نه برق، نه سوخت و نه حتی آب!

دست‌نوشته‌هایی از ساکنان و مردم غزه که گزارش مستند وحشی‌گری‌های رژیم صهیونیستی در کشتار و نسل‌کشی فلسطینی‌هاست

[شهروند] تصاویری که از غزه دیده‌اید، تمام وحشی‌گری‌های رژیم صهیونیستی را نشان نمی‌دهند. شما ساختمان‌های مخروبه می‌بینید، کودکان شهید، زنان مجروح، مردم آواره… اما توصیف وضعیت را تنها زمانی دقیق می‌فهمید که زبان حال ساکنان غزه را بخوانید. به‌ویژه اگر نویسندگان قدرت توصیف و شرح واقعه را داشته باشند و بتوانند بگویند دقیقا در این مظلومیت عیان، چه می‌گذرد. کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» از این جهت اهمیت دارد. کتابی که با ترجمه محمدرضا ابوالحسنی به‌تازگی از سوی نشر «سوره مهر» چاپ شده و محصول یادداشت‌های مختلف از ساکنان غزه است. این یادداشت‌ها در سایتی به نام «رصیف ٢٢» منتشر می‌شدند و تا زمانی که هنوز دسترسی مردم به اینترنت امکان داشت، گهگداری به‌روزرسانی داشتند. بعد از مختل شدن وضعیت اینترنت، حالا کمتر کسی می‌تواند یادداشت‌های جدیدش را روی آن بگذارد. مترجم کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» هم یادداشت‌های همین سایت را گزینش و چند تایی از آن‌ها را ترجمه و منتشر کرده. در این میان روایت دو نفر به نام یوسف القدره و خانم فاتنه الغرّه، اهمیت بیشتری دارد. چون اولی شاعری فلسطینی ساکن خان یونس در باریکه غزه است که زندگی در ویرانی‌های غزه را جزء به جزء شرح داده و دومی هم خانمی فلسطینی‌الأصل است که در بلژیک زندگی می‌کرده اما برای دیدن خانواده به غزه آمده و آنجا گرفتار شد. این خانم خودش شاعر است و مدتی را به‌ناچار در غزه می‌ماند و شهادت آشنایان و خانواده‌ها و دوستانش را از نزدیک می‌بیند. بعد هم در نهایت بالاخره می‌تواند از طریق سفارت بلژیک به آنجا برگردد. کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» کتابی کم‌حجم اما به‌شدت تأثیرگذار است، چراکه روایتی کاملا مستند از اوضاع غزه است. در ادامه تلاش کرده‌ایم بخش‌هایی را از این کتاب انتخاب کنیم که وجوه مختلف وحشی‌گری رژیم صهیونیستی را کاملا برای شما ترسیم کند.

یا آن‌ها تمام می‌شوند یا ما!
روایت یوسف القدره

سوخت نیست. اما ذهن غزه‌ای با تمام قدرت در صحنه حاضر است تا جایگزین پیدا کند؛ گاری‌هایی را می‌بینی که حیوانات آن‌ها را می‌کشند و همه هم مملو از مسافران زن و مردی که به درمانگاه یا اینجا و آنجا می‌روند. گاری‌ها جایگزین ماشین‌ها شده‌اند.
برای پخت غذا، کتاب و دفتر می‌سوزانیم!
هیزم هم همین‌طور است؛ جایگزینی قدیمی که به سرعت جای گاز را گرفت. هر کس کپسول گازش تمام شد، شروع به استفاده از هیزم، چوب یا حتی مقوا کرد. مهم آتشی است که غذایی (یعنی هر چیزی که در دسترس است) بپزد و شکم بچه‌های گرسنه را سیر کند. مردمان هر محله هم توانسته‌اند برای آن‌هایی که آرد دارند و می‌خواهند  چند تایی نان بپزند، یک تنور گلی درست کنند. همین‌طور بچه‌های ما را می‌بینی که در خیابان دنبال کاغذ و مقوا یا هر چیز دیگری می‌گردند که از آن برای داغ کردن ماهیتابه حاوی گوجه‌ای یا کنسرو لوبیایی استفاده کنند. گاهی هم اگر مجبور شوی می‌توانی از کاغذ دفترچه‌ها و کتاب‌ها استفاده کنی.
جایگزین‌های برق
اگر باتری خورشیدی داری که دیگر یک خوش‌شانس تمام‌عیاری. باتری تلفن همراه هم اگر داشته باشی می‌توانی در تاریکی مطلق که بعد از غروب سرتاسر شهرهای نوار غزه را فرا می‌گیرد، خانه‌ات را روشن کنی. اما بدون باتری خورشیدی، یک بیچاره تمام‌عیاری. چون تمام وسایل خانه‌ات از کار افتاده و بی‌معنا شده. بنابراین باید در صف انتظار کسی که یک موتور پنج کیلووات دارد بایستی تا شارژت را تا نیمه پر کنی؛ چیزی که برایت حداقل دو ساعت انتظار خرج برمی‌دارد.
بحران آب
آب هیچ جایگزینی به جز آب ندارد. بنابراین اگر نتوانسته‌ای آب را به‌موقع پمپاژ، به بشکه‌های آب روی پشت بام خانه برسانی. آن‌وقت تمام خانواده مجبور می‌شوند با هم کار کنند و با سطل، قابلمه یا هر چیز دیگری که بتوان با آن آب حمل کرد، آب را از پایین به آپارتمان‌های طبقات بالا ببرند. اما اگر آب به دلیل کمبود سوخت لازم برای پمپاژ آن، تا دم خانه‌ها هم نیاید، مجبوری بروی بیرون و دنبال کسی بگردی که در ازای دو برابر قیمت، آب را با یک گاری برایت بیاورد یا برای پر کردن یک گالن آب شرب در یک صف طولانی بایستی. آبی که در واقع قابل شرب نیست اما تو به هر حال آن را می‌خوری و خدایت را هم بابت نعمت برخورداری از یک گالن آب که همه با هم قرار گذاشته‌اند اسمش را «آب شیرین» بگذارند شکر کنی.
بیماری‌های ناآشنا…
بحران نبود سوخت به نوبه خود باعث ایجاد بحران برق شد. بحران برق باعث ایجاد بحران آب شد. بحران آب باعث ایجاد بیماری‌هایی شد که ما ماهیت‌شان را نمی‌دانیم. همین‌طور بحران سوختی که ادوات شهرداری به آن نیاز دارند، باعث ایجاد بحران زباله انباشته در وسط خیابان‌ها با بویی مشمئزکننده در اطرافش شد. گاری‌ها هفته‌ای دو بار رد می‌شوند تا هر چه را می‌توانند ببرند. بحران‌های مرتبط به همی که مردم غزه در زندگی روزمره‌شان در کنار مرگ روزانه آن‌ها را اینچنین تجربه می‌کنند تا یا جایگزین‌ها تمام شوند، یا ما!

نوه‌هایم را دیدم اما غرق در خون…
روایت ابوبلال

ما زیر بمباران موشک‌ها و کمربندهای آتش و بمب‌های فسفر سفیدی که جنگنده‌های اسرائیل روی سرمان می‌باریدند بیرون آمدیم. دوان دوان بیرون آمدیم؛ بی هیچ چیزی، گذرکنان از کنار اجساد و بدن‌های تکه‌پاره، درحالی که آتش، آسمان را با توده‌های عظیم دود از ما پنهان کرده بود. ما این‌طوری خانه‌های‌مان را ترک کردیم؛ درحالی‌که توانایی تشخیص جهت را حتی در مناطقی که قبلاً مثل کف دست‌مان می‌شناختیم هم نداشتیم. بچه‌ها روی دوش‌مان و زن‌ها در حال دویدن کنارمان.
نیمی از خانه معلق در هوا!
یک کیلومتر که از خانه دور شدیم، پسرم پیدایش شد. سراغ دو دخترش را از او گرفتم. جوابش از سیل اشکی که از چشمانش جاری شد پیدا بود. به پسر وسطی‌ام پیشنهاد کردم با خانواده به رفتن ادامه بدهند. گفتم تا آنجا که ممکن است دورشان کند. گفتم ببردشان به پناهگاه‌های جنوب غزه. و بعد با پسر بزرگم برگشتیم خانه. نیمی از خانه پایین آمده بود و نیم دیگرش هنوز در هوا معلق بود. آنجا دنبال دو نوه‌ام گشتیم. کلی جسد آنجا بود و بیشتر از اجساد، مجروحانی که داشت ازشان خون می‌رفت. هنوز آمبولانس‌ها به آنجا نرسیده بودند.
نوه‌هایم جان دادند…
هر دو دختر (نوه‌هایم) را پیدا کردیم؛ غرق در خون. اولی را من برداشتم و دومی را پسرم. با عجله بین انبوه زخمی‌ها و خانه‌هایی که روی خود و ساکنانش فرو ریخته بود راه افتادیم. تا ماشینی پیدا شود که ما را به بیمارستان برساند، دو کیلومتری راه رفتیم. اما اوضاع آنجا هم بهتر نبود؛ بیمارستان مملو از جمعیت فراری از مرگ و قربانی و مجروح بود. بالاخره به اورژانس رسیدیم. اما دیگر خیلی دیر شده بود. دکترها تأکید کردند هر دو دختر جان داده‌اند.

 شیر خشک یعنی چند روز دیگر زندگی یک کودک…
روایت فاتنه الغره

«نیدو و پنپرز گیر آوردم!» این را یک پدر، وقتی با یک قوطی شیرخشک نیدو و یک بسته پوشک بچه پمپرز نزد خانواده‌اش برگشته با خوشحالی تمام می‌گوید. (نیدو، یکی از مارک‌های معروف شیر خشک است). اگر بپرسید: «این دو تا این‌قدر خوشحالی دارد؟» جوابش این است که بله! نیدو یعنی زندگی یک کودک تا چند روز دیگر و پمپرز یعنی سلامت کودکی که مادران‌شان مجبور شده‌اند از هر تکه پارچه‌ای به جای آن استفاده کنند که خودش باعث ایجاد بیماری‌های پوستی عجیب و غریب شده که هیچ بیمارستانی به خاطر اوضاع وخیم‌ جنگ حاضر به تعامل با آن نیست. اینچنین مادران مجبورند با هر چیزی که دم دست‌شان بود، اعم از پودر بچه یا چیزهای دیگری که گمان می‌کنند فایده‌ای دارد، با موضوع کنار بیایند.
انگار بهشت گیرش آمده…
دو قوطی لوبیا، یک قوطی کنسرو گوشت، دو بطری آب، دو قوطی عسل سیاه و دو قوطی کوچک پنیر. این سهم یک خانواده با میانگین حداقل هفت نفر است که پدر آواره‌ای که خانه‌اش را از دست داده با خوشحالی آن را حمل می‌کند. می‌گوید: «بالاخره یه جرعه آب شیرین می‌خوریم.» و این را طوری می‌گوید که انگار بهشت گیرش آمده. کنسروهای موجود در کارتن که او با عبارت «خیر و برکت» توصیفش می‌کند، بخشی از کمک‌هایی بود که از گذرگاه رفح به جمعیت هلال احمر فلسطین در خان یونس رسید.
خوشحالی برای یک بسته نان
زنی با شادی و فرید با یک بسته کامل نان از صف نانوانی برگشته. اگر بدانید که چه پیروزی بزرگی است. او با این بسته نان، غذای کل روز را برای خانواده فراهم کرده. شاید برای صبحانه روز بعد هم چیزی بماند. حتی اگر چیزی جز «نان خالی» نباشد. چون پاره‌ای جز میانه‌روی در غذا نیست. «به خدا از صبح زود زدم بیرون، چون بچه‌ها دیشب بدون شام خوابیدن!» زن، شادی‌اش را این‌طور توجیه می‌کند. بله، این پیروزی‌ها و دستاوردهای کوچک در خودش معنای زندگی را دارد. و این ملتی است که در سایه مرگ، با تمام وجودش به زندگی تعصب دارد.
بچه‌هایم زیر آوارند…
یک زن حدوداً پنجاه ساله که از شهر غزه به پناهگاهی در خان یونس آمده می‌گوید: «از خدا شهادت می‌خوام!» وقتی دو کلمه حرف محبت‌آمیز به او می‌گویی، می‌بینی جهنمی از قلبش درمی‌آید و درهایش را باز می‌کند. می‌شنوی: «بچه‌های پسرم زیر آوارن. نمی‌دونیم زنده‌ن یا مرده. نمی‌دونیم اون‌ها رو پیدا کردن یا دفن‌شونه کردن یا زیر آوار موندن.» لحظه‌ای مکث می‌کند و دو قطره اشکی که در چشمانش می‌درخشد و از جاری شدن ابا دارد حرف می‌زنند: «چهارتایی‌شون… چقدر هم خوشگلن مادر… هنوز بچه‌ن… دلم داره آتیش می‌گیره مادر… مادر جان! به خدا هیچ‌کس جز اون‌هایی که رفتن پیش خدا، نجات پیدا نکردن. خدا از این دنیای ظالم نسبت به اون‌ها مهربون‌تره. مایی که زنده‌ایم هر روز هزار بار می‌میریم، هزار بار می‌میریم مادر!»

اینجا یافتن آب آشامیدنی شبیه به معجزه است!
روایت فاتنه الغره

دوازده روز است که ما در بیمارستان قدس‌ایم: من، مادربزرگ، پدربزرگ و بعضی از عموات. در این مدت هنوز طعم آبی که آدم بودنم را یادم بیاورد نچشیده‌ام. آب اینجا یا آب شیر است که آشامیدنی نیست یا آب چاه است که تصفیه‌نشده است. به تو نگفته‌ام آبی که با آن صورت‌مان را می‌شوییم، مستقیماً از دریا می‌آید؟ این، یک تجسم غیرواقعی نیست: حتی آبی که از شیر بیرون می‌آید با خودش کف آب دریا، طعم دریا و مزه دریا را دارد. انگشتانم که لیوان آب را در خود گرفته‌اند، شروع به پوسته پوسته شدن کرده‌اند. اما با همه خطرات، این‌ها مانع نیست که مردم برای پر کردن شیشه‌ها و ظرف‌های دیگرشان از این آب صف بکشند؛ جایی که عموزاده‌هات گاهی برای پر کردن تنها یک گالن و چند تا بطری، ساعت‌ها در صف آب منتظر می‌ایستند.
به خاطر یک لیوان آب گریه کردم!
اولین لمس لیوان شگفت‌زده‌ام کرد. عمه! نمی‌دانی چه لحظه شیرینی بود. این روزها یکی لیوان آب خنک تصفیه‌شده در غزه به یک معجزه می‌ماند. آن لحظه، حس لمس لیوان کاغذی من را به بهشتی دور برد. گریه کردم. گریه کردم چون غرورم تحریک شده بود. یعنی یک لیوان آب خنک این‌قدر به وجدم آورده بود؟ یعنی یک لیوان آب گریه‌ام انداخته بود؟
با چه مواد منفجره‌ای ساختمان را خاکستر می‌کنند؟!
زن‌عمویت بعد از رد شدن از خیابان ابراج که پشت ماست می‌گفت: «فاتنه! ساختمان‌ها تبدیل به خاکستر شده بودند. هیچ سنگی وجود نداشت؛ فقط خاکستر بود. واقعاً این‌ها چه جور مواد منفجره‌ای هستند که ساختمان‌ها را به خاکستر تبدیل می‌کنند؟» فکرش را بکن! وقتی جنگ شروع شد، من از عموزاده‌هات درباره صدای خمپاره‌ها و موشک‌ها می‌پرسیدم تا مطمئن شوم این چه نوع موشک یا خمپاره‌ای بود. اما بچه‌ها با لبخند جوابم را می‌دادند؛ لبخندی مبنی بر تمسخر عمه بلژیکی‌شان که هنوز فرق صدای بمب‌هایی را که جنگنده‌های آمریکایی یا اسرائیلی می‌انداختند با موشک نمی‌دانست. ‌گفتند: «موشک آمریکایی صدای سقوط ورقه‌های شیروانی از طبقه دهم را دارد آمیخته با صدای وحشتناکی که مو به تن آدم سیخ می‌کند. ولی موشک اسرائیلی یک باره فرود می‌آید: بووووووم. نگران نباش، ما صدای موشک را می‌شنویم!» (یعنی فقط فرصت می‌کنیم صدای انفجار را بشنویم)
دوست دارم زندگی کنم…
لمار کوچولوی زیبای باهوش، دختر برادر من است که ١١ سال دارد؛ دوست و همدم من در شب‌های سرد غربت. چیزهای زیادی را در این زندگی دوست دارد. مهم‌ترینش هم اینکه دوست دارد زندگی کند نه اینکه فقط باشد. یک روز به من گفت: «دوست ندارم فقط وجود داشته باشم؛ دوست دارم زندگی کنم!»

خواب بودند و در خواب رفتند
روایت یوسف القدره

قصه این بود همه خواب بودند که ساعت سه بامداد هواپیماهای اسرائیل غاصب سررسیدند و خانه را صاف کردند. سه طبقه در یک آن با زمین یکی شد. در یک لحظه هر که را که در خانه بود از دست داده بودیم؛ خانه‌ای در مرکز شهر. ٢٦ شهید که بیشترشان زن و کودک بودند. و خواهرم شیما، دخترش مروا و همسرش هم جزء قربانیان بمباران وحشیانه اسرائیل بودند. خبر، ساعت ٦ صبح بهمان رسید چون تماس و ارتباط سخت بود. با برادرم رفتیم آنجا و عاجز و درمانده، جلوی تل آواری که برداشتنش به یک نیروی خدایی نیاز داشت، ایستادیم. در همان نگاه اول فهمیدم کسی زنده بیرون نخواهد آمد. انفجار، سقف طبقه‌ها را روی هم پایین آورده بود.
خواهرزاده‌ام فقط دو سالش بود…
قصه این بود که همه خواب بودند و خواب هم ماندند. اما شیما ته‌تغاری مادرم بود؛ مونس و نازپرورده‌اش. و نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش در طول ٢١ سال عمر کوتاهی که داشت. و همین‌طور مروا که هنوز دو سالش تمام نشده بود. خبر از دست دادن او کمر مادرم را شکست. با این حال وقتی می‌بینمش حس می‌کنم از کوه هم قوی‌تر است: شکیبا و صبور، نمازخوان و دعاگو. و اشک‌هایش را برای زمستان آینده ذخیره می‌کند تا کسی فرق بین باران و اشک‌هایش را نفهمد.
پدرم مثل بچه‌ها گریه کرد…
و اما پدرم؛ اولین باری که گریه‌اش را دیدم در بیمارستان بود؛ موقعی که شیما و نوه‌اش را دید. گریه کرد؛ مثل بچه‌ها هم گریه کرد. شب قبلش تا دیروقت پیش آنها مانده بود و برعکس همیشه خیلی هم دیر کرد. موقعی هم که خانه را ترک کرده بود، مروا بهش آویزان شده و گفته بود: «بای بای سیدو!» جمله‌ای که پدرم مدام در بیمارستان و قبرستان و در طول مسیری که برمی‌گشتیم تکرارش می‌کرد. به طرز وحشتناکی شوکه شده بود. می‌ترسیدم عقلش را از دست بدهد چون می‌دانستم چقدر بهشان وابسته بود و اصلاً دلیل اصلی زندگی‌اش، آن دو بودند.

ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید
ارسال دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

از اینکه دیدگاه خود رو با ما در میان گذاشتید، خرسندیم.