روایت سید اسعد از دوران خدمتش: از راه اندازی کتابخانه سیار با کمک الاغ تا بازگرداندن دختران به تحصیل
گفت وگو با معلم جانبازی که برای ترویج کتابخوانی در روستاهای دور افتاده خراسان رضوی تمام دوران خدمت را در مناطق محروم بود
بایدآنقدر عاشق شغلت باشی که بتوانی هم سختیهایش را به جان بخری، هم در کنار تحمل سختیها، خلاقیت برای نوآوریها در آن داشته باشی. یکی مثل «سیداسعد فیض» که بهتراست از او به عنوان جانباز معلمی دغدغهمند در حوزه فرهنگ کتاب و کتابخوانی یاد کرد. اسعد،یکی از آموزگاران استان خراسان رضوی است که تمامی دوران خدمتش را داوطلبانه در مناطق محروم این استان سپری کرده است. ضمن اینکه در کنار تمام مشقتهای تحمل کرده در این مسیر،در حوزه کتاب و کتابخوانی و افزایش سرانه مطالعه روستاییان هم کارهای شگفتانگیزی انجام داده که ازجمله آنها میتوان راهاندازی چندین کتابخانه روستایی به همراه یک کتابخانه سیار با کمک الاغ و بازگرداندن دختران بازمانده از تحصیل به مدرسه و … اشاره کرد. فیض گرچه حالا بازنشسته شده و دیگر معلم نیست اما آنقدر بین روستاییان و مردم مناطقی که خدمت کرده اعتبار و ارزش دارد که به معتمد آنها تبدیل شده و فعالیتهای خیرخواهانه اش را همچنان در این مناطق ادامه میدهد.
فاطمه عسگرینیا-شهروند آنلاین:بچه مشهد است. سال 44 در محله خواجه ربیع به دنیا آمد، اما بزرگشده منطقه آزادشهر است.محلهای که گرچه در دل مشهد بود اما از امکانات زیادی برخوردار نبود. پدرش راخیلی زود از دست میدهد به خاطر همین مجبور میشود کار کردن را از سن پایین شروع کند:«در محله آزادشهر که مانند یک شهرک مسکونی بود ما مسجدی داشتیم که تمام فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی بچههای محل از کوچک تا بزرگ در آن دنبال میشد. هم کلاسهای ورزشی داشت هم کلاسهای تقویتی. خیلی از دانشجویان و بچه درسخوانهای دبیرستان هم کلاس آموزشی برای کوچکترها برگزار میکردند.»
رزمنده دوران جنگ شدم
جنگ که میشود تمام بچههای این مسجد لباس رزم میپوشند و راهی جبهه جنگ میشوند:«جنگ که شد همه، داوطلبانه راهی جبههها شدیم. آن وقتها من 16 ساله بودم. همراه با 13 تن از دوستان صمیمیام در مسجد قرار گذاشتیم در قالب یک تیم وارد جبهه شویم. یک نفر از بچهها که از ما دوسالی کوچکتر بود با دستکاری شناسنامهاش راهی جبهه شد بعدها مدتی مفقود بود تا اینکه خبر اسارتش آمد. حضورمان در جبهه باعث شد که از درس و مشق عقب بمانیم در عوض درسهایی آموختیم که در هیچ مدرسه و دانشگاهی به ما یادنمیدادند.»
5 ماه بعد از اینکه پایش به جبهه میرسد در عملیات والفجریک از سه ناحیه بازو، ساعد و زیربغل مصدوم میشود. 15 روزی به خاطر این جراحتها در بیمارستان میماند اما بعد از 15 روز دوباره شال و کلاه کرده و راهی جبهه میشود. اینبار هم 5 ماهی در جبهه میماند. فیض تا سال 67 در جبهه میماند و بعد از بازگشت به پیشنهادیکی از دوستانش به عنوان آموزگار نهضت سوادآموزی درخواست همکاریمیدهد:«آن سالها فرمان ریشهکنی بیسوادی در کشور صادر شده بود و از نزدیکترین تا دورترین مناطق هر استان شاهد برگزاری کلاسهای نهضت سوادآموزی بودند و از درخواستهای همکاری به خصوص از طرف آقایان بهشدت استقبال میشد:«درخواستم پذیرفته شد و یک دوره فشرده آموزشی 45 روزه مارا برای حضور در کلاسهای درس آماده کرد. وقتی برای انتخاب محل خدمت به آموزشوپرورش منطقه 3 مشهد رفتم در برابر این پرسش که کدام روستا را برای خدمت انتخاب میکنم جواب دادم اصلا مسافت روستا برای من مهم نیست هرچه دورتر بهتر! این حرف من باعث تعجب مسئولان وقت شد.»
قرقی، درست در میانه جاده سیمان، اولین روستایی بود که آقامعلم تازهنفس راهی آن شد. همسفرش همان فولکس جمعوجوری بود که وقتی بچههای روستا آن را میدیدند دور و برش حلقه میزدند:«چون راه روستا را بلد نبودم اول صبح به ترمینال شهر رفتم و مینیبوسهای روستا را پیدا کردم و درست پشت سر یکی از آنها تا خود روستا رفتم. قرار بود در این روستا کلاسهای نهضت هر روز عصر در مسجد روستا برگزار شود. جاده روستا بسیار خطرناک و مسیرصعبالعبور بود و این سختی در زمستان که برف میبارید بیشترمیشد و با خراب و متوقف شدن خودرو در میانه برف به اوج خودش میرسید، اما هیچکدام از این مشکلات باعث نشد تا من در تصمیمم تردید کنم. چراکه روستا بسیار محروم بود. وقتی از بلندگوی مسجد از حضور من برای سوادآموزی به مردم خبر دادند، خوشحالی و شوروشوق مردم برای باسوادشدن حسابی دیدن داشت ودو سالی در این روستا ماندگار شدم.»
سال 69 راهی سربازی میشود اما شغلش او را تنها نمیگذارد. او حتی در سربازی هم برای سربازان، کلاس سوادآموزی برگزار میکرد. در دوران خدمت سربازی هم وقتی پرسیدند کجا راحتتر است داوطلبانه دورترین منطقه را برایسواددار کردن مردم انتخاب میکند:«مرا صالحآباد فرستادند. وقتی داخل مینیبوس نشستم تا به روستا بروم با جمعیت زیادی از مردم روبهرو شدم که هرکدامیک حیوان اهلی را در آغوش داشتند و به سمت روستا میرفتند. تا بهحال چنین صحنهای را ندیده بودم. روستا دقیقا در مرز شرقی کشور بود و من مجبور بودم هر دو هفته یکبار برای سرکشی به خانواده به مشهد بروم.»او تا سال 76 در نهضت سوادآموزی خدمت میکند و سال 77 وارد آموزشوپرورش میشود
ابتدا در روستاهای کالزرکش و کلاتبرفی خدمت میکند اما بعد از اینکه درخواست کار در مدارس دوشیفته را میدهد مجبور میشود راهی روستای مارشک شود. روستایی که معلمان مجبور بودند بهخاطر سختی و دوری مسافتش در آن بیتوته کنند.
«کلاس من،بچههایی بودند که تا بهحال حرم امام رضا(ع) نرفته بودند. با مسئولیت خودم اجازه آنها را از اداره آموزشوپرورش و خانوادههایشان گرفتم و در قالب چند تیم آنها را با ماشین خودم به مشهد بردم، هم زیارت کردند هم سیاحت. شادیوخوشحالی بچهها در آن لحظه برای من دنیایی ارزشمند بود.»
ترویج کتابخانی در روستا برای همه
نشستن اهالی روستا از صبح تا شب زیر آفتاب، فکر اسعد را درگیر خود کرد. او دوست داشت کاری انجام دهد که مردم از زمانشان به بهترین نحو ممکن استفاده کنند و به اعتقاد او هیچ چیز بهتر از ترویج فرهنگ مطالعه نبود.«برای این کار یک مدرسه مخروبه در روستا را با کمک دانشآموزان و اهالی روستا تخلیه، بهسازی وتبدیل به کتابخانه کردیم. با افتتاح این کتابخانه، بانوان میتوانستند حتی در کنار مطالعه در کلاسهای آموزشی هم شرکت کنند.»
سیداسعد به همین اندازه قانع نشد و با تهیه کتابهای قطع کوچک و توزیع آن بین روستاییانی که در آفتاب مینشستند، سعی کرد آنها را اهل مطالعه کند. استقبال روستاییان از کتابهای آقامعلم، او را تشویق کرد تا روزنامه هم برای اهالی تهیه کند:«از دو روزنامه قدس وخراسان سهمیه گرفتیم و صبح زود این سهمیه از طریق مینیبوسهای روستا به دست مردم میرسید. مطالعه،حسابی مردم رادرگیر خود کرده بود.بحثوجدل لفظی آنها سر تیترهای روزنامهها و اخبار آنهم حکایت خودش را داشت.»
او حتی خیراتخانه روستا را هم به کتابخانه تبدیل کرد:«خیراتخانه در گذشته مکانی بین روستا و اراضی کشاورزی بود. کشاورزان، باری که نمیتوانستند تا روستا حمل کنند را در آن قرار میدادندیاکولیها به وقت استراحت در آن اطراق میکردند. با تبدیل این خیراتخانه به کتابخانه، اهالی روستا که در میدان مرکزی روستا دورهم جمع میشدند داخل این خیراتخانه میرفتند. بعدها در همین مکان دیوار مهربانی را راهاندازی کردیم. با این کار خانوادههای نیازمند بدون اینکه هتکحرمتی صورت بگیرد نیاز خود را از لباسهایی که روی دیوار مهربانی قرار میگرفت تامین میکردند. این دیوارکمکم در تمام روستاهای اطراف هم راهاندازی شد و مردم روستا میتوانستند علاوه بر لباسهای موردنیاز حتی برای بچههای خود که تا آن زمان اسباببازی ندیده بودند،اسباببازی تهیه کنند.»
خیرات خانه هم کتابخانه شد
کمکم خیراتخانه و کتابخانه بیشتر پاتوق مردان و پسران روستا شد و زنهابهخاطر این شرایط از سوی خانوادهها اجازه حضور نداشتند. اسعد وقتی متوجه این موضوع شد بیکار ننشست. از یکی از شاگردهای کلاس خواست الاغش را همراه با خورجین آماده کند:«همه تعجب کرده بودند. روی مقوای بزرگی نوشتم کتابخانه سیار مارشک. کتابها را داخل خورجین گذاشتم. دفتری را برای امانت کتابها آماده کردم و راهی شدم. کتابخانه سیار به خانه تکتک دختران و زنان روستا که پایشان از کتابخانههابهخاطر حضور مردان بریده شده بود،میرفت و کتاب به آنها امانت میداد. جالب است بهخاطر همین کار دو تن از شاگردان قدیمیام که بعد از ازدواج از درس خواندن بازمانده بودند، دوباره شروع کردند و حتی موفق به گرفتن مدرک دیپلم شدند و حالا در مخابرات روستا مشغول خدمت هستند.»
ابتکارات این معلم عاشق به همینها خلاصه نمیشود. او بعد از اینکه بازنشسته شد تصمیم گرفت دوستان دوران جنگش را پیدا کند و با کمک آنها انجمنی را راهاندازی و به یاری نیازمندان بروند:«6 ماه طول کشید تا موفق شدم این بچهها را دور هم جمع کنم حالا هرکدامشان در یک رشتهای برای خود متخصص بودند.یکی پزشک بود،یکی مکانیک،یکی آموزگار دیگری کارمند بانک. حتی دندانپزشک و جراح هم بینشان داشتیم. اولین دورهمی ما 19 اردیبهشت 92 در الماس شرق مشهد برگزار شد و بعد از آن قرار گذاشتیم در کنار هم برای کمک به نیازمندان تلاش کنیم و این فعالیتهای خیرخواهانه همچنان ادامه دارد.»
به گفته او حالا 50 خانوار نیازمندتحتپوشش این انجمن است و به صورت ماهیانه از خدمات حمایتی اسعد و دوستانش بهره میبرند.