تسکین آلام جنگزدهها، رسالتی که به دنبالش بودم
پرستار امدادگر هلالاحمر از سختترین تجربههای کاریاش میگوید
«هادی غروی» هم در میان پرستارها و هم امدادگران، نامی آشنا دارد. متولد 1331 است و از نوجوانی به جمعیت هلالاحمر پیوسته. از اولین امدادگران آموزشدیده در جمعیت است که خیلی زود به جمع مربیان امداد پیوست.
همین آشنایی هم او را به سمت تحصیل در رشته پرستاری سوق داد تا خیلی زود او را به یکی از نامدارترین چهرههای امدادی هلالاحمر تبدیل کند؛ امدادگر داوطلبی که در سالهای جنگ و درگیریهای انقلاب، جان بسیاری از مجروحان را نجات داد و مرهمی برای زخم آوارگان جنگی در استانهای جنوبی بود.
غروی پرستار بودن و امدادگری را جدا از هم نمیداند و تلفیقی از این دو را رمز و راز اثرگذاری فعالیتهایش در 58 سال عضویت داوطلبانه در جمعیت میداند. او از جمله پرستاران ایرانی است که توانسته مدال «فلورانس نایتینگل» را از آن خود کند. به بهانه روز پرستار، روایتهای کوتاهی از تجربههای او را میخوانید.
یازده سالم بود که بعد از شنیدن صحبتهای یکی از معلمان در صف صبحگاهی مدرسه، عضو سازمان جوانان جمعیت شیر و خورشید شدم. ایثار و کمک به همنوع را تا قبل از آن در جمع خانواده و از پدر و مادرم یاد گرفته بودم.
برای همین هم فعالیت داوطلبانه در جمعیت به عنوان امدادگر در باور من کاری ارزشمند بود. دورههای آموزشی را یکی پس از دیگری طی کردم و خیلی زود به عنوان مربی امداد، کارم در جمعیت را ادامه دادم.
پیش از انقلاب 17هزار و 700 تخت بیمارستانی کشور توسط جمعیت شیر و خورشید اداره میشد. بنابراین من با طی کردن دورههای لازم و تخصصی قبل از اینکه در دانشگاه پرستاری بخوانم میتوانستم در بیمارستانهای تحت نظر جمعیت کار داوطلبانه کنم.
بعد از پایان دوره دبیرستان هم در رشته پرستاری درس خواندم. خیلی زود انقلاب و بعد از آن جنگ از راه رسید و من به عنوان امدادگر و پرستار، فعالیت خودم در مناطق جنگزده را آغاز کردم.
اردوگاه همه چیز تمام
در زندگی من هرگز تفکیکی بین پرستار بودن و امدادگر بودن صورت نگرفت. با تلفیق این دو مهارت و آموزشهای آن بود که توانستم به کمک دیگر امدادگران فعالیتهای مهمی در دوران جنگ انجام دهم. درست 25 روز از شروع جنگ گذشته بود و به جز تعدادی انجمن مردمنهاد که به صورت پراکنده فعالیت میکردند، برنامهریزیای برای ساماندهی جنگزدهها وجود نداشت.
دشت آزادگان در استان خوزستان پر شده بود از آوارههای جنگی که از سوسنگرد و شوشتر و آبادان و … خودشان را به آنجا رسانده بودند. خانه و سرپناهی نداشتند. هر کدام از آنها عزیزی را از دست داده بودند یا فرزندان و اعضای خانوادهشان اسیر شده بودند.
داغدار و ترسان در دشت پراکنده بودند. من به کمک 90 نفر از امدادگران و پرستاران همدان مسئولیت تشکیل اردوگاهی در این منطقه را بر عهده گرفتیم. در مدت هشت روز اردوگاهی مجهز را برای 8هزار آواره جنگی برپا کردیم.
هشت روز دوم هم به اسکان این افراد و ساماندهی اردوگاه گذشت. در آن دوران با وجود همه تنشها و مشکلاتی که مردم جنگزده تحمل میکردند، کار سادهای نبود. اردوگاه مجهزی که از حمام و بهداری و درمانگاه گرفته تا مسجد و مدرسه و … را داشت، برپا کردیم.
بعدها این اردوگاه به شهرکی تبدیل شد و هنوز تعدادی از ساکنان اردوگاه در این شهرک سکونت دارند و حتی بعد از جنگ هم آن را ترک نکردند.
یک سال زندگی در اردوگاه
قرار بود ماموریت دو هفتهای در اردوگاه داشته باشم و بعد از راهاندازی آن، دشت آزادگان را ترک کنم. اما یکی از شبها صدای ناله زنی را بیرون از چادر شنیدم که به همراه دو زن دیگر به سمت چادر بهداری میآمدند.
تاریک بود. منطقه همیشه در وضعیت قرمز قرار داشت و شبها روشنکردن هرگونه چراغ و روشنایی ممنوع بود. نه میتوانستیم زن را به بیمارستان اعزام کنیم و نه فرصت صبرکردن تا صبح را داشتیم. در همان تاریکی و با کمک زنان اردوگاه که به همراهش آمده بودند، بچه به سلامت به دنیا آمد.
فردا صبح خبر تولد این نوزاد در تمام اردوگاه پیچید. همان روز به من ماموریت دادند که به جای دو هفته، یک سال در اردوگاه بمانم و به امور آنجا رسیدگی کنم.
داغدار و ترسان در دشت پراکنده بودند. من به کمک 90 نفر از امدادگران و پرستاران همدان مسئولیت تشکیل اردوگاهی در این منطقه را بر عهده گرفتیم. در مدت هشت روز اردوگاهی مجهز را برای 8هزار آواره جنگی برپا کردیم
برای تسکین رنج مردم جنگزده
رساندن آذوقه به خانوادهها، کمک به برپایی چادر، رسیدگی به امور اردوگاه، ویزیت بیماران، اقامه نماز به عنوان امام جماعت در مسجد اردوگاه، حمایت روحی و روانی از مردم ساکن در اردوگاه، پیشقدمشدن به عنوان معتمد اردوگاه برای خواستگاری و خلاصه هر کار دیگری که فکرش را کنید در اردوگاه انجام میدادیم.
تلفیق مهارتهای پرستاری و روحیه امدادگری بود که در این شرایط سخت، کار کردن را برای من میسر میکرد. یک روز خبر رسید که پیرمردی در اردوگاه چشم از جهان فروبسته و فوت کرده است. به تنهایی او را به غسالخانه امامزادهای در آن نزدیکی بردم.
چون کسی برای غسل نبود، خودم او را غسل دادم و آداب کفن و دفن را به جا آوردم. وقتی به اردوگاه برگشتم، مراسم ختمی برای او گرفتیم تا خانوادهاش عزاداری کنند، چراکه در آن شرایط سخت به چنین کاری نیاز داشتند و این موضوع تسکینشان میداد.
من در اردوگاه فقط یک پرستار نبودم؛ طبق آنچه در جمعیت هلالاحمر یاد گرفته بودم، برای تسکین درد و رنجی که آن روزها مردم جنگزده تحمل میکردند، باید هر آنچه از دستم برمیآمد، انجام دهم.
الفت 58 ساله با جمعیت
امدادگر بودن را مقدم بر هر چیزی در زندگی خودم میدانم؛ حتی از پرستار بودنم. در همان دوران جنگ با راهاندازی بیمارستانهای صحرایی توانستیم به جای انتقال مجروحان به شهرهای دیگر، در نزدیکی مناطق جنگی آنها را مداوا کنیم.
یادم هست در همان زمان با برپایی این بیمارستانهای صحرایی چقدر آمار شهدا کمتر شد و رزمندههای مجروحشده در جنگ جان سالم به در بردند. 58 سال است که ارتباطم با هلالاحمر را مستمر و پویا حفظ کردهام.
این روزها بسیاری از کلیپهای سادهای که برای آموزش همگانی تهیه کرده بودم، دستبهدست میشوند و حتی برخی از آنها در شبکههای مجازی مربوط به سازمان بهداشت جهانی منتشر میشوند. این همان رسالتی است که من به عنوان امدادگر به دنبال آن بودم.
پنجه در پنجه کرونا| روایتهای پرستاران از جنگ برای زندگی
مدال «فلورانس نایتینگل» به پزشك ايراني رسيد