میان هویزه و سوسنگرد اتراق کرده؛ «جُفیر یک و دو» مینامندمش محلیها. زنگولههای گلههای شتر و گوسفند هر صبح و عصر هیاهوی میکند میان خانههای روستا. زنان مشغول خانهاند و مردان در پی گله و شخمزدن و دروکردن زمینها. آب خوردن کیمیاست. اما کانالها از راه دور آب میرسانند به زمینها برای سبزشدن و باردادن بذرها. تولد اینجا رونق دارد. خانه پُرَند از صدای بچهها و نوهها. چند سالی است وقت مدرسه کوک است. مدرسهای با دانشآموزانی که در کنار نگهبانی و چوپانی، سر کلاسها حاضری میزنند؛ یکی، دو روز حاضری سر کار و یک روز حاضرگفتن سر کلاس. بعدازظهرها هم گاهی سرگرم جمعکردن ضایعات برای فروش به دورهگردها هستند. معلمهای آشنا به قصه بچهها سخت نمیگیرند به وقت حضور و غیاب. اینجا نه اخراج معنا دارد نه حضور و غیاب.
درسخوندن برای ما گرونه
دامها هستند؛ گلهای که قطار میشود پی چوپان. کلاس پنجم که تمام شود، پسرها نِی میگیرند به گوشه لب. هِیکردن و چوبگرداندن برای گله، بازکردن بقچه نان و ماست زیر آفتاب و آتشزدن هیزمها برای چای میشود همه زندگی پسرکها.
مدرسه روستا سوادش به کلاس پنجم میرسد و بس. کاری برای اهالی نیست. گلهها هستند، خانههای بلوکی و اهالی. «کار باشه، میرم سر کار.» هر سال پنج میلیون تومان برایشان آب میخورد. «مدرسه میریم روستای دیگه.» پول کتاب روی رخت و لباس با هزینه رفتوآمد میشود سالی پنج میلیون تومان.
«درسخوندن برای ما گرونه.» پول بُزها کفاف درسخواندن بچهها را نمیدهد. کشاورزی اینجا کساد است.
«هر سال کشاورزی نداریم.» هر چند سال یکبار شخم میافتد به جان زمینها برای نشاندن بذرها. دستگاههای حفاری که رسیدند به روستاهای اطراف، اهالی دل بستند به روزهای خوش؛ به روزهایی که قرار شد آخر ماه پولی بیاید سر طاقچه خانهها.
«محمدرضا» کلاس دهمی است همراه چهار پسر دیگر روستا. «مدرسه نبود 10 نفر ترک تحصیل کردن.» پنج نفری میروند روستایی دیگر برای مدرسه. پسرها یا گله هِی میکنند یا شدهاند نگهبان دستگاه حفاری. «بچهها میرن سر کار.»
کار اگر باشد «محمدرضا» هم میشود نگهبان یکی از ساعات. «قبول کنن، میرم سر کار. هم کار میکنم، هم درس میخونم.» پسرها از کار ابایی ندارند. اگر کاری باشد برای انجام.
«همه دوست دارن کار کنن، کار نیست.» دستگاههای حفاری که میرسند، چند ماهی پسرها و پدران میشوند کارگران شیفتی شرکت. حقوق سر ماه هم هست. «کار دایمی نیست. چند ماهی هست چند ماه نه.» دستگاهها که حوصلهشان سر میرود اهالی دوباره بیکار میشوند.
چهارمیلیون و پانصدهزار تومان عایدی پسرها است از یک ماه نگهبانبودن. «مدرسه نمیتونم برم.»
درسخوندن امثال ما الکیه
هفت سال پیش، دستبند دستان پدر را به اسارت بُرد. «ولید» ماند و چهار برادر و دو خواهر کوچکتر. پشت لبهایش سبز نشده بود که شدند نانآور خانه. «کارگری، بنایی کردم. برای مردم و عمو. حالا هم برای شرکت.» قدوقوارهاش به کلاس یازدهمیها نمیماند. رَد آفتاب بر چهرهاش نشسته. دستانش به پدرها شبیه است تا دانشآموزی که قلم به دست میگیرد.
دو ماهی است نامش در لیست نگهبانان شرکت ثبت شده. ولید…. نگهبان. کلاس یازدهمی است. «برای چه میپرسی، چرا رفته زندان؟» با اعتمادبهنفس حرف میزند. لحن کلامش به بیستوچند سالهها میماند. «دو ماهه میرم شرکت، نگهبانی.» نبود پول بچهها را سر کار میفرستد.
حرف از پدر که به میان میآید، تمام خشم میدود به صورت و صدایش. «این سوالات برای چیه؟ چه اهمیتی داره کجا کار میکنم و برای چه؟»
چهارمیلیون و پانصدهزار تومان عایدی پسرها است از یک ماه نگهبانبودن. «مدرسه نمیتونم برم.» «ولید» مثل خیلی از پسرها دیگر یک روز سر شیفت است و دو شب خانه. «یکی، دو روز درمیان میرم مدرسه.» معلمان آشنا با درد و دل شاگردان، سخت نمیگیرند حضور و غیاب را. «معلمها میدونن پول نداریم. پدرم زندانه.»
حسابدارشدن رویای ولید است؛ شغلی که جرأت تحقق ندارد. «دوست دارم درس بخونم، اما مجبورم.» ولید مثل خیلی از پسرها «جفیر یک و دو» پایان خدمت ندارد و سر کار میرود. «پیمانکار فامیل بود، استخدام کرد.»
چهارمیلیون و پانصدهزار تومان همه عایدی خانههای پرجمعیت جفیر یک و دو است. پولی که کفاف نان و آب خانه را میدهد. «نه به خدا چه برسه. وضع اقتصادمون خوب نیست.» ولید حرف که به درس و آینده میرسد مکث میکند؛ مکثی طولانی. «درس خوندن امثال ما الکیه.»
کلاس دهمی است با سه سال سابقه کار. کاری که تمام توانش را میگیرد تا جانی برای پشت نیمکتنشستن نماند. «محسنم. نیمبَند میرم مدرسه.»
زمین داریم، آب نداریم
پسرها اینجا یا چوپان میشوند یا کارگر فصلی شرکتها؛ کمی که قد بیفتد به استخوانها وقت، وقت کار است. کلاس دهمی است با سه سال سابقه کار. کاری که تمام توانش را میگیرد تا جانی برای پشت نیمکتنشستن نماند. «محسنم. نیمبَند میرم مدرسه.»
پدر و برادران فصلی میروند سر کار. «هر روز میرم سر کار حتی روزهای تعطیل.ولله .» غیبت پایاننامه یعنی نداشتن بیمه. «من چهارمیلیون میگیرم.» خیلی وقت است شرکتها بساطشان را اینجا پهن کردهاند. از هفت، هشت سال پیش. «همه آنجا کار میکنند. از جاهای دور میآیند. حتی از اهواز.»
«شرکت بزرگه، همه کار داره؛ حراست، مهندسی، راننده هم داره.» پدر کارگر یک شرکت است و برادرش از شرکت دیگری حقوق میگیرد. «هجده سرعائلهایم، نمیرسد.» یکی سه میلیون میشود مزدش، دیگری چهارمیلیون. بعضی هم چهارمیلیونونیم میبرند خانه. «ولله هر ماه میگیرم اما عائله بزرگه.»
«محسن» از وقتی قد کشید، شد کمکخرج خانه. «برای خانه خرج میکنم، میماند نه آنقدر. آولله کمک خرج پدرم میرم سر کار.» سالهاست نفس کشاورزی در سینه حبس شده. آب نیست. «زمین داریم، آب نداریم. آولله از اول هم آب نبود.»
سرکار نَرَم چی بخورم؟
مدرسه میرم. کلاس دوازدهم.
واسه چی؟
چی میخوای؟
شرکت کار نمیکنم. اخراج شدم.
میگن معافیه نداری؛ پایان خدمت! لولهکش بودم. بعدا زنگ بزن.
«جلیل» عصبانی است از اخراجش؛ پسری با رویای مهندسی در اهواز.«ما مرز عراقیم. چاه میزنیم نمک میده جای آب.»
زبان فارسی رونق ندارد میان بچهها. درسخواندن برایشان بیمعناست.«سرکار نَرَم چی بخورم؟»