«زبیر»؛ گمگشتهای از کابل!
پسر 8 ساله افغانستانی پس از روزها سرگردانی در شیراز و تهران سرانجام به کمک هلالاحمر به وطن بازگشت
حرف نمیزند. بغض كرده و برافروخته شده است. چندينبار نامش را ميپرسم، اما با چشمان قرمز و اشکآلود فقط به چشمانم زل زده و با ابرو جواب میدهد. با اینکه متوجه میشود با او همزبان هستم، اما انگار هیچکدام از واژههايم برایش آشنا نیست. همه تلاشم را میکنم که نامش را بگوید و از آن شب عجیب و پرماجرا تعریف کند، اما جز چند کلمه کوتاه و نامفهوم حرفی برای گفتن ندارد. یعنی بغض چنان راه گلويش را بسته كه نمیتواند حرف بزند. این حجم از احساس غربت و حیرانی و سکوت را روزهای اول سفر به افغانستان تجربه کردم و برای من هم قابل درك است، بنابراين خيلي با احتياط اعتمادش را جلب ميكنم. پس از يك سكوت طولاني، وقتي براي آخرينبار به زبان خودشان پرسيدم: «پسر قندوم، نامت چيست؟» گفت: «نامم زبیر است.»
اول مهرماه 1400
سرک (خیابان) سنگتراشی- شور بازار کابل
روز سوم حضورم در افغانستان بود. درست وسط چوك (ميدان) سنگتراشي ايستاده بودم و مسير سخت و عجيبي كه پشت سر گذاشته بودم تا به كابل برسم، از جلوی چشمانم عبور ميكرد. تنها، غريب، حيران و ساكت. انگار در قعر تاريخ گم شدهام. با اينكه بسيار ساده و معمولي لباس پوشيده بودم، اما سر و وضعام داد ميزد كه خارجي هستم و در بازار حسابي توجهها جلب شده بود. از بين كراچيهاي (چرخدستي) ميوه و ترهبار كه رد ميشدم، زمزمههايي پشت سرم ميشنيدم، اما نميتوانستم جواب بدهم. هول شده بودم و نميدانستم بايد به اين افراد جواب بدهم يا نه. در اصلاح محلي به اين نوع پچپچ كردن پشت سر زن ميگويند «پرزه پراندن»، يعني متلك گفتن يا باز كردن باب گفتوگو. به هر حال انگار براي همه بازار تعجبآور است يك خانم خارجي تنها بين مردان قدم ميزند. سعي ميكردم قوي و با اعتماد به نفس راه بروم. چشم چشم ميكردم فردي را براي مصاحبه پيدا كنم كه همه بدانند ژورناليست هستم، نه گردشگر و براي كار آمدهام، اما هنوز سرگردانم. هر طرف سر ميچرخانم طالبان خيره نگاه ميكنند و انگار منتظرند هر آن از تو حركتي سر بزند. دور خودم ميچرخم و زبانم بند آمده است. اصلا اينجا چه كار ميكنم؟ چه ماهي است؟ و امروز چندم است؟ احساس ميكنم از زمان خودم پرت شدهام در زمان و مكان ديگري كه شبيه موقعيت حال نيست. اينجا همه چيز عجيب است. حتي بوهاي خوش و نامطبوعي كه در هم پيچيده و براي تفكيكش بايد مدتي تمركز كرد تا متوجه شد دقيقا بوي چيست.
به كراچي سبزيفروشها نزديك شدم. بوي سبزيهاي تازه و محلي من را سر ذوق و حرف آورد. چند دسته سبزي برداشتم و از مرد دستفروش پرسيدم چند است؟ گفت: اينها 100 افغاني. فارسي ايراني را خوب حرف ميزد. پرسيدم: مصاحبه ميكنيد؟ گفت: در مورد كدام موضوع؟ گفتم: شرايط فعلي افغانستان و طالبان. دوربين را بيرون آوردم و به عنوان اولين سوال پرسيدم؟ نام شما چيست و به چه حرفهاي مشغول هستيد؟ گفت: «من فاروق سالنگي، ژورناليست هستم. از زماني كه طالبان آمدهاند، روزنامهها را بند (تعطيل) كردند و ما وظيفه خود را از دست داديم. در حال فعلي با كراچي دستفروشي ميكنم». نميدانستم اين مصاحبه سر آغاز چه ماجراهاي پيچيدهاي خواهد بود. مصاحبه من و آقاي سالنگي علاوه بر يك گفتوگو به تبادل اطلاعات فرهنگي و اجتماعي در مورد ايران و افغانستان هم منجر شد و گفت: «تا زماني كه افغانستان هستيد، هر كاري داشتيد به شما كمك ميكنم». آن روز هم بازار و چند موقعيت ديگر را كه فكر ميكردم براي تصوير و مصاحبه مناسب است، به من نشان داد. از همان روز با كابل دوست شدم و ديگر احساس غربت نداشتم. علاوه بر آقاي سالنگي، دوستان ديگري پيدا كردم و حالا با جرأت بيشتري در شهر قدم ميزدم و با مردم سر صحبت را باز ميكردم.
آبان ماه 1400
محل كار-آغاز قصهاي پيچيده
از تماس مكرر شماره ****0938152 كلافه شدم و به اجبار از جلسه بيرون رفتم تا به تلفن جواب دهم. زنگ زدم، كسي پاسخگو نبود. به جلسه برگشتم و دوباره همان شماره زنگ زد. تلفن را جواب دادم. كسي پشت خط گفت: «برادر بيا جواب داد». فردي با صداي بلند گفت: الو خانم…الو…سلام. دويدم بيرون و جواب دادم: بله بفرماييد. ادامه داد: «من از اردوگاه اتباع افغان در بندرعباس صحبت ميكنم. شما مستندساز يا خبرنگار ايراني هستي؟ آقاي فاروق…درست است اسمت فاروق است؟ خب. شما فاروق سالنگي ميشناسيد؟». گفتم: بله آقا، چي شده؟ چند صدای در هم پشت تلفن صحت هويت من را تاييد ميکردند. گفت: «اين آقا ميگه پسرش رو اينور گم كرده و راست ميگه، شما ميشناسيدش…» آقاي سالنگي تلفن را گرفت. گفتم: «آقاي سالنگي چي شده، سلام خوبين؟» و ماجرا را تعريف كرد.
پس از تسلط طالبان بر افغانستان، امارت اسلامي روزنامههاي افغان را تعطيل كرد و خبرنگاران بسيار تحت فشار قرار گرفتند. برخي از آنها كه حوزههاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي كار ميكردند به نوعي تحت نظر بودند.
اواخر مهرماه به ايران بازگشتم و چندين مستند گزارشي – تصويري و مكتوب از رسانههاي «شهروند» منتشر كردم. آن موقع افغانستان به دليل حضور طالبان در صدر اخبار جهان بود و همه گزارشها و مستندها در فضاي مجازي به كل دنيا مخابره و ديده ميشد. گزارشي كه با كمك و حضور آقاي سالنگي در بازار تهيه كرده بوديم جزو سوژههاي پربازديد شد، بهطوري كه در فيسبوك توسط خود شهروندان افغانستاني دست به دست ميشد. همين ماجرا هم كار دست آقاي سالنگي داد و باعث شد نيروهاي وزارت فرهنگ و اطلاعات امارت اسلامي خانهاش را تفتيش كنند و او احساس خطر كند.
آن موقع گرفتن ويزا در افغانستان براي ايران و كشورهاي ديگر ممكن نبود، به همين دليل شبانه زار و زندگي را جمع میکند و با خانواده بدون مجوز قانوني و قاچاقی راهي ايران ميشود. از مرز نيمروز وارد ايران میشود و در بين راه پليس آنها و تعدادي ديگر را كه به صورت قاچاق قصد ورود به كشور داشتند، دستگير ميكند. در بين اين هياهو و بگير و ببندها عدهاي از دست پليس ميگريزند. آقاي سالنگي در بين جمعيت هر چه تلاش ميكند پسربچه خود را پيدا كند، موفق نميشود و پليس هم به حرفهاي او توجه نميكند. خانواده سالنگي بدون پسرشان به اردوگاه موقت اتباع افغان در بندرعباس منتقل ميشوند. مادر بسيار بيقراري ميكند و پس از خواهش و تمناي بسيار، يكي از مسئولان اردوگاه را راضي ميكنند كه به من زنگ بزند تا آنها باور كنند راست ميگويند و فرزندشان را گم كردهاند. صحبت من با مسئولان اردوگاه هم بينتيجه بود و خانواده سالنگي بدون فرزند گمشده رد مرز شدند. چند روزي از هر كسي كه ميتوانستم كمك گرفتم تا كودك را پيدا كنم، اما هيچ خبري نبود. يك هفتهاي از ماجراي گم شدن اين بچه گذشته بود كه آقاي سالنگي از كابل با من تماس گرفت و با صدايي لرزان و آرام گفت: «خانم قاسمي، قسمي از همشهريان ما به شيراز روان شدند. شايد بچه هم با آنها تير (همراه) شده باشد، اگر ميتوانيد كدام خبري ازش بگيريد بر ما روان كنيد (بفرستيد)، مادرش دق شده…»
پيگيريهاي من در شيراز هم به نتيجه نرسيد و از پسر آقاي سالنگي اطلاعاتي به دست نياوردم. بسيار نااميد و شرمنده بودم كه نتوانستم كاري براي آنها انجام دهم و زحماتش در افغانستان را جبران كنم. بعد از آن هم چند روزي پشت سر هم با آقاي سالنگي تماس ميگرفتم كه نشانيهاي بيشتري از فراريهاي آن شب بگيرم، اما گوشي او خاموش بود و من هم خودم را سرزنش ميكردم. حدودا يك ماه از ماجراي گم شدن اين پسرك گذشت تا اينكه پيامي در واتساپ دريافت كردم. صداي آقاي سالنگي بود: «خانم قاسمي، سلام بخير باشيد، صحتمندي؟ خانم قاسمي بچه پيدا شد، در پرديس نزد سراج محمدي پسر عموي همسرم است. ميتواني كدام خبري ازش بگيري يا ببينيش؟»
پس از دريافت اين پيام و شماره آقاي محمدي با او تماس گرفتم. آقاي محمدي خيلي خوشحال و با ذوق گفت: «بچه ماجراهاي زيادي پشت سر گذاشته تا نزد ما رسيده است و ادامه داد که در مرز ايران پليس افغانهايی را كه ورود غير قانوني داشتند، دستگير ميكند كه خانواده آقاي سالنگي هم جزو آنها بودهاند، اما اين كودك با عدهاي كه در حال فرار بودند همراه ميشود. در ميانه راه ميبيند خانوادهاش نيستند و او گم شده است. اين گروه از افغانها به شيراز ميروند و چند شبي را همانجا ميگذرانند. از اين عده كه كودك همراهشان بوده هر كدام قصد عزيمت به شهري داشتند. بنابراين موضوع اين كودك را به شور ميگذارند كه با او چه كنند. نهايتا به اميد پيدا كردن آشنايي با چند نفر از كارگران ساختماني افغان راهي كرج ميشود. چند روزي هم آنجا زندگي ميكند تا اينكه يكي از كارگران پيشنهاد ميدهد اگر برود تهران حتما آنجا همشهريان بيشتري را ميتواند پيدا كند كه شايد او را بشناسند. پس با يكي از كارگران به تهران و مسافرخانه ميرود. در مسافرخانه فردي از حوالي محل زادگاه آقاي سالنگي با نام فاميلي خانواده كودك را ميشناسد و با چند نفري تماس ميگيرد كه سر انجام پرسان پرسان من را پيدا ميكند و بچه را به پرديس ميآورد.»
آقاي محمدي تمام تلاشش اين بود حالا كه اين كودك پيدا شده او را به كابل بفرستد. چون مدارك هويتي نداشت در نتيجه نميتوانست به صورت قانوني از كشور خارج شود. پس خانوادهاش و آقاي محمدي تصميم گرفته بودند با يكي از افراد معتمد او را به صورت قاچاق از كشور خارج کنند و به كابل برگردانند. من هنوز پسر آقاي سالنگي را نديده بودم تا آن شب كه به موقع رسيدم…
اوايل آذرماه 1400
دفتر يك کارواش- اولین دیدار با زبیر
تلفن همراهم روي سايلنت بود. جلسه كه تمام شد و گوشي را باز كردم، 11 تماس بيپاسخ از آقاي محمدي ديدم. نگران شدم و تماس گرفتم. آقاي محمدي گفت: «سلام خانم قاسمي بخير باشيد. بچه را داريم بخير ميفرستيم برود. الان حركت ميكنند. گفتم قبلش اگر خواستي او را ببيني.»
با تعجب و عصبانيت پرسيدم: «كجا بخير برود؟ مگر مدارك دارد؟» گفت: «نه با يكي از همشهريان قاچاقي ميرود.» گفتم لوكيشن بفرستد و سريع خودم را به كارواش رساندم. همه دورش جمع بودند و خداحافظي ميكردند كه رسيدم.
پسربچهای حدودا هشت ساله با جثه ظريف و ريز، پوستي سفيد، موهاي بور و چشماني پر از اشك كه تا نيمه پشت آقاي محمدي خودش را پنهان كرده بود. گفتم بچه را به دفتر بفرستند و با آقاي محمدي حرف زدم كه نبايد اين بچه قاچاقي برود. سفر بسيار خطرناكي است. شما اجازه دهيد با كمك هلالاحمر و صليبسرخ قانوني و محافظتشده كودك را به خانواده برسانيم. آقاي محمدي هم قبول كرد و رفتيم دفتر كه با پسربچه صحبت کنيم.
حرف نميزد. بغض كرده و برافروخته شده بود. چندين بار نامش را پرسيدم، اما با چشمان قرمز و اشکآلود فقط به چشمانم زل زده بود و با ابرو جواب ميداد. با اینکه متوجه میشد با او همزبان هستم، اما انگار هیچکدام از واژههايم برایش آشنا نبود. همه تلاشم را كردم که نامش را بگوید و از آن شب عجیب و پرماجرا تعریف کند. اما جز چند کلمه کوتاه و نامفهوم حرفی برای گفتن نداشت. یعنی بغض چنان راه گلويش را بسته بود كه نمیتوانست حرف بزند. این حجم از احساس غربت و حیرانی و سکوت را چند روز اول سفر به افغانستان در شور بازار كابل تجربه کردم و برای من هم قابل درك بود. بنابراين خيلي با احتياط اعتمادش را جلب كردم. پس از سكوتی طولاني وقتي براي آخرين بار به زبان خودشان پرسيدم: «پسر قندوم نامت چيست؟» گفت: «نامم زبیر است.»
دی ماه 1400
شهر پرديس- اعزام کارشناس اداره جستوجوي هلالاحمر به خانه آقاي محمدي
موضوع را با معاونت بينالملل هلالاحمر و اداره جستوجو در ميان گذاشتم. براي او پرونده گمشده تشكيل شد و از طرفي نيز كميته صليبسرخ هم در جريان قرار گرفت. اداره جستوجو و كميته صليبسرخ در اولين مرحله اداري بايد نيروي خودشان را به محل زندگي كودك اعزام كنند كه از صحت موضوع و شرايطش آگاه شوند. با خانم نورجهاني، مسئول پرونده زبير در اداره جستوجوي هلالاحمر ، ادارهكل عمليات هلالاحمر راهي پرديس شديم. خانم نورجهاني از قديميهاي اداره جستوجوي هلالاحمر با كوهي از تجربه است. در مسير از پروندههاي سالهاي قبل اين اداره و بهخصوص گمشدههاي جنگ ميگويد. فرقي نميكند ايران، افغانستان يا اوكراين. جنگ آسيبهاي جبراننشدني زيادي را بر جامعه بشري وارد ميكند كه جنگاوران نميبينند؛ مثل كودكيهاي تباهشده و روح ويرانشده خانوادهها، مثل جدايي تلخ بين زبير و خانوادهاش.
زبير دم در به استقبال ما آمده بود. من را خوب به ياد داشت. چقدر خانه صميمي و امني بود. همسر و بچههاي آقاي محمدي زبير را بسيار دوست داشتند و خيالمان از نظر امنيت كودك راحت شد. خانم نورجهاني با آقاي محمدي و زبير صحبت كرد. زبیر همچنان يك كلمهاي و كوتاه با حركات اشاره پاسخ ميداد. نميدانم در مسير چه سختيهايی بر او گذشته كه اينچنين مبهوت است و زبان از كام بيرون نميكشد. در طرف ديگر اتاق كه همه مشغول صحبت بودند، تصويري با پدر زبير ارتباط گرفتم كه زبير را خوشحال كنم. اما به محض ديدن تصوير پدر روي گوشي، بلند زد زير گريه و نتوانست با او حرف بزند. آقاي محمدي گفت هنوز حالش مساعد نشده و كمي افسرده است. خانم نورجهاني هم تحقيقاتش را كامل كرد و به اميد اينكه خيلي زود او را به كابل بفرستيم، خداحافظي كرديم.
اسفندماه 1400
محل كار-تماس تلفني
روزها و ماهها گذشت و هر روز پيغامهاي پشتسر هم از پدر و مادر زبير و آقاي محمدي دريافت ميكردم كه حال هيچكدام خوب نيست. زبير بيمار شده بود و مادرش نيز در كابل احوال خوشي ندارد. هرچند من و خانم نورجهاني هر روز پيگير پرونده زبير از اداره كل اتباع خارجي، كميته صليبسرخ و سازمانهاي ديگر ميشديم، اما مراحل اداري و نامهنگاريها بسيار آزاردهنده بود. اواخر اسفندماه خانم نورجهاني برای خداحافظي تماس گرفت و گفت به اميد خدا بازنشست شده و پرونده به خانم شعباني همكارش سپرده شده است.
با آقاي حسن اسفنديار، مدیرکل عملیات بینالملل هلالاحمر تماس گرفتم و پيگير پرونده شدم. او خانم شعباني را برای انجام ادامه روند پرونده معرفي كرد و گفت: «متاسفانه كميته صليبسرخ اعلام كرده که چون در كشور مقصد جنگ است، طبق قوانين اجازه انتقال كودك را نداريم و امكانپذير نيست. بايد راه ديگري پيدا كنيم.»
حس بدي داشتم و به يقين رسيده بودم كه پرونده به نتيجه نخواهد رسيد. يا اينكه درنهايت بايد خودم زبير را به صورت قاچاقي به افغانستان برسانم. مشغول تدارك و پيداكردن راههاي قاچاق شدم. حتي با چند قاچاقبر انسان هم صحبت كردم كه مبالغ بالايي اعلام كردند. اما به هر حال، شايد زودتر به مقصد ميرسيد. روزهاي پايان سال بود كه به آقاي اسفندياري گفتم: «اگر از كانال قانوني و سازمانهاي داخلي كشور امكان خروج زبير نيست، خودم او را قاچاقي ميبرم.» ايشان بسيار ناراحت شد و گفت: «حتما درست ميشود، كمي صبور باشيد، مراحل پاياني است.» سه روز مانده بود به نوروز 1401 خانم شعباني با سرعت و جديت از اين اداره به آن اداره از صبح تا عصر پيگير پرداخت جريمه حضور غيرقانوني زبیر از سوي كميته صليبسرخ به نيروی انتظامي و صدور مجوز خروج بود. همه اميدمان به روزهاي آخر بود كه به دليل تعطيليهاي تقويمي پايان سال و كمآوردن دو روز كاري صدور مجوز خروج به سال بعد موكول شد.
فروردين ماه 1401
محل كار- خبرخوش
تمام مدت نوروز بيشتر تهران و در فكر زبير بودم. از طرفي خانم شعباني نيز مسافرتي كوتاهمدت و نزديك انتخاب كرده بود كه در صورت صدور مجوز خروج، سريع كار را انجام دهيم. بعد از تعطيلات عيد هم خبري نشد و دوباره نااميد شدم. ميدانستم در همه اين مدت عده زيادي در سازمانهاي مختلف بهخصوص ادارهكل اتباع و نيروی انتظامي در حال تلاش براي ختم پرونده بودند. همين امر من را دلگرم ميكرد و به خانواده سالنگي نيز دلداري ميداد.
روزهاي آخر فروردين ماه بود كه آقاي اسفندياري تماس گرفت و گفت: «بالاخره مجوز صادر شد. اين هفته زبير منتقل ميشود و مسأله جريمه را هم نيروی انتظامي و اداره كل اتباع حل كردهاند. در آن لحظه فقط تصوير زيباي در آغوش گرفتن مادر و پسر را تصور ميكردم.
هر چه باشد زبير سفير روزهاي پرالتهابي است، بايد با دل خوش و خاطرات ماندگار براي آيندهاش از ايران برود. پس چه كسي جز بچهها زبان و احساس هم را بهتر ميفهمند.
با كمك سازمان جوانان و غنچههاي هلالاحمر در دبستان چيستا، چهار نونهال براي زبير تابلوی زيبايي كشيدند و به يك اثر كولاژ تبديل كردند. تابلويي كه گوياي حس همدلي، صلح، همنوعدوستي و حمايت بود.
اين تابلو روز قبل از سفر زبير در ساختمان صلح با حضور رئيس جمعيت هلالاحمر و جمعي از همه كساني كه در اين پرونده كمك كردند، به او هديه داده شد.
خانم شعباني پيشنهاد داد: «حالا كه قرار است صبح زود با پرواز به مشهد برويم، زبير شب بيايد خانه ما هم براي او قرمهسبزي بپزم و هم با بچههاي من بازيكند تا سفر سخت روز بعد را راحت تحمل كند.»
در مسير خانه خانم شعباني براي خواهر، برادر(آدا، عايشه و حمزه) و مادر زبير چند سوغاتي گرفتيم كه با دست پر نزد خانواده برگردد.
براي خودش هم لباسهاي نو و عينك آفتابي گرفتيم كه در مسير چشمان روشنش اذيت نشود.
اول ارديبهشت ماه 1401
فرودگاه مهرآباد- اعزام زبير به مشهد
در سالن انتظار فرودگاه منتظر خانم شعباني و زبير بودم كه از دور عينك آفتابي فريم آبي زبير مرا را به خنده انداخت. گفتم: «زبير اين عينك را زماني بزن كه آفتاب و نور خورشيد زياد است، مثل ظهر. با همان لهجه شيرنش گفت: «خوب است اينجا هم خيلي نور دارد.» بعد سريع پرسيد: «همه اين مردم به كابل روان ميشوند؟» خانم شعباني با خنده گفت: «نه عزيزم اينها هر كدام ميروند شهرهاي مختلف در ايران.» پسركوچولو براي اولينبار هواپيما يا به قول خودش طياره سوار ميشد و نگران بوديم چه واكنشي خواهد داشت. ابتدا با در دست داشتن مجوز خروج زبير و نامههاي اداري كارت پروازش را گرفتيم و بعد از باز شدن گيت سوار شديم.
زبير برخلاف تصورمان هيچ واكنش عجيب و ترسناكي نداشت. آنجا متوجه شديم زبير يك كودك شجاع و قوي است كه داغ جدايي طولاني از خانواده اينقدر او را نحيف و بيقرار كرده بود. تمام يك ساعت مسير هوايي مشهد را به بيرون زل زده بود و ابرها را تماشا ميكرد.
اول ارديبهشت ماه 1401
به سوي مرز و پايان انتظار
از فرودگاه هاشمينژاد مشهد دو نفر از همكاران هلالاحمر خراسانرضوي براي رفتن به سمت مرز با ما همراه شدند.
در مسير هر جايي را كه به نظر خاطرهساز بود، براي زبير توضيح داديم، اما همچنان ساكت بود و فقط بيرون را تماشا ميكرد. سه ساعتي تا شهرستان تايباد راه بود. به هلالاحمر شهرستان رفتيم و آقاي رمضاني و همكارانشان با يك دسته گل و هديه براي زبير با ما همراه شدند. سپس به اداره اتباع خارجي شهرستان رفتيم و آقاي توكلي، رئيس اين اداره هم به ما ملحق شد. چقدر احساس عجيبي است براي زبير و من كه از او شايد خوشحالترم و تمام مدت سعي ميكنم احساساتم را كنترل كنم.
از روزي كه براي اولينبار زبير را در كارواش ديدم، براي پروندهاش با او مصاحبه تصويري گرفتم و پس از آن با اجازه پدر و مادرش و رضايت خودش براي ثبت اين روزها و ساخت مستند فيلمبرداري ميكردم. به همين دليل هميشه دوربين به دست بودم. وقتي وارد محدوده صفر مرزي شديم دائم تذكر ميگرفتم كه اينجا مرز است و دوربين را خاموشكن. پليس مرز با هماهنگي نيروهاي مرزي طالبان پدر زبير را كه از روز قبل به روستاي اسلام قلعه و مرز دوغارون آمده بود، به پاسگاه مرزي آوردند و من و خانم شعباني زبیر را براي رويارويايي با پدرش آماده ميكرديم.
تمام بدنم مثل قلب تپش داشت و همه منتظر اين لحظه زيبا بوديم. سرباز گفت: «پدرش آمد و خانم شعباني زبير را به سمت پدرش برد.» هر دو خيلي آرام به هم نزديك شدند، دست دادند و پدر صورتش را بوسيد. زبير شديدا بغض كرده بود، ولي نميگذاشت اشكهايش بريزد. همه به پدر كه بهت زده بود گفتند پسرت را بغلش كن. او هم پسرش را درآغوش گرفت. زبير بغضش شكست و گريه كرد.
در همين مدتي كه ما مشغول برگزاري مراسم بازپيوند بوديم، كمي آنطرفتر بين نيروهاي مرزي ايران و طالبان اختلافاتي به وجود آمده بود كه گفتند صلاح نيست ما به سمت مرز افغانستان برويم. بنابراين زبير و پدرش را با دستهگل و هديه بدرقه كرديم و با چند سرباز به سمت مرز وطن رفتند.
بعد از اینکه از مرز رد شدند يك روزي از سرنوشت آنها بيخبر بوديم، حتي به تلفن هم پاسخ نميدادند. جمعه شب دوم ارديبهشت آقاي سالنگي ويديويي از سفره مهمانيشان در خانه فرستاد كه همه خانواده و فاميل به شكرانه بازگشت زبير دورهم جمع شده بودند.
در مورد روز بازگشت از مرز افغانستان سوال كردم كه گفت: «متاسفانه آنجا يك ساعت ما را معطل و بسيار پرسشگري كردند كه آيا ايرانيها با شما خوشرفتاري كردند يا نه؟ و اينكه جواب بده چه شده بود؟ كه من هم داستان مهرباني شما و دوستانتان در ايران را برايشان تعريف كردم. نهايتا با كمك يكي از همكاران اداره نشرات در وزارت فرهنگ و اطلاعات امارت اسلامي آنها مرا آزاد كردند و بخير به كابل روان شديم. شما و همكارانتان هم بخير باشيد.»