معلم دوچرخهسوار در مدرسه 9متری!
گزارش «شهروند» از معلم جوان بجنوردی که برای رسیدن به کلاس درس یکساعت و نیم رکاب میزند
داستان تدریس در مدارس روستایی برای «مرصاد» ناآشنا نبود: «مادرم سالهای اول خدمتش در روستاها درس میداد.» تدریس مادر در مدارس روستایی فرصت خوبی برای «مرصاد» بود تا با بچههای روستا و شیوه زندگی و درس خواندنشان آشنا شود: «هر بار که فرصتی پیش میآمد همراه مادرم به این روستاها میرفتم، بنابراین قبل از اینکه اصلا معلم شوم، با این مدارس از نزدیک آشنا بودم.»
خاطرات مدرسه، معلمهای خوب و قَدکشیدن در خانوادهای فرهنگی همه دستبهدست هم داد تا «مرصاد» امروز در قد و قامت یک معلم به تدریس مشغول شود: «خاطرات خوش مدرسه و معلمهای خیلی خوب در این انتخاب بیتاثیر نبودند. من هنوز با معلم دوره ابتداییام در ارتباطم و هنوز هم احوالپرس برخی از معلمانم هستم.» «مرصاد» شیفته رفتار و تدریس دبیر شیمیاش بود؛ آقای مرجانی: «آقای مرجانی بهقدری شیوا و روان تدریس میکرد و مهربان بود که همیشه دوست داشتم چنین تیپ شخصیتی داشته باشم.»
لیلامهداد- چند میز و نیمکت، تخته سیاه، آقامعلم و 9 دانشآموز همه دارایی مدرسه 3متر در 3متری «اسلامآباد» است. امید 7 دختر و 2 پسری که پشت این نیمکتها مینشینند همین اتاق کوچک است. دانشآموزانی که همت کردهاند رویایی را که هر شب میبافند، زندگی کنند؛ زیستن بهگونهای غیر از آنچه پدران و پدربزرگهایشان تجربه کردهاند.
مدرسه «اسلامآباد» روی تپههای مجاور روستا قد کشیده، در همسایگی کانکسی که پیش از این سقف کلاس درس بچهها بوده، قبل از اینکه اداره آموزش و پرورش برای بالا کشیدن دیوارهای مدرسه تصمیم بگیرد. هرچند مدرسه کوچک و مختصر «اسلامآباد» حصار و دیواری در اطرافش نمیبیند در غیاب اداره نوسازی. نبود حصار و دیوار دور مدرسه و زمین ناهموارش دغدغه آقامعلم شده برای به سلامت تمام شدن زنگهای تفریح و ورزش بچهها.
«مرصاد ملکشی» 23ساله، آقامعلم امسال مدرسه است و آموختن به 9 دانشآموز روستای «کلاته جمی» را بهعهده گرفته است. آقامعلمی که در کنار معلم بودن، نقش معاون و مدیر مدرسه را هم عهدهدار شده و بعد از مدتی رفیق و برادر بچههاست. اگرچه رسیدن به مدرسه «اسلامآباد» هم برای آقامعلم داستانی مجزاست؛ روزی 3 ساعت رکابزدن در سربالایی که در نهایت میرسد به «کلاته جمی».
مادر هم فرهنگی است و دورهای در قامت معاون یکی از دبیرستانها نقشآفرینی کرده و دبیر تاریخ هم هست. «مرصاد» فرزند اول خانواده است: «از همان کودکی، قبل از سن مدرسه با محیط مدرسه و درس غریبه نبودم.»
خانواده چهارنفره «ملکشی» همگی فرهنگیاند
پدر و مادر آقا معلم هر دو فرهنگیاند. پدر دورهای معاونت مدرسهای را بهعهده داشته و این روزها بر کرسی یکی از دانشگاهها تکیه زده است. مادر هم فرهنگی است و دورهای در قامت معاون یکی از دبیرستانها نقشآفرینی کرده و دبیر تاریخ هم هست. «مرصاد» فرزند اول خانواده است: «از همان کودکی، قبل از سن مدرسه با محیط مدرسه و درس غریبه نبودم.» تابستانها زمان خوبی بود برای بازیگوشی «مرصاد» در مدرسهای که پدر معاونش بود: «تابستانها معاونان مدارس برای دادن کارنامه و ثبتنام بچهها به مدرسه میرفتند. من همیشه همراه پدرم بودم و برایم محیط مدرسه جذاب بود، حتی وقتی به سن مدرسهرفتن نرسیده بودم.» عضو چهارم خانواده، برادر کوچکتر «مرصاد» است: «سه سال و نیم از من کوچکتر است و دانشجوی دبیری ریاضی دانشگاه فرهنگیان گرگان.»
با مدارس روستایی آشنا بودم، حتی قبل از معلم شدن
داستان تدریس در مدارس روستایی برای «مرصاد» ناآشنا نبود: «مادرم سالهای اول خدمتش در روستاها درس میداد.» تدریس مادر در مدارس روستایی فرصت خوبی برای «مرصاد» بود تا با بچههای روستا و شیوه زندگی و درس خواندنشان آشنا شود: «هر بار که فرصتی پیش میآمد، همراه مادرم به این روستاها میرفتم. بنابراین قبل از اینکه اصلا معلم شوم، با این مدارس از نزدیک آشنا بودم.»
خاطرات مدرسه، معلمهای خوب و قَدکشیدن در خانوادهای فرهنگی همه دستبهدست هم داد تا «مرصاد» امروز در قد و قامت یک معلم به تدریس مشغول شود: «خاطرات خوش مدرسه و معلمهای خیلی خوب در این انتخاب بیتاثیر نبودند. من هنوز با معلم دوره ابتداییام در ارتباطم و هنوز هم احوالپرس برخی از معلمانم هستم.» «مرصاد» شیفته رفتار و تدریس دبیر شیمیاش بود؛ آقای مرجانی: «آقای مرجانی به قدری شیوا و روان تدریس میکرد و مهربان بود که همیشه دوست داشتم چنین شخصیتی داشته باشم.»
فقط معلمشان نیستم
«معلمی پولی ندارد.» این جمله را از خیلیها میشنوید. «مرصاد» اما نگاهی متفاوت به این مساله دارد: «درآمد اهمیت دارد، اما همهچیز پول نیست.» او بارها جسته و گریخته از معلمها شنیده که این همه وقت و انرژی بگذاری و زحمت بکشی، آخرش هم پول ناچیزی عایدت شود: «به نظرم برخی از سرناچاری معلم میشوند. معتقدم این دست از معلمها هم به خودشان، هم به بچهها ظلم میکنند. این معلمها خودشان را در این کار پیر میکنند. باید عشق این کار را داشته باشید، وگرنه به خود معلم سخت میگذرد، چون هر سال میگوید امسال که گذشت، سال دیگر را چه کنم؟ چطور 30سال را تاب بیاورم؟»
توصیه دوستی قدیمی به دل «مرصاد» نشسته؛ توصیهای برای 30سال با عشق پای تخته سیاه ایستادن: «دوستم از خودم بزرگتر است. همیشه میگفت مرصاد! هر سال تحصیلی را که شروع میکنی، فکر کن اولین سال تحصیلیات است. اگر با این دید سال تحصیلی را شروع کنی، همان انرژی روزهای اول تدریست را خواهی داشت.»
«مرصاد» 4سالی در دانشگاه فرهنگیان تحصیل کرد؛ دانشجویی با معدل 19/44. «سال پیش حقالتدریس داشتم. امسال اولین سالی است که معلم رسمی مدرسه شدهام. احساس خوبی است؛ پر از انرژی و نشاط. کنار بچهها که هستم، حس میکنم تنها معلمشان نیستم، بلکه رفیق، برادر و … این بچهها هستم. باید همهجوره حواسم به آنها باشد.»
«روز اولی که وارد روستا شدم، فکر کردم به صد سال گذشته سفر کردهام.» «کلاته جمی» تا بجنورد 40 دقیقه فاصله دارد، البته با ماشین. «با دوچرخه یک ساعت و نیم راه است.» در همسایگی «بجنورد»بودن هیچ مزیتی برای «کلاتهجمی» نداشته: «از لحاظ امکانات گویی روستای لبمرزی است، حتی سوپرمارکت و نانوایی هم ندارد.»
انتخابم نبود، اما از انتخاب سرنوشت خرسندم
مرصاد 9 دانشآموز دارد؛ 7 دختر و 2 پسر: «دانشآموزانم در پایههای مختلف درس میخوانند. پایه اول، دوم، سوم، چهارم و ششم.» مدرسه «اسلامآباد» روستای «کلاته جمی» انتخاب اختیاری «مرصاد» نبوده، اما از اینکه سرنوشت این نقطه را برایش رقم زده خرسند است: «محل خدمتمان بر اساس رتبه کنکورمان انتخاب میشود. به عنوان مثال گزینههایی از جمله خراسان شمالی، بجنورد، اسفراین و.. پیش روی متقاضی معلمی وجود دارد. من طبق رتبه کنکورم برای اینجا پذیرفته شدم.»
«مرصاد» ورودی 97 است: «آموزشوپرورش ورودیهای 97 را بر اساس امتیاز ضمن خدمت، کارگاهها، مقامهایی که داشتیم و… مدنظر قرار داد. هرچند رتبه علمی و معدل معلمها در این میان دیده نشد و امتیازی برایش مد نظر قرار ندادند. معدل من 19/44 بود، اما در امتیازبندی آموزشوپرورش مورد توجه قرار نگرفت.» قوانین و مقررات میگوید معلم سال اول نمیتواند محل خدمتش را انتخاب کند و این وظیفه به عهده اداره است: «اما چند گزینه به معلمها ارائه میدهند تا معلم از میان آنها انتخاب کند.»
روستای 56نفره کلاتهجمی
«روز اولی که وارد روستا شدم، فکر کردم به صد سال گذشته سفر کردهام.» «کلاته جمی» تا بجنورد 40 دقیقه فاصله دارد، البته با ماشین. «با دوچرخه یک ساعت و نیم راه است.» در همسایگی «بجنورد»بودن هیچ مزیتی برای «کلاتهجمی» نداشته: «از لحاظ امکانات گویی روستای لبمرزی است، حتی سوپرمارکت و نانوایی هم ندارد.»
«کلاتهجمی» با وجود قدمتش هنوز کد روستایی ندارد: «اهالی حتی اجازه ساخت خانه هم ندارند. میگویند زمینها، زراعی به حساب میآیند و نمیشود در آنها ساختوساز کرد.» فقط 56 نفر در «کلاتهجمی» دور هم جمعاند: «این روستا گویی گوشهای رها شده است. آب ندارد و با تانکر از روستای پایینتر آب میآورند. این 56 نفر هیچ امکانات رفاهی ندارند.»
روستا برق و گاز دارد، اما آب نه: «با مدیرکل آب و فاضلاب خراسان شمالی صحبت کردیم. قرار بود دهه فجر آب به روستا بیاید، اما نشد و بدقولی کردند.» زدن چاه در «کلاتهجمی» هم ممنوع و غیرقانونی است: «به روستاهای دورتر آبرسانی شده، اما به «کلاتهجمی» نه.» اهالی اهل کار روی زمین و کشت و زرعند: «هر خانواده تعدادی گوسفند هم دارد. شاگرد پایه ششمیام بیشتر وقتش را در چرا به سر میبرد.»
ادامه تحصیل به شرط موتورسواری!
دوره ابتدایی بچهها که تمام شود، برای دوره متوسطه باید راهی روستایی دیگر شوند: «روستایی با مسیری بد که سربالایی وحشتناکی دارد و بچهها مجبورند با موتور بروند.» خانوادهها سرگرم زندگی روزمرهاند و خود بچهها پشت موتور مینشینند برای رفتن به مدرسه: «یکی از بچهها با موتور به حاج خانمی زد و ایشان از دنیا رفت. نمیدانم سرنوشت این دانشآموز 13ساله چه خواهد شد.»
نوبت به دوره متوسطه که میرسد دخترها بالاجبار خانهنشین میشوند: «مسیر صعبالعبور است، برای همین فقط پسرها میتوانند بروند.» تعداد پایین خانوارهای روستا باعث شده احداث مدرسه متوسطه بهصرفه نباشد: «پسرها چون میتوانند خودشان موتور را راه بیندازند، میتوانند ادامه تحصیل بدهند، هرچند اغلب بچهها دیگر ادامه تحصیل نمیدهند، بهخصوص دخترها.»
دانشآموزان آقای «ملکشی» حسابی فوتبالیاند و عاشق گلکوچیک: «مدرسه ما روی تپه ناهمواری قرار گرفته، اما با این حال بچهها بازی فوتبال را دوست دارند، بهخصوص شاگردان دخترم.» زمین ناهموار اطراف مدرسه محل را برای دانشآموزان ناامن کرده: «شاگرد کلاس اولیام حین بازی افتاد و بینیاش تا مرز شکستگی رفت. برای همین ترسیده و اصلا دیگر بازی نمیکند.»
کلاس درس 3 متر در 3 متر متر آقای «ملکشی» چند پایه را در خود جای داده است. شرایطی که باعث شده بچهها گاهی اوقات در قامت معلم همکلاسیشان نقشآفرینی کنند: «بچهها با هم تعامل بالایی دارند. هر کدام از بچهها وقتی به مشکلی برمیخورند از همکلاسیشان میخواهند درس را دوباره برایشان توضیح دهد. واکنشهایشان خیلی خوب است. از این تقاضا استقبال میکنند و چند دقیقه معلم همکلاسیشان میشوند.»
استعداد بچهها آقا معلم را سر شوق آورده
اولین روزی که پای «مرصاد» به «کلاتهجمی» رسید، همه تصوراتش از تدریس تغییر کرد: «اولین روز با دیدن شرایط حس کردم انگیزهای ندارم، اما به مرور زمان انگیزهام بیشتر شد، بهخصوص وقتی با گذر زمان به استعداد بچهها پی میبردم.»
شاگرد کلاس اولی آقای «ملکشی» خوش مینویسد: «شاگردم با اینکه کلاس اولی است، اما خوشنویسی میکند و خیلی زیبا مینویسد. استعداد زیادی در خوشنویسی دارد، هرچند خیلی هم تمرین میکند.» شاگردی که سال گذشته با اصرار زیاد بالاخره گوشه یکی از نیمکتها نشسته تا زودتر از همسنوسالهایش درس خواندن را شروع کند: «سال گذشته که من نبودم، اما شنیدیم با اصرار زیاد سر کلاس نشسته و گفته دوست دارم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم.»
کلاس درس 3 متر در 3 متر متر آقای «ملکشی» چند پایه را در خود جای داده است. شرایطی که باعث شده بچهها گاهی اوقات در قامت معلم همکلاسیشان نقشآفرینی کنند: «بچهها با هم تعامل بالایی دارند. هر کدام از بچهها وقتی به مشکلی برمیخورند از همکلاسیشان میخواهند درس را دوباره برایشان توضیح دهد. واکنشهایشان خیلی خوب است. از این تقاضا استقبال میکنند و چند دقیقه معلم همکلاسیشان میشوند.»
دوست داریم معلم شویم
رویای اغلب این دانشآموزان معلمشدن است: «بیشترشان دوست دارند معلم شوند، هرچند برای آشنایی بچهها با مشاغل دیگر بارها پلیس، آقا و خانم دکتر به مدرسه دعوت کردهام تا بچهها دید بازتری نسبت به مشاغل پیدا کنند.»
حتی قرار بر این است که یکی از دوستان آقای معلم برای نصب قفسه کتاب سری به «کلاتهجمی» بزند تا هم بچهها صاحب کتابخانه شوند، هم با این شغل آشنا شوند: «کانکسی داریم که قرار است قفسه کتابها آنجا نصب شود.»
قبل از اینکه اتاقک 3 در 3 متر شکل امروزش را بیابد، کلاس درس بچهها در کانکسی روی تپه مجاور روستا برگزار میشد: «قبل از گازرسانی هم بچهها بخاری نفتی داشتند که الان جایش را به بخاری برقی داده است.» 3شاید هم 4سال پیش بود که آموزش و پرورش تصمیم گرفت اتاقک کلاس درس روستا را علم کند: «در این مدت از خیرین هم کمک گرفتیم و توانستیم کتابهای داستان برای بچهها تهیه کنیم. جوایزی هم به بچهها اهدا شده است.» کتابهای داستان بچهها را سر ذوق آورده و هر کدام که کتابش را به پایان میرساند، داستان را برای بقیه همکلاسیها تعریف میکند.
«تفکر عامه این است که دانشآموزان روستا از نظر درسی در سطح پایینی هستند. من این مساله را با قطعیت رد میکنم. دانشآموزان روستا خیلی بااخلاق و بااستعداد هستند. به عنوان مثال دانشآموز کلاس اولیام با اختیار کل جدول ضرب را حفظ کرده است.»
هر روز 32کیلومتر سربالایی را برای رسیدن به مدرسه رکاب میزنم
آقای معلم روزی 3ساعت رکاب میزند برای چند ساعتی که در مدرسه تدریس میکند: «شرایط فراهم نیست که در روستا بمانم، برای همین با دوچرخه میروم و برمیگردم، اگرچه مسیر خوبی هم ندارد. در روستا ماندن و فراهم آوردن شرایط به پای خود معلم است.»
آقا معلم عاشق دوچرخهسواری است؛ عشقی که از سال 99 پی آن رفته و هنوز هم به آن وفادار است: «هر روز 32کیلومتر سربالایی را برای رسیدن به مدرسه رکاب میزنم. واقعا نیازمند آمادگی جسمانی است.» «مرصاد» اولین تجربه تدریسش را در روستای عاری از امکانات سپری میکند، اما چیزی برایش اثبات شده؛ اینکه به باور اشتباه بسیاری، بچههای روستا دانشآموزان بااستعدادی هستند: «تفکر عامه این است که دانشآموزان روستا از نظر درسی در سطح پایینی هستند. من این مساله را با قطعیت رد میکنم. دانشآموزان روستا خیلی بااخلاق و بااستعداد هستند. به عنوان مثال دانشآموز کلاس اولیام با اختیار کل جدول ضرب را حفظ کرده است.»
آقا معلم بیشتر زنگهای تفریح را همپای دانشآموزانش بازی میکند. ساعتهایی هم در روز با دانشآموزانش وقت میگذراند: «برخی اوقات بعد از تعطیلی مدرسه هم با بچهها وقتگذرانی میکنم. همین مساله باعث شده بچهها به مدرسه خیلی علاقهمند شوند تا جایی که میگویند آقا معلم! روزهای تعطیل هم میشود بیاییم مدرسه؟»
او برای زنگهای ورزش و تفریح بچهها از اداره تربیتبدنی توپ و طناب آورده: «بچهها خیلی ذوق کردند. هیچچیزی به اندازه دیدن خنده بچهها دلچسب نیست.»