کودک یقه لباس مادر را رها نمیکند، دستهای کوچکش را آنطور به لباس مادر گره زده که انگار این یقه چروکیده و کثیف همه داراییاش است. مادر خمار است، انگار علاوه بر دردی که به جانش چنگ میزند، کودک هم خنجری است که درد خماریاش را بیشتر میکند. زنان سرای کودک را از مادر جدا کردند تا مادر بتواند ساعتهای خماری و ترک مواد را راحتتر سپری کند اما انگار وقتی میخواهند کودک را جدا کنند، دردش شدیدتر میشود. این درد، اینبار قلبش را نشانه میرود. جلوی در میدود با همه آن دردی که بندبند تنش را نیشتر میزند. به آغوش میکشد کودکش را که در دست مددکار یک لحظه هم آرام نگرفته است. مددکار کمکش میکند؛ وقتی که اتاق دور سرش میچرخد و نزدیک است روی زمین بیفتد. بچه را محکمتر در آغوشش میگیرد، کودک آرام گرفته است. آغوش مادرش را میخواست جایی که برای او بهترین جای دنیاست. مادر درد میکشد اما اینبار تحمل درد برایش قابل تحملتر است.
اینجا برایشان خانه مادری است، محلی امن که وقتی میخوابند، دلشان نمیلرزد که کودکشان را میدزدند، دلشان گرم است که کودکشان لباس گرم و جای خواب دارد و دلخوش به آن هستند که بچههایشان را نمیگیرند و به بهزیستی نمیسپرند.
سهیلا جای سرای مهر را نمیدانست، که اگر میدانست شبها در اوج نئشگی تا صبح بیدار نمیماند که کودکش را ندزدند و روزها وقتی میخواست بخوابد، کیلومترها دورتر از همپاتوقیها نمیخوابید و کودکش را به خودش نمیبست، که اگر جای سرای مهر را میدانست، گرفتار آبمیوه مسموم همپیالههایش نمیشد و بچهاش را نمیدزدیدند که باقی عمرش را با ترس بگذراند. آن موقع سهیلا زن معتاد کارتنخوابی بود.
و حالا زن پاک و تنهایی است که نشسته در اتاقک روشن «سرای مهر» و اشک میریزد که «کاش آن زمان نشانی از آنجا میدانست » و «اگر بود»، حالا کودکش به مدرسه میرفت.
کودکم مرا بخشید
55سال بیشتر ندارد اما اعتیاد روی صورتش جای خطهای عمیقی به جای گذاشته که او را بیشتر از این حرفها نشان میدهد. دستهایش را مدام به هم میمالد و با اینکه لاک دودیرنگی روی ناخنهایش کشیده است، چروک دستهایش را پنهان میکند اما باز هم انگار در تلاش است دستهایش را از نگاه دیگران پنهان کند.
فتانه مادر دو فرزند است، فرزندانی که سالها حسرت دوریشان را کشیده است. خودش طعم خانه مادری را نچشیده و وقتی چشم بازکرده، خودش را در خانه عمهاش دیده است.
14سالش بود که لباس سفید عروسی تنش کردند برای وصلت با مردی 50ساله. همان زمان که مردم در داخل خانه به رقص و پایکوبی مشغول بودند و او در حیاط خانه با بچهها بازی میکرد.
هیچ تصوری از زندگی مشترک نداشت و تمام رویاهای بچگیاش در پشتسر کودکی که در 15سالگی به دنیا آورد، پنهان ماند. خودش کودک بود اما باید از کودکی مواظبت میکرد که از وجودش بود. شرایط برایش بهشدت دردناک بود. نمیتوانست تحمل کند و یکسال از تولد فرزندش نگذشته بود که تقاضای طلاق داد. شوهرش «بابک» پسرش را از او گرفت و فتانه را از خانه بیرون کرد.
حالا او مانده بود و خانواده متعصب عمه که از نگهداری او سرباز زدند.
برای خودش زندگی مستقلی را شروع کرد و هر روز را در خانه یکی از دوستانش سپری میکرد. 20سالش بود، دوباره تن به ازدواج داد. اینبار با مردی قمارباز که مسیر زندگیاش را تغییر داد.
خودش میگوید: «زن سیامک که شدم، نمیدانستم تا این اندازه شرایط این خانه بد است، خانه سیامک پاتوق دوستانش بود و من هم برده آنها شده بودم. تازه فهمیدم که در این خانه چه میگذرد که ونوس دخترم به دنیا آمد. مواد همه زندگی همسرم شده و تردد مردها در آن خانه به خاطر من بود. ونوس هم یکساله بود که از خانه بیرون زدم. مدتی به ارومیه رفتم و همانجا غیابی طلاق گرفتم.»
بچههایش را از دست داد اما خشم از روزگاری که بر او گذشته بود، سبب شد که همه عشق مادریاش را خاک کند و به دنبال زندگی خودش برود.
در یک سالن آرایشگاه شروع به کار کرد، درست همان زمانی که تصمیم گرفت زندگیاش را سروسامان بدهد و بچههایش را پی خودش بیاورد. صاحب آرایشگاه او را به دوبی فرستاد و آنجا زندگی جدیدی را شروع کرد و به عقد یکی از شیوخ عرب درآمد که 3 زن و 7 فرزند داشت، اما شرایط آنقدرها هم برایش بد نبود و حالا رنگ و بوی پول را در زندگیاش میدید.
اما یک چیز آنجا برایش دردآور بود. او دختران کوچکی را میدید که گاهی از ایران به آنجا قاچاق میشدند و او مسئول آرایشکردن آنها بود تا به دست شیخهای پیر ابوظبی برسند. دلش میسوخت و همه اینها را وقتی در یک فیلم مستند یکی از کارگردانان معروف گفت زندگیاش زیرورو شد. تمام اموالش مصادره شد و خودش هم به زندان رفت. از زندان که بیرون آمد، بیشتر در بند شد. تنها ماند با کولهباری از غصه که باید با خودش اینسو و آنسو میکشید. او کارتنخواب شد و همه زندگیاش چادر کوچکی در خیابان خرازیل شد و همانجا هم گرفتار مواد شد؛ زیرا ضایعات جمع میکرد و جثه کوچکش توان این کار را نداشت. مرفین و دوا نیز به آن اضافه شد و این زندگی 15سال ادامه پیدا کرد تا اینکه با عمو اکبر مسئول انجمن طلوع بینشانها آشنا شد.
فتانه سالها تلاش کرد ترک کند اما هربار که ترک میکرد، دوباره راهی پاتوق میشد، اما درحال حاضر دوسالی میشود که پاک است. درست از زمان پاکیاش دوباره همان حس مادری که سالها آن را بیخ قلبش پنهان کرده بود، در دلش جوانه زد. پسرش را پس از سالها پیدا کرد، آن هم زمانی که هیچ امیدی برای پیداکردنش نبود. بابک هم معتاد شده بود و برای بهبودی با بچههای سرای مهر آشنا شده بود. همانجا بود که این پسر و مادر پس از 35سال یکدیگر را ملاقات کردند.
دخترش را هم بابک پیدا کرد و عکسش را به او نشان داد. خودش میگوید وقتی عکس را دیدم، انگار همه زندگیام از جلوی چشمانم عبور کرد، دلم ریخت. اما وقتی به عقب بر میگشتم، یاد روزهایی میافتادم که در پاتوق سیامک بین غریبهها زندگی میکردم. کم آورده بودم، آنقدر خسته بودم که ناچار شدم ونوس را رها کنم و بروم. ونوس 32ساله است به دیدنم آمد و یک دختر کوچک دارد. آن موقع میخواستم فریاد بکشم و از او معذرتخواهی کنم. او بدون مادر بزرگ شد اما با همه مشکلاتی که در زندگی تحمل کرده بود، این در دلش نمانده است که مادرم چرا من را رها کرده و رفته است. او از من گذشت و من اشتباه کرده بودم و او من را بخشید. پوشیدن لباس عروسیاش را ندیدم و بچهدارشدنش را ندیدم و فقط از او خواستم من را ببخشد؛ چراکه اگر او من را نبخشد، خدا من را نخواهد بخشید. تمام بدبختیهایی که در زندگی میکشم، دلشکستگی ونوس است که تنها بزرگ شد و من او را تنها رها کردم.
امروز ونوس خوشبخت است اما بابک دوباره گرفتار اعتیاد شده است. امروز دعا میکنم که جوانانی که دیدهام ترک کنند تا از صدقه سر آنها خداوند فرزند من را هم نجات بدهد.
برای علیرضا یک سقف میسازم
38سالش است قد بلند و هیکل چهارشانهاش او را از خیلی از بلاها حفظ کرده است؛ زیرا اگر زمانی در خیابان کسی قصد آزارش را میکرده، چنان او را میزده که طرف جرأت نکند به او نزدیک شود.
راضیه قصه ما هم خیلی زود ازدواج کرده است و خدا علیرضا را به او میدهد و درست 17سال پیش جشن به دنیا آمدن او را برگزار کرده است. اما اعتیاد و مواد دامان پدر علیرضا را گرفته و همان شد که راضیه ناچار به جدایی شد و مهر طلاق در شناسنامهاش نقش بست.
او اجازه نداد علیرضا با مادرش همراه شود و همین موضوع سبب شد راضیه از دوری فرزند و مشکلاتی که هر روز به جانش افتاده بود، درگیر مواد شود.
راضیه ماند با غم دوری علیرضا و اعتیادی که به جان او چنگ میزد. مدتی بعد وقتی برای دیدن پسرش به خانه همسر سابقش رفت، متوجه شد که خبری از علیرضا نیست. وقتی مأمورها برای دستگیری او آمده بودند، علیرضا را به بهزیستی تحویل داده بودند.
راضیه میگوید: «از وقتی اعتیادم را ترک کردهام، تمام فکرم این است که من و علیرضا دوباره با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. او میداند من اینجا هستم و روزها و شبها را به این امید سپری میکنم که روزی در کنار هم باشیم.»
راضیه داستان ما هر روز زندگی و مشکلاتش را در دفتری نوشته است؛ از آن روزهایی نوشته که دلش میخواسته علیرضا را در آغوش بگیرد و نتوانسته، از آن روزهایی که فشار زندگی آنقدر او را اذیت کرده که دلش میخواسته خنده و بازی علیرضا او را از دنیای پرمشکلش دور کند اما نتوانسته و از لحظههایی که بارها از خدا خواسته که شرایطی فراهم کند که او در کنار کودکش باشد.
او حالا از این دفتر یادداشت مثل جانش مراقبت میکند و میخواهد روزی که توانست سرپناهی تهیه کند و علیرضا را پیش خودش ببرد، آن دفتر را به او بدهد تا علیرضا بداند که مادرش چه سرنوشت تلخی را گذرانده است.
راضیه میگوید: «هنوز آنطور که دلم میخواهد طعم مادربودن را نچشیدهام، هنوز وقتی میبینم زنی در کنار فرزندش راه میرود، دلم میریزد. آرزو میکردم یک روز لباس مدرسه علیرضا را اتو بزنم و او را راهی مدرسه کنم، بدرقهاش کنم و برایش صبحانه درست کنم اما هیچوقت موفق نشدم این کار را انجام دهم و حسرت آن برای همیشه روی دلم ماند.»
زنانی که از بیمادری معتاد شدند
فرنگیس مددکار سرای مهر است. او هر روز شاهد زندگی مادرانی است که دلشان میخواهد در کنار بچههایشان باشند و نیستند.
او میگوید: «همه کارتنخوابها از روی فقر و نداری معتاد نشدهاند. اینجا افرادی هستند که هم تحصیلات دارند و هم پیش از این زندگی خوبی را تجربه کردهاند اما هستند در میانشان افرادی که به دلیل کمبود محبت مادر به سمت اعتیاد کشیده شدهاند.»
فرنگیس از خاطرات مادرهایی میگوید که سالهاست در آنجا زندگی میکنند و توضیح میدهد: «زن جوانی در اینجا زندگی میکند که در بهزیستی زندگی کرده است و مادر و پدرش را نمیشناسد و اعتیاد او را به اینجا کشانده است و تنها آرزویش این است که مادرش را ببیند. حتی اگر مادر رهایت کرده باشد، باز هم هربار که بیمار میشوی و تنهایی، به دنبال آغوش مادر میگردی. در کنار این کودکی در این سرا زندگی میکند که مادر دارد اما از مادرش رنجش دارد و نمی خواهد او را ببیند.»
او میگوید: «بعضی چیزها تنها یکبار در زندگی افراد رخ میدهد و اما کاش این یکبارهها را از زندگی حذف نکنیم. گاهی اوقات برخی از افراد اولین یکبارههای زندگی را در مکان و زمان درست تجربه نمیکنند و این ضربههاست که همیشه جایش برای این افراد باقی میمانند.»
او از مادر جوانی صحبت میکند که از اولین تجربه مادر بودن خود به بدی یاد می کند. او توضیح میدهد که دختر جوان پس از آن که در پاتوق دزدیده میشود مورد آزار و اذیت قرار میگیرد و صاحب فرزند میشود. فرزندی که او دلش نمیخواهد او را ببیند اما با این حال او را به بهزیستی تحویل داده که از جا و مکان او با خبر باشد و این تضاد و تناقض نشان میدهد که حس مادری از هر حس دیگری در دنیا قویتر است.
مادری داریم تحصیلکرده است و قبل از آنکه به دام اعتیاد گرفتار شود صاحب کارخانجات زنجیرهای بوده است اما پس از آن به دام اعتیاد افتاده و حالا حتی با ترک مواد، دخترش حاضر نیست به دیدن او برود و این موضوع باعث شده که این مادر بهشدت دلسوخته باشد.
در مورد این زنان زود قضاوت نکنید این موضوعی است که فرنگیس به آن اشاره میکند و میگوید: «گاهی اوقات از نظر روحی افراد به جایی میرسند که می خواهند کنار بچهشان باشند و عاشفانه او را دوست دارند اما امکان ماندن در کنار او را ندارند. زیرا در خلا بیماری و تنهایی فرو رفته است. هیچ وقت آنها را قضاوت نکنید نگویید چرا او سنگدل بوده و فرزندش را رها کرده است. هیچوقت در دل او نبودهایم و نمیدانیم چه شرایطی را سپری کرده است. نمیدانیم او چه روزهای سختی را سپری کرده که حالا حاضر است از جگر گوشهاش جدا باشد. عذاب ندیدن فرزند که برای مادر بسیار سنگین است سبکتر از عذابی است که او در زندگی کشیده است و عذاب دلتنگی را تحمل میکند اما عذاب سختی که کشیده قابل تحمل نبوده است.»
مادر همه زنان سرا
در صدایش مهربانی موج میزند و این انرژی مثبت را به همه زنانی که در سرا زندگی میکنند منتقل میکند.
ندا ماندنی، مدیر مرکز سرای مهر طلوع بینشانها است. 10 سالی میشود که این مجموعه را دنبال میکند و 5 سال است مادر همه زنانی است که در این مجموعه زندگی میکنند و حسش همان حس مادر و فرزندی به آنهاست. او تعریف میکند که اینجا زنهایی زندگی میکنند که سالها از فرزندشان دور بودهاند یا اینکه مادری نداشتهاند که مورد نوازش او قرار بگیرند. مادر تنها اسمی در ذهنشان بوده است. بارها شاهد این بودهایم که مادری خودش مادر نداشته یا اینکه زن پدرهایی داشتند که به آنها ظلم میکردند اما باز هم تکتک سلولهای شان سرشار از عشق مادرانه است. لحظهای کودکش را نمیخواهد از خودش جدا کند حتی زمانی که درد وحشتناک ترک اعتیاد را میچشد.
او میترسد از اینکه حتی به ما که اعتماد کرده بخواهیم فرزندش را از او جدا کنیم. دخترانی داریم که این بچهها حاضرند در پاتوق بمانند و با درد کنار مادرشان باشند.
شالوده زن ایرانی، عشق مادری است. من ندیدم که یک زن ایرانی این عشق را نداشته باشد. این را ندا میگوید و ادامه میدهد: «اینجا بچهها از یکدیگر عشق میگیرند و این عشق کمک میکند آن را در بیرون از این محیط به دیگران هدیه دهند. مادر بودن تنها بغل کردن نیست بلکه مدیریت و تربیت عاشقانه نیاز دارد.»
مادرها زمانی که بچهها کنارشان هستند در هنگام ترک اعتیاد راحتتر با درد کنار میآیند و برخی از مادرها با همه وابستگی که به مواد دارند آن را به خاطر فرزندشان ترک کردهاند. ما مادری داریم که سه تا بچه دارد و در حال ترک دو بار اورژانس آمد اما حالا بیش از یک سال است که پاک است.
پیدا کردن کودکان برخی اوقات سخت است
ندا میگوید معضلی که بسیاری از مادران در اینجا با آن روبهرو هستند این است که بهزیستی وقتی به پاتوقها میرود در صورتی که مادری صلاحیت نگهداری کودکی را نداشته باشد او را از مادر جدا میکند. ما بارها شاهد این بودیم که این زنها پس از پاک شدن مدتها به دنبال کودکانشان میگشتند و از آنجا که بیشتر آنها شناسنامه نداشته و هویتی ندارند اثبات آن برای مادرها دشوارتر میشود. ما تلاش میکنیم که کودکان را به مادرانشان برگردانیم و در حال حاضر به دنبال پسربچهای هستیم که 7 سالش بود و از مادرش در یک پاتوق دزدیده شده و حالا باید این کودک 15 ساله باشد و مادرش 5 سال پاکی دارد. به همین طریق برخی از مادرها به دنبال کودکانشان میگردند و امیدواریم بتوانیم زودتر آنها را پیدا کنیم.