت انسانهای نخستین نشان میداد چون علم استفاده از این تجهیزات را نداشتند و آموزش هم ندیده بودند.
قصد داشتم كمی دیرتر بیرون بروم كه با طالبان جلو وزارت امر به معروف و نهی از منكر روبهرو نشوم اما كنجكاو بودم كه از ماجرا سر در بیاورم. از مدیر هتل آدرس بازار چادریفروش (چادرهای آبی و برقعدار) را پرسیدم، آدرس دقیقی بلد نبود. در نظر داشتم برای شروع بروم سراغ خیاطیهای چادریدوز و فیلمبرداری را از آنجا شروع كنم، اما هنوز نمیدانستم با چه موانعی مواجه هستم…
در خیابان از چند مغازهدار آدرس چهارراه قلعه حاج فتحالله و مدینه بازار كه بالاشهر كابل محسوب میشود را گرفتم.گفتند فروشندههای آنجا میتوانند راهنماییام كنند. با ١٠٠ افغانی تاكسی دربست گرفتم و خودم را به چهارراه رساندم. وقتی چند متر پیاده رفتم از دیدن این همه عكس مدل، مانكن و لباسهای مجلسی پشت ویترینها تعجب كردم. روزهای اول ورود طالبان به كابل عكسهایی منتشر شد كه در و دیوارهای منقوش به عكس زنان را رنگ میكنند، اما اینجا تعداد زیادی پاساژ و مغازه دیدم كه عكس خانمهای مدل باحجاب و بیحجاب روی در و دیوارهای مغازهها بود. تعجب كردم كه چطور این عكسها برداشته نشدهاند. داخل چند پاساژ رفتم. انواع مدلها و مانكنهای مختلف با لباس عروس و لباسهای مجلسی ویژه افغانستان در پشت ویترینها دیده میشد. چند گروه خانم با مانتوهای جلوباز و حجابی نیمبند كه به نظر میرسید برای مراسمی درحال خرید هستند از این مغازه به آن مغازه میرفتند. از یك دختر زیبا كه با دقت به ویترینها خیره شده بود، سوال كردم: «با طالبان چه میكنید؟» گفت: «مجبوریم دیگر، شما؟» خودم را معرفی كردم. با تعجب گفت: «از طرف دولت ایران آمدی كه طالبان را كلان نشان دهی؟» گفتم: «نه خواهر، من یك ژورنالیست مستقلم آمدم فقط با مردم حرف بزنم كه مشكلاتشان را بشنوم، البته خوب است كه به شما گیر نمیدهند برقع بزنید.» از آنجا كه مشخص بود دختر به روزی است، گفت: «من آلمان تحصیل كردهام. درسم كه تمام شد برگشتم جشن ازدواج بگیریم، اما طالبان آمدند و خانه خراب شدیم. در كشور بند شدهایم (گرفتار شدهایم)، اما حالا اگر با مرمی(گلوله) هم ما را بزنند برقع نمیزنیم، مگر ما برده طالبانیم كه هر قسمی(هرطور) دلشان بخواهد با ما زنان رفتار كنند، ما همینجوریم». پرسیدم تا حالا به شما در خیابان حملهور شدند كه حجابت را درست كن یا برقع بزن؟ گفت: «نه ولی به چندتا از فامیلهای ما در خیابان گفتهاند حجابت را جور كن سیاهسر(حجابت را درست كن خانم) در همین میزان بوده اما حملهور نه.» صاحب مغازه بیرون آمد و گفت: «تشریففرما شوید داخل» پرسیدم: «طالبان به مانكنها و عكسهای مدلها گیر ندادهاند؟» گفت: «سراغمان نیامدند و دستوری برای جمعآوری یا تغییر نیامده است. فعلا به روال سابق سر میكنیم. البته باید ببینیم بعدا چكار میخواهند، كنند. فعلا زنان بیرون نمیآیند و ماهم فروشی نداریم. همه لباسها مانده… سیاحیان(گردشگران)نمیآیند و پول نداریم. از نظر امنیت بهتر شده ولی پول كه نباشد مردم دزدی میكنند و دوباره امنیت هم خلاص(تمام) میشود.»
از صاحب مغازه و چند نفر دیگر آدرس خیاطی چادریدوز را گرفتم اما درست نمیدانستند و آدرسهایی كه میدادند مربوط به شهرهای دیگر بود. همینطور كه در پیادهرو سرگردان میرفتم از یك خیاطی قدیمی مردانه آدرس پرسیدم. گفت: «برو شار یا همان مندوی( در زبان محلی به بازار میگویند). آنجا میتوانی از فروشندهها آدرس بگیری.» با ١٥٠ افغانی یك تاكسی دربست به سمت شار گرفتم. جایی كه بازار ده افغانان و پارچهفروشیهاست. یكی از قدیمیترین بازارهای محلی كابل در مركز شهر كه دو طرف رودخانه كابل ایجاد شده و محل دادوستد خرد و كلان تجاران است.
٤٥ دقیقهای راه بود و هرچه نزدیكتر میشدم ازدحام بیشتر میشد. از راننده پرسیدم: «از دولت جدید راضی هستید؟» گفت: «خوب است، فعلا امنیت هست، اما پول نداریم و زنان بند(خانهنشین) شدهاند، دختران در خانهها ششتهاند (نشستهاند و درس نمیخوانند). اینها ما را خفه(ناراحت) كرده است. اینها خوب شود با طالبان گپی نداریم. چون بیشترشان افراد وطنی هستند.» من فقط گوش میكنم با خودم قرار گذاشتهام به هیچوجه وارد بحث و تبادلنظر نشوم با ذهنی خالی و بدون قضاوت و سوگیری قرار است فقط حرف مردم را بشنوم و ضبط كنم. راننده گفت: «خاله(خانم) از همینجا برو فقط از وسایلت هواداری كن.»
قلب كابل
به محض پیاده شدن از تاكسی، ناگهان احساس كردم چشمان زیادی به سمت من برگشته است. به روی خودم نیاوردم و از اول بازار شروع كردم. دور تا دور خیابان كراچی(گاری) چیده شده و از جانمرغ تا شیر آدمیزاد اینجا پیدا میشود. روی هر كراچی یك اسپیكر، صداهای ضبط شده در مورد اقلام فروشی را پخش میكند كه همه در هم شده و اصلا نمیتوانم تشخیص بدهم چه میگویند. هر طرف را نگاه میكنم گوش تا گوش مرد و بچه(پسران نوجوان و كودكان كار) به سمتی میروند.
هنوز خانمی را ندیدهام. شك میكنم نكند نباید اینجا میآمدم و زنان اجازه ورود ندارند! سرگردان از این طرف به آن طرف میروم تا بتوانم از كسی سوال كنم. وارد یك دالان میشوم و زنی برقعپوش را میبینم كه در حال خرید پارچه است. پرسیدم: «ببخشید خانم اینجا ورود خانمها آزاد است؟» به زبان پشتو چیزی گفت كه متوجه نشدم. صاحب مغازه كه صدایم را شنید، گفت: «بله، خانمها هم میآیند، گردشگری؟» پاسخ ندادم و رفتم. كمكم جرأت پیدا كردم. دوربین كوچكم را درآورم. اول در جیب پیراهنم گذاشتم و روشن كردم تا در حین راه رفتن فیلم بگیرم. چند دقیقهای كه گذشت و مشكلی نبود در دستهایم گرفتم. حالا توجه همه به من جلب شده و فهمیدهاند كه خارجی هستم. از هر جایی میگذشتم پچپچهایی پشت سرم میشنیدم. چقدر جای عجیب و بیانتهایی است از هر طرف میرفتم تمام نمیشد، یك بازار تودرتو و مویرگی كه انگار زیر پوست شهر پخش شده و جریان اقتصادی شهر مثل خون در این رگها جاریست. از یك مغازهدار كه گیپور و پارچههای مجلسی میفروخت، پرسیدم: «چادریفروشها كجایند؟» گفت: «سلام بخیر باشید! خارجی هستی؟» خندهام گرفت از اینكه سلام نكردم و اینقدر از دیدن من تعجب كرده بود. اول ترجیح داد سوالات ذهنی خودش را بپرسد. من هم به پرسشهایش پاسخ دادم و در آخر گفتم: «میشود از شما فیلم بگیرم و سوال بپرسم.» گفت: «بلی.» میكروفن را به پیراهنش زدم و قاب بستم. داشت خودش را آماده میكرد كه من هم همزمان سوالم را پرسیدم.گفتم: «از طالبان راضی هستید؟» او كمی نگاه كرد و به دوربین زل زد. گفتم: «متوجه سوال شدین؟» احساس كردم به پشت سرم نگاه میكند، خواستم برگردم كه حس كردم چیزی به كمرم نزدیك شده. ناگهان سریع برگشتم. یكی از نیروهای استخبارات طالبان اسلحه را پشت كمرم گذاشته بود و پرسید: «بیبیسی؟» من هم سریع گفتم: «نه، جمهوری اسلامی ایران!» مجوز خواست و همان برگهای كه وزارت فرهنگ و اطلاعات داده بود را به او نشان دادم. برگه را دید و گفت: «چه میپرسی؟» هول كردم، گفتم: «در مورد دولت طالبان و رفتار همكاران شما با مردم سوال میكنم.» با تحكم،گفت: «طالبان نه، مجاهدین!!!» گفتم: «بله همین، همین مجاهدین بزرگوار مثل شما كه زحمت میكشید امنیت برقرار میكنید (با ترس و دلهره).»
گفت: «روان شو(برو).» دوربین را گذاشتم داخل كیفم و با سرعت رفتم. صد متری داخل دالان جلو رفته بودم كه یك نفر مرا صدا زد: «خاله، خاله» و من بیتوجه به راهم ادامه دادم. بند كیفم را گرفت و با ترس گفتم: «چكار میكنی؟» گفت: «نترس، این را جا گذاشتی.» همان مغازهدار بود كه دنبالم میدوید تا میكروفن مانده به پیراهنش را پس بدهد.
گفتم: «رفت؟نیروی(استخبارات)» گفت: «نترس طالبان با سیاهسر كاری ندارد،(با خنده) شما كه ایرانی هم هستید.» دلم میخواست برگردم سراغش و با او مصاحبه بگیرم اما هنوز جرأت نداشتم. از دالان پارچهفروشیها بیرون آمدم و رفتم به سمت بازار مواد غذایی و خوراكی كه ناگهان چشمم یك چادریفروش را گرفت.
رفتم داخل و نشستم روی صندلی داخل مغازه. كمی اطراف را نگاه كردم خبری نبود. صاحب مغازه از پشت چادریها بیرون آمد و ایستاد. خودم را معرفی كردم و یك لیوان آب خواستم. بیمعطلی رفت و یك آب معدنی و انرژی(نوشابه انرژیزا)به نام ایكسبول برای من گرفت و گفت: «خواهر چیزی شده؟» گفتم: «نه. چقدر گشتم چنین جایی پیدا كنم. میتوانید یك خیاطی به من معرفی كنید جایی كه اینها را میدوزند.» گفت: «خاله اینها چینی است!» از تعجب یخ زدم. چینی؟ یعنی چین چادری هم برای افغانستان تولید میكند اما خودشان نمیتوانند! توضیح داد پوشیدن چادری بیش از ١٠٠ سال است كه در افغانستان رواج دارد و بیشتر ولایتهای قندوز، تخار و بدخشان استفاده میكنند، اما زنان كابل مصرف ندارند. سپس ادامه داد: «در افغانستان چادری نمیدوزند. پارچهاش از چین میآید و زنان در خانه این چشمكی(توریهای جلو برقع) را به چادری میدوزند و روی آن گلدوزی میكنند. البته در شهرهای دیگر یك نوع چادری هست با پارچههای چینی که زنان خودشان میدوزند.» در مورد وضعیت اقتصادی بازار سوال كردم كه گفت: «راضیام. از وقتی طالبان آمدهاند فروش ما زیادتر شده چون زنان بیشتر چادری میپوشند، اما راضی به ترس زنان نیستیم. آنها باید در چهارچوب شریعت اسلام حجاب بگیرند، البته در كابل زنان زیاد استفاده نمیكنند.» پرسیدم: «از بین دولت قبل و دولت طالبان از كدامیك راضیتر هستید؟» گفت: «ما دكاندار هستیم. برایمان فرقی ندارد چه كسی باشد آن یا این ما فقط میخواهیم اقتصادمان جور شود، حتی احمد مسعود عزیز هم باید با اینها گپ بزند و توافق كند. پیام من به همه آنها كه میخواهند برای افغانستان كاری كنند این است كه بهخاطر امنیت كشور صلح كنید، صلح كنید و كنار بیایید ما چهل است در جنگ میسوزیم و خسته شدهایم. مردم مفلس هستند فقط ماهی دو صد دلار ماهیانه از بانك میتوانند بگیرند. این یعنی نابودی همه قومها، میخواهیم ختم شود این ظلم.» از اینكه شجاعانه صحبت كرد به وجد آمدم و خواهش كردم اجازه دهد یك چادری بپوشم تا حسش را درك كنم و عكس و فیلم بگیریم. با خوشرویی یك چادری آبی برای من آورد. چند دقیقه زیر آن پوشش رفتم به دنیای زنانی كه سالهاست كوچه و بازار و شهرشان را مشبك میبینند و شاید برخی از آنها هرگز یك دید ١٨٠ درجه را بدون مانع تجربه نكردهاند.
تشكر كردم و دوربین بهدست رفتم به سمت بازار لوازم خانگی. پیرمردی رنجور در حال آماده كردن یك بار سنگین برای كول كردن بود، میخواستم برای كمك اقدام كنم كه صدای یك جوانی را از پشت سرم شنیدم: «ایرانی برای چه آمدی اینجا؟» برگشتم و نگاهش كردم «از كجا فهمیدی ایرانیم؟» گفت: «همه بازار فهمیدهاند. همه از اینجا میخواهند بروند ایران. تو آمدهای اینجا که چه؟وسط این آشوب و طالبان؟!» از این همه سوال و جواب خسته شده بودم، جوابی نداشتم بدهم. خندیدم و رفتم…
زن افغان، زندانیترین زن جهان است
در طول سفر بارها کتاب «بودا تخریب نشد از شرم فرو ریخت» را خواندهام و تکتک جملات آن کتاب را به یاد میآوردم كه اینجا افغانستان است و انگار همه چیز آنطور كه بیست سال پیش در این كتاب متصور شده بدون هیچ تغییری یخزده است. هیچ چیز در این سالها عوض نشده و دائم این سوال در ذهنم میچرخد كه در ٢٠ سال گذشته آمریكاییها برای ارتقای فرهنگ و جایگاه زنان چه كردهاند كه هیچ اثری نیست!!! پس چكار میكردند كه این كشور هنوز در همان ٢٠ سال پیش مانده است!
یاد تیتر یكی از بخشهای این مقاله افتادم؛ «زن افغان، زندانیترین زن جهان است.»
در دلم آرزو میكردم كاش در افغانستان هیچ زنی نبود كه دنیا ببیند یك كشور مردانه چطور قرار است اداره شود. چرا همه قوانین چه از سوی طالبان و چه از سوی دولت قبل افغانستان حول محور زنان میچرخد؟ گویی كه دیواری كوتاهتر از زنان ندارند چه برای پروپاگانداهای روشنفكری، چه برای قدرتنمایی و اثبات اجرای احكام دینی.
در همین گفتوگوهای درونی غرق بودم كه دختربچهای شالم را كشید، نگاهش كردم و خندهام گرفت. بسیار زیبا بود. یك گونی بزرگ قوطیهای نوشابه و آبمعدنی به دوش داشت. پرسیدم: «كاری داشتی؟» گفت: «بیایم همراهت؟» و من كه از خدایم بود یك همزبان داشته باشم استقبال كردم. اسمش نادیا و كارش جمعآوری ضایعات آلومینیومی بود. بارش را هر روز تحویل مردی كه ظاهرا سرگروهشان است، میداد و آنها پس از دپو به تركیه و پاكستان صادر میكردند.
دستم را گرفت و برد به دالانی كه تعداد زیادی زنهای برقعپوش در حال گدایی بودند. زنها با چادریهای كهنه و قدیمی روی زمین پهن شده و هر كدام با چند بچه مشغول جمعآوری خیرات(پول) از رهگذران بودند. مرا كه دیدند چند نفری بلند شدند و هركدام چیزی میگفتند، مویه میكردند و پول میخواستند. یكی از زنان دست مرا محكم گرفت و گفت: «گرسنهام، پیسه نیست…» نگاهم به دستانش افتاد. حال عجیبی داشتم. حسی تركیبشده از ترس، شادی و غم. تصویر دستان آن زن با ناخنهای كثیف كه لاك نارنجی هم داشت هرگز از یادم نمیرود. لاك نارنجی زیر برقع؛ یعنی این زنان هنوز زندهاند… پولهای خردم را بینشان تقسیم كردم. تعدادشان تمامی نداشت. با كمك نادیا از مهلكه فرار كردم.
در حین بیرون رفتن از دالان چند مصاحبه دیگر با همان سوال اصلی گرفتم، نظرتان در مورد دولت جدید چیست؟ و مردم پاسخهایی شبیه هم میدادند. گویی كه تمام پاسخها از روی ذهن دیگری كپی شده! تمام فكر این مردم پر شده از چیزی كه سالها نداشتند؛ «امنیت» و حالا كه همان سلبكننده امنیت، خود پرچمدار دین و حافظ جان مردم شده دیگر جز رفاه و اقتصاد پایدار چیزی نمیخواهند. در بازار كسی حرف از آزادی و توسعه و ارتباط جهانی برای گسترش روابط بینالمللی و ارتقای فرهنگ ملی نمیزند و البته شاید نمیدانند این هم حقشان است.
صدای اذان بلند میشود و از نادیا خواستم مرا به مسجد ببرد.
در مسیر اصلی بازار یك مسجد قدیمی اهل سنت است كه بازاریان موقع اذان آنجا نماز میخوانند. دو زن برقعزده دو طرف مسجد نشستهاند و خیرات جمع میكنند. داخل مسجد جلو در ورودی زنان دیگری روی زمین پهن شدهاند و از مردان خواهش و تمنا میكنند به آنها پول دهند تا شكم بچههایشان را سیر كنند. جرات فیلم گرفتن ندارم و نمیدانستم اصلا مردانه و زنانه دارد یا نه. داخل مسجد رفتم. همه مرد هستند و با ورود من نگاهها جلب شد. به یكی از آقایان كه به نظر متولی مسجد بود، گفتم: «زنانه ندارد؟» گفت: «نه؛ همینجا بخوان. خارجی هستی، گپی نیست(اشكالی ندارد).» گفتم: «نه خجالت میكشم. اگر میشود بروم طبقه بالا.» گفت: «زود باید برگردی». رفتم طبقه بالا كه از پشت پنجره فیلم بگیرم. به نادیا هم سپردم حواسش به من باشد. طبقه بالا بسیار شیك و ساده و تمیز بود. از پشت پنجره وضو گرفتن مردان را یواشكی با دوربین گوپروی كف دستم تصویر میگرفتم كه دیدم نادیا با دستش علامت رفتن داد. اشاره كردم میآیم. چند ثانیه بعد در كنار من یكی پرده را كشید و گفت: «چكار میكنی؟» وحشتزده برگشتم و با یك طالب بلندقامت با دو اسلحه و كمربند فشنگ كه انگار متعجب چند دقیقهای كارهای مرا زیرنظر داشته روبهرو شدم. دستش را دراز كرد و من دوربین را كف دستش گذاشتم. دوربین را برانداز كرد و گفت: «ژورنالیستی؟» گفتم: «بله، آقای طالب، از آقای مجاهد هم مجوز دارم ببین!» مجوز را به او نشان دادم. گفت: «گپی نیست. دیگر بس است برو، مجاهدین میخواهند بیایند نماز بخوانند.» بیمعطلی خداحافظی كردم و با نادیا از مسجد خارج شدیم. از اینجا هم به سلامت و بیدردسر گذشتم. بهنظر میرسد باید به این چشمها و ظاهر شدنهای ناگهانی عادت كنم.
به نادیا گفتم: «دیگر كجاها میتوانم بروم؟» گفت: «ترهبار.» برایش ناهار سیبزمینی و شیرموز خریدم و از همراهیاش تشكر كردم.
خبرنگاری كه دستفروش شد
سرك سنگتراشی نزدیك بود. پیاده رفتم و در مسیر بازهم با مردم صحبت كردم، اما فقط با مردان، زنها یا در بازار نبودند یا آنها كه در حال انجام كاری بودند، از من و دوربین فرار میكردند. در سرك سنگتراشی با آقای سالنگی آشنا شدم. از ظاهر و دوربینم متوجه شد اهل رسانهام. خودش جلو آمد و گفت: «من خبرنگار هفتهنامه افغان ژورنالیستم میتوانم كمك كنم.» آقای سالنگی بهدلیل تعطیلی روزنامهها بیكار شده بود و حالا دستفروشی میكرد. مرا به جاهای مختلفی برد كه بتوانم در امنیت و آرامش فیلم بگیرم و با مردم صحبت كنم. آنجا تعداد طالبان كم بود و چند نفری كه دیدم هم كاری نداشتند.
تقریبا نزدیك غروب آفتاب بود؛ از صبح چند جایی كلاههای محلی دیدم و فرصت نشد بخرم. از آقای سالنگی خواستم مرا جایی ببرد كه كلاه بخرم و برایم توضیح داد كه هركدام از كلاهها نشانه چیست.
پَکول، یکی از قدیمیترین کلاههای سنتی ساخته شده با دست از پشم گوسفند است كه در هوای سرد و کوهستانی استفاده میشود. البته این کلاه بیشتر در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی و جنگهای مجاهدین افغانستان در برابر آنها، مشهور شد. در افغانستان، مردمان مختلف از قومهای گوناگون پکول به سر میکنند و مشهورترین شخصی که پکول را به جهان معرفی کرد «احمدشاه مسعود» بود. بعد از آن پکول نماد غیرت و شرف در بین اقوام مختلف معرفی شد.کلاه قندهاری هم كه بیشتر سر طالبان دیده بودم توسط مردم قندهار و قوم پشتون همراه پیراهن و تنبانهای بلند پوشیده میشد، این کلاه معمولا با نگینهای زیبا و دوختهای رنگی تزیین میشود.
چند پكول در رنگهای مختلف برای یادگاری خریدم و از جلو سینما پامیر كه یك سالی است بسته شده به سمت پل خشتی رفتم. جلو سینما، جوانان با یك میز كوچك و سیستم و كیس موسیقی میفروختند و همزمان آهنگ معروف «داوود سرخوش» پخش میشد:
بیآشیانه گشتم خانه به خانه گشتم
بی تو همیشه با غم شانه به شانه گشتم
عشق یگانه ی من از تو نشانه ی من
بی تو نمک ندارد شعر و ترانه ی من
سرزمین من خسته خسته از جفایی….
حبس در زیارتگاه شاهدو شمشمیر
سفر به افغانستان در شرایط فعلی كه بسیار ملتهب است و این روزها به ناكجاآباد شباهت بیشتری دارد برای هر فیلمساز و خبرنگار یك آرزوست كه بتواند تحقیق كند، بنویسد و فیلم بگیرد تا از دل تاریكی این سیاهچاله كه فعل و انفعالاتش بر مردم جهان پوشیده است، حقایق قابل انتشاری را برگزیند برای روشنسازی اذهان عمومی در راستای كمك به آرامش مردم افغانستان كه چهل است لبخند زندگی را ندیدهاند. این فرصتی است كه لحظهلحظهاش را قدر میدانم و خدا را شكر میكنم. هرچند كه بسیار خسته شدهام نه از كار، بلكه فشار و استرسی كه امروز متحمل شدم اما غنیمت شمردن همین لحظات اجازه وقت تلف كردن را نمیداد. از آقای سالنگی كه خداحافظی كردم آدرس شاه دوشمشیر را گرفتم.
یك زیارتگاه در مرکز پرتردد شهر کابل، گنبدی آبیرنگ با دو مناره در نزدیکی رودخانه خشك شده که در كنار مسجدی بزرگ و زیبا چشم را مجذوب میكرد. اینجا اکثرا روزهای چهارشنبه مملو از جمعیت نیازمندی میشود كه خیرات جمع میكنند. جایی كه بنابر اظهار تاریخنویسان افغانستان این مکان اولین زیارتگاه نخستین فرد عرب است كه در آنجا به شهادت رسیده است. تا قبل از تاریكی هوا باید سریعتر به هتل برگردم. فردا قرار است بروم به دشت برچی جایی كه اولین تصاویر خبرساز نیروهای طالبان از آنجا مخابره شد و سران این دولت را به صرافت برندسازی انداخت. در حالی كه هر از گاهی هنوز این برندسازی پوشالی با خرابكاری یكی از نیروهای از پشت كوه آمده بر باد میرود. بنابراین نمیتوانم از رفتن به شاه دو شمشیر چشمپوشی كنم. جای بسیار آرامشبخشی است. چند اتاق تودرتو و قدیمی و كمنور كه بوی یك بخور خوشایند در فضایش پخش شده …داخل اتاق زیارتگاه شدم. نگاهم به فردی افتاد كه با یك اسلحه پایین قبر نشسته است. خودم را جمعوجور كردم كه زود برگردم. همانطور كه جلوی قبر ایستادهام ناگهان در مقبره پشت سرم بسته شد و من با طالب اسلحه بهدست داخل مقبره حبس شدیم…